سلام . نمیدونم از کجا شروع کنم . من از اول مشکل اعتماد بنفس داشتم ،مشکل تو برقراری ارتباط با دیگران مشکل خونوادگی که باعث شده من یجورایی از اول افسرده باشم که وقتی پدرم سال 88 فوت کرد دیگه اون ادم سابق نشدم. تا اون موقع یه ادم پر تلاش و سالم بودم اما بعد اون کلا عوض شدم . از زمان کنکور شروع میکنم. نا امیدی کل وجودمو گرفته بود نمیتونستم بخونم تا اینکه زمان کنکور رسید و من با یه رتبه بد نتونستم برم دانشگاه که انگار کل دنیا رو سرم خراب شده بود اون انتظاراتی که از خودم داشتم براورده نشده بود. احساس حقارت احساس اینکه سر بارم احساس اینکه یه ادم شکست خورده ام . اما موندم برای سال بعد که بزور و با اون روحیه بد و مشکلات دیگه یجوری خوندم و تونستم تو استان خودمون رشته مهندسی مکانیک در بیام که میشه گفت خوب بود. اما وقتی که رفتم دانشگاه همه چیز خراب شد. نمیدونم چرا اصلا کار به اینجاها کشید . ترم اول که ورودی بهمن بودم رو تا عید یجوری گذروندم. بعد عید اما من اولین سیگارمو کشیدم. میکشیدم ولی بعدش عذاب وجدان میگرفتم. تو درسمم موفق نبودم و از همون ترم اول با کلی واحده افتاده شروع کردم. ترم دوم با یه دختره دوست شدم که از اون ضربه سختی خوردم. درسمم همچنان افتضاح. تو دانشگاه تبدیل شده بودم به یه کسی که فقط برای گذروندن وقتش اومده دانشگاه. ترم 3 با یکی دیگه دوست شدم که با اون خوب پیش رفت. همین ترم 3 بود که بر خلاف میل برادرم که بزرگتر من بود با بچه ها خونه مجردی گرفتیم که هنوزم هست . باعث شد تو درس بدتر بشه اوضاع من کلاسارو نمیرفتم . روزی یک پاکت سیگار میکشیدم هیچ هدف و انگیزه ای نداشتم . تو هیچی موفق نبودم . تا وه رسیدم به ترم 5. هم خونه ایام از قبل گل و تریاک و چیزای دیگه مصرف میکردن اما من به هیچ وجه اهلش نبودم و خوشم نمیومد از ای چیزا . حتی سیگار هم برام عذاب وجدان داشت . اما اخرای ترم 5 یه شرایطی پیش اومد که من گل مصرف کردم و متاسفانه خوشم اومد و اینکارو چن بار دیگه ام انجام دادم. رابطم با دوست دخترم روز به روز بدتر میشد. یه اتفاقاتی افتاد که نمیتونستیم همو ببینیم و عذاب میکشیدیم فقط. من هم چون نه میتونستم ببینمش نه میتونستم حتی باهاش حرف بزنم کم کم سرد شدم و رو اوردم به دخترای دیگ ولی با اون هنوز رابطه داشتم و تو تلگرام صحبت میکردیم . ترم 6 دیگه یه ادم لجن شده بودم. سیگار دختر گل همشو تجربه کردم . دیگه حالم از خودم بهم میخورد . تصمیم گرفتم دانشگاهو ترک کنم و چون قبلد فوتبال بازی میکردم و فوتبالم خوب بود برم سمت فوتبال که از اینچیزا دور بشم . همین تصمیمو داشتم اما جوری شده بود که هر روز 2 الی 3 بار ما گل مصرف میکردیم . موقع امتحانا بود که بعد مصرف گل که رفته بودیم بیرون احساس کردم قبلم اذیت میکنه . جدی نگرفتمش اما شب که اومدیم خونه دیگ نتونستم تحمل کنم و رفتیم دکتر اونجا نوار قلب گرفتن و گفتن مشکلی نداره و از استرس و اضطرابه . منم خیالم کمی راحت شد. فردای اون روز که امتحان داشتم سر جلسه نتوستن تحمل کنم و برگه رو سفید دادم . عصبی شده بودم قلبمم اذیت میکرد چند روز بعد رفتم متخصص قلب چون نمیتونستم تحملش کنم که هم اکو گرفتن هم نوار که تشخیص دادن مشکلی نداره و دوباره من کمی خیالم راحت شد . اما دردم کم تر نمیشد . بعد گذشت چن روز حالت ری قراری بهم دست داد. دست چپم درد گرفته بود و من احساس میکردم که میخوام سکته کنم. . ترس برم داشته بود و نمیدونستم چیکار کنم . شب که خوابیدن با یه کابوس که هنوزم یادمه بیدار شدمو احساس کردم دارم خفه میشم. یک ساعت بیقرار بودم . دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم و این وسط هم امتحانامو خراب کردم . از اون روز حالم بدتر میشد . در روز چند بار این حال بهم دست میداد و انگار که دارم سکته میکنم و چشمام سیاهی میرفت . تا اخرین امتحانم که میخواستم برم اونم سفید بدم که اینبار دیگه تو محوطه دانشگاه حالم خیلی بد شد و دوستمو چند نفر دیگه دورم جمع شدن و زنگ زدن امبولانس اومد و منو بردن درمانگاه دانشگاه. دکتر متوجه شد که این علایم برای مصرف مواد مخدر هست . منم دیگه خسته شده بودم از اون وضع و بهش گفتم که گل مصرف میکردم. فهمیدم که این علایم برای مصرف گل هستش. به روانپزشک مراجعه کردم و ایشون گفتن نهایت یک ماه دیگه کاملا حالت خوب میشه . تو این برهه دوست دختر من باهام کات کرد که باعث شد کمی ناراحتی و افسردگی هم بگیرم . برای فرار از حال رفتم سراغ کس دیگه ای که قبلا بهم علاقه نشون داده بود اما چون من با کس دیگه ای دوست بودم نتونستم باهاش دوست شم . وقتی باهاش صحبت کردم و همه چیو بهش گفتم انگار همه جی داشت درست میشد و حال منم داشت بهتر میشد ولی بعد یک هفته هر چی زنگ میزدم اشکال میزد و بهم گفت که منو باید فراموش کنی و تو خونه مشکل دارم و نمیتونم باهات باشم . که اینبار واقعا حالم بدتر شد. با کسی حرف نمیزدم پرخاشگر شده بودم . یک هفته گذشت که بهم گفت با کس دیگه ای دوست شده و نمیتونه باهام باشه و دلیل اون کار هاش این بوده . دیگا واقعا حالم بد شده بود. میلی به غذا نداشتم با وسی حرف نمیزدن طوری که میخواستم صحبت کنم صدام در نمیومد . همش به یجا خیره میشدم . گریه هایی که مثله زجه زدن بود و چشمایی که مدام میسوخت . الان که اینارو نوشتم دو هفته میگذره اما هنوز من حالم خوب نشده . قلبم درد میکنه . شبا نمیتونن خوب بخوابم . تو خوابم کابوس میبینم . احساس خستگی میکنم . به هیچی امید ندارم . با مادرم بد رفتاری میکنم . سر درد های بدی میگیرم و احساس میکنن دارم دیونه میشم . بعضی وقتا از خواب میپرم جوری که انگار نفس کم میارم . توروخدا کمکم کنید . فکرای خوب و حسای خوبی ندارم اصلا هر روز با عذاب دارم زندگی میکنم . (((((((