نمایش نتایج: از 1 به 20 از 20

موضوع: مشکلات با مادر و برادر کوچکم

1350
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2016
    شماره عضویت
    29032
    نوشته ها
    65
    تشکـر
    17
    تشکر شده 58 بار در 30 پست
    میزان امتیاز
    8

    مشکلات با مادر و برادر کوچکم

    سلام

    یه برادر دارم که ۶سالشه...یازده سال باهم تفاوت سنی داریم و اصلا باهاش سازگار نیستم و حتی حوصله سوالا و حرفاشو ندارم...
    همیشه درحال دعوا کردن باهمیم و مادرم خیلی بابت این موضوع عصبانیه و همیشه منو مقصر میدونه و من رو دعوا میکنه
    از من قول گرفته دیگه عصبانی نشم ولی...نمیتونم نمیدونم چرا
    توی عصبانیتم کنترل خودمو از دست میدم و...اخرش هم میرم توی اتاقم و گریه میکنم
    کلا ادم ظاهر سازی هم شدم...خیلی شوخی میکنم و میخندم ولی از درون خیلی اشفته ام...
    پنج تا دایی دارم که فقط اسم دایی رو یدک میکشن و من اصلا بودنشون رو کنار خودم احساس نمیکنم...
    دختر خاله هام و دختر دایی هام هم هیچوقت دوستم نبودن با اینکه اختلاف سنی نداریم اصلا من رو قبول ندارن...خانواده بابام هم اصلا توش دختر نیست...
    دوستی ندارم اصلا خیلی تنهام و مادرم هم دوستم هست ولی خیلی سرزشم میکنه و دیگران رو به رخم میکشه درحالی که من بجز اخلاقم همه خصوصیاتم تقریبا خوبن...
    اکثر وقتا بی حوصله ام و الان هم که تابستونه بدتر....
    توی فامیل هم تقریبا چون دختر کاریی هستم من مورد پسندشونم ولی خیلی تنهام درعین حال و هیچکسو ندارم...
    روزامو با درس خوندن و رمان نوشتن میگذرونم...
    بابام خیلی دوسم داره و هرچی میخوام برام فراهم میکنه ...
    مامانم هم خیلی دوسم داره و میفهمم که نگرانمه اما نگرانیاش ازارم میده و باعث میشه بیشتر احساس تنهایی کنم...
    مامانم میگه به خاطر شخصیت مزخرفته که هیچ دوستی نداری...
    من بجز برادرم که خیلی باهم بدیم ولی عاشقشم به کسی عصبانی نشدم...البته بحث های مامانم هم هست...
    مامانم میگه خیلی گستاخم...و زبون دراز ولی اون به من تهمت میزنه و من نمیتونم دربرابرش ساکت باشم و جوابشو میدم...
    من خیلی تنهام و هیچکسو ندارم...از بچگی همینطور بودم
    همیشه حسرت دوستام و همکلاسیامو میخورم ...
    همیشه دلم میخواد برم شمال و لب دریا با دریا حرف بزنم و گریه کنم و یا حتی زیر بارون اینکارو کنم...
    بعضی وقتا هم دوست دارم به کما برم و اتفاقات و بعضی کارایی که تو گذشته ام انجام دادم فراموش کنم و شیش ماه از این دنیا و. ادماش دور باشم...
    بخدا خسته شدم ... امروز دیگه طاقت نداشتم و اومدم تا یه مشاور پیدا کنم و کمکم کنه...
    الان هم دارم گریه میکنم...من هرچی در توان داشتم برای اطرفیان و دوستانم انجام دادم اما اونا منو دشمن خودشون میدونن من هیچ کسو ندارم...هیچ ارامشی هم تو خونه با وجو دعوا ها و بحثای داداش و مامانم ندارم...
    بخدا دیگه نمیکشم.
    لطفا کمکم کنید..خواهش میکنم.
    ویرایش توسط fatemeh_zahra : 06-25-2016 در ساعت 02:33 PM

  2. 3 کاربران زیر از fatemeh_zahra بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  3. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    16357
    نوشته ها
    486
    تشکـر
    301
    تشکر شده 249 بار در 171 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : خیلی غمگینم...

    شما اول ببين چرا حوصله داداشتو ندارى چرا ازش عصبانى ميشى ببين كدوم رفتارات باعث آزار اطرافيات ميشن و سعى كنى رفتارات رو درست كنى و دنبال دوست بگردى ايشالا كه همه چى درست ميشه

  4. کاربران زیر از sooshiyant بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  5. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2016
    شماره عضویت
    29032
    نوشته ها
    65
    تشکـر
    17
    تشکر شده 58 بار در 30 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : خیلی غمگینم...

    من از بچگی خیلی تنها بودم شاید بخاطراینه//...
    ویرایش توسط fatemeh_zahra : 06-25-2016 در ساعت 04:38 PM

  6. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : خیلی غمگینم...

