سلام
آقا سیاوش چند روز بود که به حرفاتون خیلی فکر کردم
من زیاد روی این موضوع زوم شده بودم اون شب، نمیدونم چرا یهویی اونقدر بهم ریختم
علتش هم برخورد بد بابام با برادرم بود فکر کنم
ولی به حرفاتون واقعا نیاز داشتم و مثل تلنگر بود برام
ازتون متشکرم
امشب رفتم خونه ی برادرم یه مقدار آروم شدم
حق با شماست من اون شب برادرم رو درک نکردم
ولی خدا میدونه که همیشه خوشبختیشون رو میخواستم، حتی به مادرم بارها میگم اگه عروس ها رفتار نامناسبی داشتن شما کوتاه بیا به خاطر آرامش پسرات و زندگیشون
حتی مادرم بعد اینکه بین من و زن داداشم اختلاف افتاد گفت من همیشه با خودم میگفتم اگه رفتارم با عروسمون بد بشه تو راهنماییم میکنی ولی انتظار نداشتم اینجوری پیش بیاد
من آدم بد دلی نیستم ولی خب اون موقع ها چند سال سنم کمتر بود تجربه ی اون شرایط رو نداشتم
اون اوایل ازدواجشون که خونه ی ما بودند من دیگه زیاد پیش مادرم نمیرفتم چون عادت داشت همیشه منو بغل میکرد
ولی دیدم که زن داداشم توی خونه هست گفتم گناه داره از مادرش دور هست!
خدا میدونه من بدش رو نمیخواستم چون خودم دختر بودم ولی خب رفتارهای تندش باهام که بعضا تکرارشون کرد باعث شد ازش دلگیر بشم
توی برخورد هم اونقدر با هم بد نیستیم مثلا امشب که خونه شون شب نشینی رفته بودیم خودش پذیرایی کرد منم کمکش کردم اخر سر با اصرار زیاد راضی شد ظرفارو بشورم
دیدم بچه اش سنگین شده و کمتر از یک ماه دیگه به دنیا میاد دلم سوخت
زن داداشم هم کلا مدل اخلاقش اینجوریه
تند هست
منم آدم حساسی هستم که گاها انتظارم زیاده از بقیه
خیلی سعی میکنم به این موضوع ها اهمیت ندم ولی خب گاهی هم پیش میاد
با اینکه بارها سر نماز براش دعا میکنم و وقتی میبینم مشکلی داره خیلی ناراحت میشم ولی اون شب اشتباه کردم
اما دیگه همه ی تلاشم رو میکنم به خاطر آرامش برادرم و زندگیش دنبال این مسائل رو نگیرم.
برادرم من رو خیلی دوست داره اما من اون شب خیلی بد شدم الانم که بهش فکر میکنم اشکم در میاد!