ویرایش شد.
ویرایش شد.
ویرایش توسط atrin1 : 12-16-2015 در ساعت 11:26 AM
آره...
یادش بخیر، البته منم چیز زیادی از مادربزرگ و پدربزرگم به یاد ندارم....
اما منم دلم برای اون روزایی که تو عید دیدنی خونواده ها کنار هم جمع می شدن تنگ شده، اون زمونی که وسع مالی مردم به اندازه وسع خوبی دلشون
پهن میشد روی یه سفره رنگی که چند خونواده توش شادیشون رو با هم تقسیم می کردن...
نه الان که عید دیدنی فقط پس دادن مهمونی باشه، تازه وقتی هم که مهمونی میریم میشینن فیلم های چرت ماهواره رو دنبال می کنن.
دلا از هم فاصله گرفته...
خواه ناخواه باید پذیرفت که اون دوران دیگه تکرار نمیشن!
این دختر حاج ممد خیلی خنده دار بود
ما هم همینطور دلمون میتپه واسه قدیم . چقدر لذت داشت . همیشه کنار هم بودیم و مشکلات فراموش میشد .
خبری از پزدادن و کلاس گذاشتن و ... نبود
اینقدر فاصله گرفتیم که فقط برای مراسم عزا و عروسی به ندرت همدیگر رو ببینیم
همیشه گرفتار همیشه سرش شلوغه - اخر هم با این همه دست و پا زدن باز هم گرفتاره
باورکنید این قدر دلم هوای روستا رو کرده - صدای طبیعت صدای رودخانه وای که چقدر لذت داره
صبح زود بیدار شی کار کنی - مرغ و خروس و گله پرورش بدی -
خبری از ترافیک و بوق و دود و خیانت و دروغ نیست
ارامش مطلق
حالم از این شهر بهم میخوره
همیشه به اهالی روستا و عشایر حسودی میکردم که چه زندگی بدون ریایی دارن
لعنت بر این زندگی ماشینی که افراد روز به روز گرفتار تر میشن و همه ازهم فاصله گرفتن
عشق مرکب حرکت است نه مقصد حرکت . امام حسین ( ع )
من همیشه آرزوم بوده تو همچین خونه ای با پدر بزرگ و مادر بزرگ و کل فک و فامیل زندگی کنم
همیشه آرزوم بوده سرمو بذارم رو پای مادربزرگم و اون برام قصه بگه
مادر بزرگم رفت و این آرزو رو به دلم گذاشت
هعـــــی خداااااااا
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)