    سلام دوست عزیز
    به نظرم شما چون بزرگتری باید بهار مدیریت کنی یه مقدار راجع به دنیای بچه ها و روانشناسی و شناختشون مطالعه کن که بهتر بدونی با داداشت چطوری رفتار کنی به هرحال اون بچه است عقلش در حد شش ساله ولی شما یه دختر عاقل و بالغی از شما بعیده بخوای با یه بچه شیش ساله اینجوری رفتار کنی و اعصابت خودت رو خورد کنی پیامبر میگه هر کسی که درنزدش یه کودک هست باید با وی کودکانه رفتار کنه... شما هم سعی کن مهربونتر و آروم تر باشی دنیای بچه ها خیلی کوچیکه بهش محبت و توجه بیشتری کن مثلا بهش هدیه های کوچیک بده اینجوری به خودت جذبش میکنی اگه هم دیدی یه وقتایی حوصله اش رو نداری آروم بهش بگو که بره کارتون ببینه یا وادارش کن مشغول چیزی بشه که تو دست و پای تو هم نباشه... تو فامیل ما چند تا بچه هستن بعضیاشون خیلی بدقلقن گاهی والدینشونم از دستشون کفری میشن و حتی کتکشون میزنن ولی من وقتی باهاشون برخورد دارم میرم باهاشون بچگونه و با مهربونی حرف میزنم حتی وقتی در حال گریه و عصبی هستن میان پیش من منم بچه دوستم بغلشون می کنم بعدی میبرمشون پیش خودم هم از جیغ هاشون راحت میشیم همگی و هم اونا آروم میشن بعدشم میرم باهاشون خاله بازی و قایم باشک بازی میکنم! حالا من با این سنم تو خونه بدو بدو راه مینندازم گاهی با بچه های دوسه ساله وقتی وارد دنیای بچه ها میشی انگاری میشی همسن خودشون کلا عالمی دارن واقعا بودن با هاشون به آدم آرامش میده البته اگه باهاشون خوب رفتار کنی بعد میبینی چطوری جذبت میشن، کلا رابطه ی خوبی با بچه ها دارم گاهی والدینشون همش عذر خواهی میکنن که بچه هاشون اذیتم میکنن ولی خب تا جایی که بتونم باهاشون بازی میکنم و سرشونو گرم میکنم بعدشم گولشون میزنم میگم دیگه خسته شدم بازی بچه وقتشه کارتون ببینین
    من یه داداش کوچیک دارم وقتی بچه بودیم هم بازی بچگیامه ، من سه سال ازش بزرگترم کلی با هم خاطره های قشنگ داریم، وقتی هردو دبستانی بودیم گاهی وقتا که من داشتم تکالفیم رو انجام میدادم به بهانه اینکه اونم بیاد پیش من مشقاشو بنویسه میومد اذیت میکردم بدجنس منم دیدم داره ادامه میده میرفتم شکایت میکردم ازش به مادرم بعد میومد که میدید حق با منه میگرفت میبردش و تهدیدش میکرد که دیگه اطرافم نیاد و اذیتم نکنه میدونست من روی وسایلم حساسم بعضی وقتا میخواست حرص منو دربیاره میرفت سراغشون منم اول دیدم اگه باهاش مثل خودش رفتار کنم بدتر میشه و همش اذیتم می کنه یه مدت بی تفاوت بودم و وقتی به کمکم نیاز داشت تو درساش کمکش می کردم بعد قشنگ جذبم شد و اذیتاش خیلی کم شدن و هر چی بزرگتر شد رابطه مون هم صمیمی تر میشد الان هم که دوتامون بزرگ شدیم خیلی با هم صمیمی هستیم گاهی من مثل دخترا میشینم باهاش حرف میزنم اونم همه حرفاشو به من میگه حرفایی که حتی به مادرمون هم نمیگیم گاهی تو خونه بقیه ازمون شاکی میشن که چقدر با همیم و همش میگیم و میخندیم،انقدر دوسش دارم گاهی بهش میگم بهت حسودیم میشه اصلا چرا انقدر باید من تورودوست داشته باشم اونقدر با هم صمیمی هستیم چند بار بیرون رفته بودیم ملت فکر میکردن استغفروالله زن و شوهریم
    الان چندوقته ندیدمش دلم واسش یه گنجیشک شده...
    وقتی بچه بودیم بهمون پول تو جیبی میدادن میومدیم پولارو واسه روز مبادا جمع میکردیم و سعی کردیم صرفه جویی کنیم میرفتیم بستنی دوقلو میخریدیم از وسط نصفش میکردیم میخوردیم یادش به خیر واقعا همون چیزای کوچیک الان واسمون کلی خاطره های خوش هست..زمان عین برق و باد میگذره گاهی دلم میخواد برگردم به اون روزا اون دنیای آروم و به دور از دغدغه...
    زندگی خیلی زرد میگذره باید سعی کنیم ازش به نحو احسن استفاده کنیم و ازش لذت ببریم با تدبیر و آگاهی و خوش رفتاری و عاقلانه...
    اومدم راهکار به شما بدم کلی واسه خودم تجدید خاطره شد ببخشید دیگه

  7. 2 کاربران زیر از یلدا 25 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  8. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : خیلی غمگینم...

