نوشته اصلی توسط
nasimjan
سلام
الان 4سالی هست که داداشم به افسردگی مبتلاس
مشکلش از اخرای دانشگاه شروع شد درحالی که معدل الف کلاس بود !
بعدازدوهفته که با دخترخاله نامزد کرد پیام فرستاد که من زن نمیخام و مشکلات دیگه همینطووووور شروع شد
مدتی بستری شد و چندین بار بهش شوک دادن
شیراز هم بستری شد ولی هیچوقت دیگه مثل قبل نشد
اون شوخ طبعی و توی جمع بودن رو نداره
همش از همه کنار میگیره و توی خودشه
بنظرمیاد که فک میکنه همه همه ی حواسشون بهشه !
احساس میکنه که بخاطر اشتباهاتش ،همه زیر نظر دارنش و انگشت نما شده
درحالی که اینجور نیس.
نگاش که میکنم حس میکنم که همینجوری الکی الکی چقدررررر اذیته و معذبه
خیلی هم رفته توی مساءل دینی و اینا وحتی توی خونه دکمه پیراهنش رو تایقه میبنده بجای اینکه راحتی بپوشه
من فک میکنم واقعا اعتمادبنفسشو از دست داده
یه وقتایی دوست داره حرف بزنه ولی قشنگ معلومه که نمیدونه چی باید بگه و شاید یه سوال رو چندین بار بپرسه
مثلا میگه چه خبر
باز دوباره بعدازچند دقه همینومیگه
دیگه نمیدونه چی بگه واقعا
این خیلی بده
من واقعا نمیتونم اینجوری ببینمش
بخاطر نقل مکان به یه شهر دیگه الان از همون دوستایی که براش مونده بود هم دور افتاده و هیچ دوستی اینجا نداره چون نمیتونه ارتباط برقرارکنه
این وحشتناکه
داداشم خیلی تنهاست و پدرم واقعا تلاشهای زیادی کرده که کمکش کنه
جوری که دیگه واقعا موندن که چه کار کنن
دیگه پیش مشاورهم راضی نمیشه که بره
من حس میکنم که اون فقط به اعتمادبنفس نیاز داره و دوستی که درکش کنه و دستش نندازه
ماباید چکارکنیم