    راستی از بس راجع به خاطراتم حرف زدم یادم رفت یه چیزی رو بگم!
    اینکه احساس تنهایی میکنی و مادرت میگه که به خاطر اخلاقته که کسی باهات دوست نمیشه
    سعی کن یه مقدار رو اخلاق و رفتارت کار کنی که دیگه بشی یه دختر همه چی تموم
    اخلاق و رفتار تو زندگی خیلی خیلی خیلی مهمه ، اگه همیشه با بقیه خوش رفتار باشی همه جذبت میشن و دوستت دارن و کلی هم میخوان باهات دوست بشن، زندگی رو نباید زیا دسخت گرفت، اول باید سعی کنیم رابطه مون رو با دوست اصلیمون یعنی خداوند حفظ کنیم بعدش هم اینکه مادرت دوستته این بهترینه دیگه چی میخوای
    من به شخصه تو زندگی تجربه کردم بهترین دوستم بعد خدا مادرمه چون همیشه میگفتم ای کاش یه خواهر بزرگتر داشتم که تکیه گاهم باشه و مثل یه دوست واقعی بتونم باهاش باشم مادرم گفت حالا که خواهر نداری خودم هم مادرتم هم خواهرت هم دوستتخدایی همیشه سعی میکنه واسم سنگ تموم بذاره منم مثل یه دوست بهش اعتماد میکنم و حرفامو باهاش درمیون میذارم مادرم هم همیشه تو همه کاراش باهام مشورت میکنه و همه حرفای دلشو به من میزنه، دوست خوب هم خیلی خوبه داشته باشی من یه بار تو نوجونی البته از روی ناآگاهی من و دوست صمیم از اون ضربه خوردم و با اینکه از بچگی دوست و همکلاسی و فامیل هم بودیم بعد ها که بزرگتر شدیم دیدم چجوری به من حسادت میکرد دیگه رابطه مو باهاش ادامه ندادم، تو دانشگاه هم متاسفانه یه دوستی داشتم قشنگ جلوی چشم خودم بهم حسودی میکرد منم خیلی نا امید شدم ازش و دیگه صمیمتم رو باهاش قطع کردم و فقط در حد حرفای معمولی باهاش صحبت می کنم، این چیزا باعث شد که نتیجه بگیرم بهترین دوستام خدا و مادرم هستن هرچند چند تا دوست خیلی خوب و صمیمی هم دارم ولی خب وقتی خدا و مادرم هستن ترجیح میدم چیزای خصوصیم رو به این دو تا بگم تا دوستام اینجوری همیشه خیالم راحته چون نه بهم حسودی میکنن نه خیانت...

    ان شاالله این موضوع شمام درست میشه با تدبر و تفکر
    موفق و شاد باشید.

  9. 2 کاربران زیر از یلدا 25 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  10. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر محروم
    تاریخ عضویت
    Jan 2015
    شماره عضویت
    11159
    نوشته ها
    2,325
    تشکـر
    4,306
    تشکر شده 2,986 بار در 1,492 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : خیلی غمگینم...

    سلام
    عزیزم به نظر من مشکل اصلی که داری این نیست که اخلاقت بده. اینه که متفاوتی. وقتی هیچ کس نمیتونه درکت کنه و باهات بر بخوره شاید علتش اینه که تو نمیدونی باید ازشون چه توقعی داشته باشی و این که نمیدونی چه طور ادمیو دوست داری تو دنیای خودت راه بدی. بعضیا نمیخان و نمیتونن با همه مچ بشن. اینا مشکل نیست. فقط باید ادم آس خودتو پیدا کنی.
    اصلا چرا انقدر تنهایی؟ دوستات باهات خوب نیستند؟ اگه دوستای کمی داری باید سعی کنی بازم دوست پیدا کنی. هر چور که شده.
    مادرت از یه نسل دیگست. مادرا کارشون نگرانیه. کارشون هشدار دادنه. ولی نمیشه توقع داشت بتونه مثل خودت فکر کنه یا کاملا درکت کنه.
    به نظر من اگه تنهاییتو با دوستات و کسایی که میفهمنت پر کنی به مادرتم ثابت میکنی که اخلاقت بد نیست بعدشم کمتر مجبوری با داداشت وقت بگذرونی.
    به نظر من باید وقتی که با داداشت هستیو اولا کمترش کنی دوما مدریتش کنی. یادت باشه که شما بزرگ تری باید خودتم تکلیف این قضیه رو روشن کنی. به مادرتم ثابت کن که میتونی رابطه تو با داداشت خوب پیش ببری. بعدم اجازه نده دیگه سرزنشت کنه.

  11. کاربران زیر از ملکه شیشه ای بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  12. بالا | پست 7

    عنوان کاربر
    کاربر محروم
    تاریخ عضویت
    Sep 2015
    شماره عضویت
    21877
    نوشته ها
    2,577
    تشکـر
    2,345
    تشکر شده 1,788 بار در 1,138 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : خیلی غمگینم...

    این سن یکم حساس هستش فقط مواظب باش برای خارج شدن از تنهای به چاه نیفتی!!

    حالا دوست صمیمی لازم نیست ادم 50 تا دوست داشته باشه!! یکی داشته باشی ولی مطمین کافیه با بقیه هم گفت گو کن و سعی کن خجالتی نباشی حالا نمی دونم خجالتی هستی رفیق نداری یا یکم شلوغ و شرور !!

    مادرت هم دنیا دیده هست سن تو بوده و از جامعه خبر داره و نگران هست ولی نحوه رفتار اش درست نیست زیاد به دل نگیر.
    ویرایش توسط omidd : 06-25-2016 در ساعت 09:52 PM

  13. بالا | پست 8


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    May 2016
    شماره عضویت
    27944
    نوشته ها
    4,023
    تشکـر
    3,916
    تشکر شده 2,513 بار در 1,691 پست
    میزان امتیاز
    13

    پاسخ : خیلی غمگینم...

    برای اینکه بتونی با بچه ها کنار بیای باید مثل بچه ها فکر و رفتار کنی.

    آدما هرچقدم سنشون کم باشه احترامو میفهمن، اگه باهاش با احترام رفتار کنی اونم متقابلاً احترام شما رو خواهد داشت.

  14. کاربران زیر از Experience بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  15. بالا | پست 9

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Jun 2015
    شماره عضویت
    17587
    نوشته ها
    1,663
    تشکـر
    480
    تشکر شده 1,427 بار در 770 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : خیلی غمگینم...

    سلام
    ببینید شما باید مرز بین صمیمیت و خشونت رو بفهمید
    خشونت همیشه به جا نیست
    باید مهربان باشید
    آدم های مهربان دوست داشتنی ترند
    باید میگفتید دلیل رابطه ی بدتون با برادر شش سالتون چیه
    آیا حساسیته؟حسادته؟یا...؟؟؟
    سعی کنید بر اعصابتون مسلط باشید
    سفیده ی تخم مرغ و بادام زمینی مصرف کنید
    چون برای سیستم عصبیتون خوبه....
    شاد باشید و با بچه ها کودکی کنید
    از نظر من احترام برای کودکان واجبه
    حتی باید به جمعی وارد میشن به نشانه ی احترام پا شید تا متقابلا براتون احترام بذارند
    در غیر این صورت انتظار زیادی نباید داشت
    شما سعی کنید روابطتون رو بالا ببرید و بتونید خودکنترلی داشته باشید و روابطتون رو مدیریت کنید
    ویرایش توسط مرسانا 19 : 06-26-2016 در ساعت 01:20 PM

  16. بالا | پست 10

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2016
    شماره عضویت
    29032
    نوشته ها
    65
    تشکـر
    17
    تشکر شده 58 بار در 30 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : خیلی غمگینم...

    نقل قول نوشته اصلی توسط یلدا 25 نمایش پست ها
    راستی از بس راجع به خاطراتم حرف زدم یادم رفت یه چیزی رو بگم!
    اینکه احساس تنهایی میکنی و مادرت میگه که به خاطر اخلاقته که کسی باهات دوست نمیشه
    سعی کن یه مقدار رو اخلاق و رفتارت کار کنی که دیگه بشی یه دختر همه چی تموم
    اخلاق و رفتار تو زندگی خیلی خیلی خیلی مهمه ، اگه همیشه با بقیه خوش رفتار باشی همه جذبت میشن و دوستت دارن و کلی هم میخوان باهات دوست بشن، زندگی رو نباید زیا دسخت گرفت، اول باید سعی کنیم رابطه مون رو با دوست اصلیمون یعنی خداوند حفظ کنیم بعدش هم اینکه مادرت دوستته این بهترینه دیگه چی میخوای
    من به شخصه تو زندگی تجربه کردم بهترین دوستم بعد خدا مادرمه چون همیشه میگفتم ای کاش یه خواهر بزرگتر داشتم که تکیه گاهم باشه و مثل یه دوست واقعی بتونم باهاش باشم مادرم گفت حالا که خواهر نداری خودم هم مادرتم هم خواهرت هم دوستتخدایی همیشه سعی میکنه واسم سنگ تموم بذاره منم مثل یه دوست بهش اعتماد میکنم و حرفامو باهاش درمیون میذارم مادرم هم همیشه تو همه کاراش باهام مشورت میکنه و همه حرفای دلشو به من میزنه، دوست خوب هم خیلی خوبه داشته باشی من یه بار تو نوجونی البته از روی ناآگاهی من و دوست صمیم از اون ضربه خوردم و با اینکه از بچگی دوست و همکلاسی و فامیل هم بودیم بعد ها که بزرگتر شدیم دیدم چجوری به من حسادت میکرد دیگه رابطه مو باهاش ادامه ندادم، تو دانشگاه هم متاسفانه یه دوستی داشتم قشنگ جلوی چشم خودم بهم حسودی میکرد منم خیلی نا امید شدم ازش و دیگه صمیمتم رو باهاش قطع کردم و فقط در حد حرفای معمولی باهاش صحبت می کنم، این چیزا باعث شد که نتیجه بگیرم بهترین دوستام خدا و مادرم هستن هرچند چند تا دوست خیلی خوب و صمیمی هم دارم ولی خب وقتی خدا و مادرم هستن ترجیح میدم چیزای خصوصیم رو به این دو تا بگم تا دوستام اینجوری همیشه خیالم راحته چون نه بهم حسودی میکنن نه خیانت...

    ان شاالله این موضوع شمام درست میشه با تدبر و تفکر
    موفق و شاد باشید.
    ممنون از صحبتای قشنگت ولی مشکل من با مامانم اینه که نمیخواد حرفای منو بفهمه و بجای اینکه بعضی وقتا مهربون باشه وقتی حرف میزنم و جای سرزنش گوش بد و کمکم کنه بدتر خرابش میکنه البته شاید این مشکل خودمه که نمیتونم صحبتاشو بپذیرم...مامان من دلش میخواد من مثل خودش باشم...حتی توی تفکر.....من اصلا ادم عصبی یا بداخلاق نیستم...اتفاقا خیلی شوخ و شیطونم طوری که معلمام از کلاس چندباری انداختنم بیرون...اما بعضی وقتا حس میکنم اینا فقط ظاهرمه و ازدرون چیزی که نشون میدم نیستم...داداشم رو هم عاشقشم ولی اون کارایی میکنه که اعصابمو بهم میریزه البته توقعی هم نباید داشت از یه بچه شیش ساله اون تو خونه تنهاست و جز دختر عموش که یکسال ازش بزرگتره کسیو نداره باهاش بازی کنه و به پروپای منو مامانم میپیچه ... من یخورده زود جوشم قبول دارم و دارم سعی میکنم از بین ببرمش ولی شما چه حسی داری وقتی وسایلی که ده سال با مراقبت فراوان نگهش داشتی و اون زده همه رو خراب کرده...که دیگه حتی جنازه اون وسایل هم نمونه..:|ولی زمانی که مامانم بهش عصبانی میشه همیشه میاد پیش من و دلداریش میدم و با مامانم حرف میزنم که ببخشدش...یا مواقعی که سرحالم و خیلی شادم باهاش بازی میکنم و شاید مثلا سه چهار ساعت مامانم حضور مارو احساس نکنه انقدر سرگرمیم...البته دارم سعی میکنم این مهربونی هارو با محمد حسین(داداشم) بیشتر کنم...و باز هم میرسیم سر موضوع مامانم...خیلی دوسش دارم خب معلومه مگه میشه دوسش نداشته باشم مامانمه هاااولی اصلا طرز فکرمون مثل هم نیست و این باعث اختلاف بینمون میشه البته حتی اگه هیچ دوستی هم نداشته باشم مامانمو دارم که باهمه اینا همیشه باهام حرف میزنه...حرفات خیلی قشنگ بود ممنونم عزیزم

  17. بالا | پست 11

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2016
    شماره عضویت
    29032
    نوشته ها
    65
    تشکـر
    17
    تشکر شده 58 بار در 30 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : خیلی غمگینم...

    نقل قول نوشته اصلی توسط ملکه شیشه ای نمایش پست ها
    سلام
    عزیزم به نظر من مشکل اصلی که داری این نیست که اخلاقت بده. اینه که متفاوتی. وقتی هیچ کس نمیتونه درکت کنه و باهات بر بخوره شاید علتش اینه که تو نمیدونی باید ازشون چه توقعی داشته باشی و این که نمیدونی چه طور ادمیو دوست داری تو دنیای خودت راه بدی. بعضیا نمیخان و نمیتونن با همه مچ بشن. اینا مشکل نیست. فقط باید ادم آس خودتو پیدا کنی.
    اصلا چرا انقدر تنهایی؟ دوستات باهات خوب نیستند؟ اگه دوستای کمی داری باید سعی کنی بازم دوست پیدا کنی. هر چور که شده.
    مادرت از یه نسل دیگست. مادرا کارشون نگرانیه. کارشون هشدار دادنه. ولی نمیشه توقع داشت بتونه مثل خودت فکر کنه یا کاملا درکت کنه.
    به نظر من اگه تنهاییتو با دوستات و کسایی که میفهمنت پر کنی به مادرتم ثابت میکنی که اخلاقت بد نیست بعدشم کمتر مجبوری با داداشت وقت بگذرونی.
    به نظر من باید وقتی که با داداشت هستیو اولا کمترش کنی دوما مدریتش کنی. یادت باشه که شما بزرگ تری باید خودتم تکلیف این قضیه رو روشن کنی. به مادرتم ثابت کن که میتونی رابطه تو با داداشت خوب پیش ببری. بعدم اجازه نده دیگه سرزنشت کنه.
    خیلی جالبه خیلی ها بهم میگن تو متفاوتی ... البته من همیشه سعی داشتم که رفتارام با ادمای اطرافم فرق کنه و این به معنای بدی نیست...من همیشه محترمانه با اطرافیانم رفتار میکنم و همه هم رفتارمو میپسندن ولی بهم میگن متفاوت...من اصلا خجالتی نیستم و برعکس خیلی هم ادم خوش مشربی هستم اما مادر من اینو نمیپسنده و میگه تو باید سنگین باشی و ازاین حرفا اما خب من دوست دارم این خوش مشربی رو ...داداشم رو هم دارم روش کار میکنم که سر به سرش نزارم و باهاش راه بیام ...دوستام همه ولم کردن من براشون تو دوستی هیچی کم نمیزاشتم ولی خب...اخرش همشون یجوری بهم خنجر زدن و الان شده اینی که هستم تنها دوستم مادرم و خاله کوچیکمه که اونارو هم باید با مدارا باهاشون برخورد کرد و مطمعن نمیشه مثل یه دوست همسن باهاشون رفتار کرد چون اونا چندین سال از من بزرگترن و احترامشون واجبه...مادر من بیشتر دخترای دیگران به چشمش میاد نمیدونم چرا و همیشه از کوچکترین چیز من ایراد میگیره و سرزنش میکنه و مشکل بزرگ دیگه ای هم که دارم مامان من میدونه از چه چیزایی بدم میاد و همیشه کارایی که بدم میاد رو انجام میده و این خیلی اعصابمو بهم میریزه هربار هم بهش میگم انجام نده و یا نگو بدتر میکنه واقعا این رفتارشو نمیفهمم و درک نمیکنم که چرا این کاروبا من میکنه....

  18. کاربران زیر از fatemeh_zahra بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  19. بالا | پست 12

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2016
    شماره عضویت
    29032
    نوشته ها
    65
    تشکـر
    17
    تشکر شده 58 بار در 30 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : خیلی غمگینم...

    نقل قول نوشته اصلی توسط omidd نمایش پست ها
    این سن یکم حساس هستش فقط مواظب باش برای خارج شدن از تنهای به چاه نیفتی!!

    حالا دوست صمیمی لازم نیست ادم 50 تا دوست داشته باشه!! یکی داشته باشی ولی مطمین کافیه با بقیه هم گفت گو کن و سعی کن خجالتی نباشی حالا نمی دونم خجالتی هستی رفیق نداری یا یکم شلوغ و شرور !!

    مادرت هم دنیا دیده هست سن تو بوده و از جامعه خبر داره و نگران هست ولی نحوه رفتار اش درست نیست زیاد به دل نگیر.
    خجالتی نیستم اصلا..شاید تنهادوستم تو همین دنیا مامانم باشه با همه سرزنش ها و غرغرهاش...تنهایی رو خیلی جدیدا دوست دارم و اصلا حوصله پیش خانوادم بودن رو ندارم و دلم میخواد وقتامو با دوستام بگذرونم اما دریغ!ولی واقعا نمیفهمم چرا همه دوستایی که داشتم به یه طریقی بهم خنجر زدن ... مسخرس حتی دخترهای فامیل هم منو قبول ندارن ولی مادروپدراشون منو قبول دارن ...مامانم همیشه میگه اونا بچه ان تو بزرگی کن ...اما اخه تا چه حد...

  20. بالا | پست 13

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2016
    شماره عضویت
    29032
    نوشته ها
    65
    تشکـر
    17
    تشکر شده 58 بار در 30 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : خیلی غمگینم...

    نقل قول نوشته اصلی توسط تجربه نمایش پست ها
    برای اینکه بتونی با بچه ها کنار بیای باید مثل بچه ها فکر و رفتار کنی.

    آدما هرچقدم سنشون کم باشه احترامو میفهمن، اگه باهاش با احترام رفتار کنی اونم متقابلاً احترام شما رو خواهد داشت.
    من بچه بودم کسی مثل بچه باهام برخورد نمیکرد که بخوام یاد بگیرم مثه بچه ها برخورد کنم اما خب...دارم سعی میکنم باهاش مدارا کنم...

  21. بالا | پست 14

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2016
    شماره عضویت
    29032
    نوشته ها
    65
    تشکـر
    17
    تشکر شده 58 بار در 30 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : خیلی غمگینم...

    نقل قول نوشته اصلی توسط من خاص نمایش پست ها
    سلام
    ببینید شما باید مرز بین صمیمیت و خشونت رو بفهمید
    خشونت همیشه به جا نیست
    باید مهربان باشید
    آدم های مهربان دوست داشتنی ترند
    باید میگفتید دلیل رابطه ی بدتون با برادر شش سالتون چیه
    آیا حساسیته؟حسادته؟یا...؟؟؟
    سعی کنید بر اعصابتون مسلط باشید
    سفیده ی تخم مرغ و بادام زمینی مصرف کنید
    چون برای سیستم عصبیتون خوبه....
    شاد باشید و با بچه ها کودکی کنید
    از نظر من احترام برای کودکان واجبه
    حتی باید به جمعی وارد میشن به نشانه ی احترام پا شید تا متقابلا براتون احترام بذارند
    در غیر این صورت انتظار زیادی نباید داشت
    شما سعی کنید روابطتون رو بالا ببرید و بتونید خودکنترلی داشته باشید و روابطتون رو مدیریت کنید
    من اصلا ادم عصبی نیستم ولی خب تحملم توی یسری چیزا بالا نیست... من با ادم ها همیشه با احترام برخورد میکنم و نهایت احترام رو باهم داریم و اگر هم باهم صمیمی باشیم چه بهتر ...من یذره هم به داداشم حسودی نمیکنم چون مامان و بابام رو خیلی اذیت میکنه و اونا بچگی منو بیشتر میپسندن تا اون ...خیلی ها به من میگن مهربون ... من هرکاری از دستم بربیاد برای اطرافیانم انجام میدم ولی اونا اینطور با من نیستن...

  22. بالا | پست 15

    عنوان کاربر
    کاربر محروم
    تاریخ عضویت
    Jan 2015
    شماره عضویت
    11159
    نوشته ها
    2,325
    تشکـر
    4,306
    تشکر شده 2,986 بار در 1,492 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : خیلی غمگینم...

    نقل قول نوشته اصلی توسط fatemeh_zahra نمایش پست ها
    خیلی جالبه خیلی ها بهم میگن تو متفاوتی ... البته من همیشه سعی داشتم که رفتارام با ادمای اطرافم فرق کنه و این به معنای بدی نیست...من همیشه محترمانه با اطرافیانم رفتار میکنم و همه هم رفتارمو میپسندن ولی بهم میگن متفاوت...من اصلا خجالتی نیستم و برعکس خیلی هم ادم خوش مشربی هستم اما مادر من اینو نمیپسنده و میگه تو باید سنگین باشی و ازاین حرفا اما خب من دوست دارم این خوش مشربی رو ...داداشم رو هم دارم روش کار میکنم که سر به سرش نزارم و باهاش راه بیام ...دوستام همه ولم کردن من براشون تو دوستی هیچی کم نمیزاشتم ولی خب...اخرش همشون یجوری بهم خنجر زدن و الان شده اینی که هستم تنها دوستم مادرم و خاله کوچیکمه که اونارو هم باید با مدارا باهاشون برخورد کرد و مطمعن نمیشه مثل یه دوست همسن باهاشون رفتار کرد چون اونا چندین سال از من بزرگترن و احترامشون واجبه...مادر من بیشتر دخترای دیگران به چشمش میاد نمیدونم چرا و همیشه از کوچکترین چیز من ایراد میگیره و سرزنش میکنه و مشکل بزرگ دیگه ای هم که دارم مامان من میدونه از چه چیزایی بدم میاد و همیشه کارایی که بدم میاد رو انجام میده و این خیلی اعصابمو بهم میریزه هربار هم بهش میگم انجام نده و یا نگو بدتر میکنه واقعا این رفتارشو نمیفهمم و درک نمیکنم که چرا این کاروبا من میکنه....
    شاید حس رقابت داره. شاید تصمیم داره هرجوری هست رفتارتونو عوض کنه. نمیدونم. به نظر من شما تنهاییتو با ادمای هم سن خودت پر کنی و کمتر با مادرت که از یه نسل دیگست وقت بذاری همه این مشکلات خود به خود حل می شند.

  23. بالا | پست 16

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2016
    شماره عضویت
    29032
    نوشته ها
    65
    تشکـر
    17
    تشکر شده 58 بار در 30 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : خیلی غمگینم...

    نقل قول نوشته اصلی توسط ملکه شیشه ای نمایش پست ها
    شاید حس رقابت داره. شاید تصمیم داره هرجوری هست رفتارتونو عوض کنه. نمیدونم. به نظر من شما تنهاییتو با ادمای هم سن خودت پر کنی و کمتر با مادرت که از یه نسل دیگست وقت بذاری همه این مشکلات خود به خود حل می شند.
    خب خودم که دوست دارم با همسن هام باشم اما ارزشی برام قائل نیستن همین هفته پیش باهم رفتن دربند به من نگفتن درحالی که هرجا میریم همیشه من خرجشونو میدم و کلا همیشه خیلی باهاشون خوب رفتار میکنم البته منتی هم نیست اما من چیکار کنم دیگه خودمو بکشم واسه دوست پیدا کردن

  24. بالا | پست 17

    عنوان کاربر
    کاربر محروم
    تاریخ عضویت
    Jan 2015
    شماره عضویت
    11159
    نوشته ها
    2,325
    تشکـر
    4,306
    تشکر شده 2,986 بار در 1,492 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : خیلی غمگینم...

    اخه خرج دادن که دلیل جذاب بودن نیست. بعضیا کلیم رو دست دوستاشون خرج میذارن اما همه ام همیشه دنبال اینن که با اونا باشند. من حتی فکر میکنم خرج کردن خودش اونارو دور میکنه.
    ادما وقتی حس میکنن یکی میخاد به زور با اونا باشه دوست دارن فرار کنند. به نظر من هیچ وقت خیلی واسه بودن یه نفر تلاش نکن. خودت باش. حرف خودتو بزن. کار خودتو بکن بالاخره اونایی که آس توان و میتونن دوست داشته باشن پیدات میکنند و توام به خودت میای میبینی دوستای خوبی داری.
    بعدشم کل دنیا به همین دوستایی که میگی قدرتو نمیدونن خلاصه نشده. یکم بیشتر سعی کن با ادمای جدید برخورد داشته باشی. خودت سعی کن موقعیتای اشنا شدن و دوست شدنو واسه خودت درست کنی. مثلا کلاس برو. برو باشگاه. مهمونی برو.
    همین دوستای خودتم یه مدت عادی باش اصلا تلاش نکن بهشون نزدیک شی یکم عقب برو بذار اونا بیان سمتت. یادت باشه رابطه یه جاده دو طرفست. هر یه قدمی که تو برمیداری باید یه قدمم طرفت برات برداره.
    امیدوارم اوضاعت میزون بشه دیگه غمگین نباشی

  25. بالا | پست 18

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2016
    شماره عضویت
    29032
    نوشته ها
    65
    تشکـر
    17
    تشکر شده 58 بار در 30 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : خیلی غمگینم...

    نقل قول نوشته اصلی توسط ملکه شیشه ای نمایش پست ها
    اخه خرج دادن که دلیل جذاب بودن نیست. بعضیا کلیم رو دست دوستاشون خرج میذارن اما همه ام همیشه دنبال اینن که با اونا باشند. من حتی فکر میکنم خرج کردن خودش اونارو دور میکنه.
    ادما وقتی حس میکنن یکی میخاد به زور با اونا باشه دوست دارن فرار کنند. به نظر من هیچ وقت خیلی واسه بودن یه نفر تلاش نکن. خودت باش. حرف خودتو بزن. کار خودتو بکن بالاخره اونایی که آس توان و میتونن دوست داشته باشن پیدات میکنند و توام به خودت میای میبینی دوستای خوبی داری.
    بعدشم کل دنیا به همین دوستایی که میگی قدرتو نمیدونن خلاصه نشده. یکم بیشتر سعی کن با ادمای جدید برخورد داشته باشی. خودت سعی کن موقعیتای اشنا شدن و دوست شدنو واسه خودت درست کنی. مثلا کلاس برو. برو باشگاه. مهمونی برو.
    همین دوستای خودتم یه مدت عادی باش اصلا تلاش نکن بهشون نزدیک شی یکم عقب برو بذار اونا بیان سمتت. یادت باشه رابطه یه جاده دو طرفست. هر یه قدمی که تو برمیداری باید یه قدمم طرفت برات برداره.
    امیدوارم اوضاعت میزون بشه دیگه غمگین نباشی
    حرفات خیلی قشنگن عزیزم...حقیقتا من عادت ندارم به کسی بچسبم اونا به من میچسبن خودشونم ولم کردن اهمیتی برام نداره بالاخره اونا هم محتاج من میشن منم بلدم چطوری باهاشون برخورد کنم البته نه برخورد بد ولی برخوردی که درخور کاراشون باشه...اووکی به توصیه هات گوش میدم قربونت مطمعنم جواب میده[heart]

  26. کاربران زیر از fatemeh_zahra بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  27. بالا | پست 19

    عنوان کاربر
    کاربر محروم
    تاریخ عضویت
    Sep 2015
    شماره عضویت
    21877
    نوشته ها
    2,577
    تشکـر
    2,345
    تشکر شده 1,788 بار در 1,138 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : خیلی غمگینم...

    نقل قول نوشته اصلی توسط fatemeh_zahra نمایش پست ها
    خجالتی نیستم اصلا..شاید تنهادوستم تو همین دنیا مامانم باشه با همه سرزنش ها و غرغرهاش...تنهایی رو خیلی جدیدا دوست دارم و اصلا حوصله پیش خانوادم بودن رو ندارم و دلم میخواد وقتامو با دوستام بگذرونم اما دریغ!ولی واقعا نمیفهمم چرا همه دوستایی که داشتم به یه طریقی بهم خنجر زدن ... مسخرس حتی دخترهای فامیل هم منو قبول ندارن ولی مادروپدراشون منو قبول دارن ...مامانم همیشه میگه اونا بچه ان تو بزرگی کن ...اما اخه تا چه حد...
    بهترین دوست مادرت باشه برات کافیه!! بقیه باهاشون باش فقط در همین حد!!

    ضربه ای که دوست می زنه دشمن نمی تونه بزنه!! یا باید دوستی انتخابی کنی که اخر مرام باشه و...(کمتر پیدا میشه) !!

    با دوست هم دوستی کردن این نیست که همیشه کنارت باشند هر وقت دلت تنگ شد یک زنگ بزن با هم برید بیرون و گردش و.... بعد بیا زندگیت بچسب و به اینده و کار های که می خواهی انجام بدی فکر کن...

  28. بالا | پست 20

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2016
    شماره عضویت
    29032
    نوشته ها
    65
    تشکـر
    17
    تشکر شده 58 بار در 30 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : خیلی غمگینم...

    نقل قول نوشته اصلی توسط omidd نمایش پست ها
    بهترین دوست مادرت باشه برات کافیه!! بقیه باهاشون باش فقط در همین حد!!

    ضربه ای که دوست می زنه دشمن نمی تونه بزنه!! یا باید دوستی انتخابی کنی که اخر مرام باشه و...(کمتر پیدا میشه) !!

    با دوست هم دوستی کردن این نیست که همیشه کنارت باشند هر وقت دلت تنگ شد یک زنگ بزن با هم برید بیرون و گردش و.... بعد بیا زندگیت بچسب و به اینده و کار های که می خواهی انجام بدی فکر کن...
    با این حرف که دوست خوب و بامرام پیدا کرد کاملا موافقم چون خودم ضربه بدی از دوستم خوردم و هرگز فراموشش نخواهم کرد...من یه مدت خیلی رفیق باز بودم همین رفیق بازیم کار دستم داد و الان شدم این!!!

  29. کاربران زیر از fatemeh_zahra بابت این پست مفید تشکر کرده اند


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد