سلام و عرض ادب
قبل از هر چیز از مشاوران عزیز و دوستان خوب بابت توجه به مشکلم و راهنمایی هاشون تشکر می کنم
قبل از گفتن مشکل فعلیم یه شرح حال مختصری از خودم میدم : تو یه خونواده پایین شهر متولد شدم از همون بچگی عشق درس و مدرسه داشتم و آینده رو تو درس خوندنم می دیدم شاید به این خاطر بود که پدر خودم کارگر بود و سواد نداشت و همیشه سفارش به درس خوندن می کرد تا مثل اون نشم ، تا سوم راهنمایی همیشه جزء بهترین ها بودم ، متاسفانه اصلا حواسم به تقدیر نبود ، اوایل اول دبیرستان شروع شد ، به دلیل وضعیت فقری که در خونواده وجود داشت همیشه خجالتی و بدون عزت نفس بودم ، رفتارهای پدرم مشکوک بود معتاد شده بود ، تلخ ترین قسمت اعتیاد پدرم این بود که می دیدم در حالی که هم سن و سال های خودم در تابستان و بیکاری تفریح می کنم من باید کار می کردم و کار ، از کار کردن و کمک به پدرم لذت می بردم ، چرا که قرار بود نتیجه آن خانه ای بهتر ، شاید یک ماشین و ... باشد اما تلخ بود که نتیجه آن دود می شد و میرفت هوا ، اما بازم هم خیالی نبود ، با همه نداشته هایم خدا را داشتم ، همان اوایل دبیرستان ، خیال آغوش و گیسوی دخترخاله ام ، خوابم را دزدید ، یکسال زودتر از من به این دنیای کثیف اومده بود اما یکسال که مهم نیس ! روز به روز سخت تر شد ، کارگاه پدر که به خانه وصله زده شده بود آتش گرفت ، شاید هیچ کس نمی دانست که همراه آن آینده و اقتدار من هم آتش گرفته است ، بدهی های ناشی از پول هایی که پدر نزول کرده بود از حد گذشت ، نیمی از خانه رو فروختیم ، خیلی از بدهی ها داده شد ، دایی ام آن ، آن پدر واقعی ام ، او را برد مرکز ترک اعتیاد ، قول داد ، به جان من قسم خورد که دیگر دنبال مواد نمی رود ، مادرم ، افسردگی امانش را بریده بود ، قرص های اعصاب راه حل خنده داری بود ، اما من ، روز به روز بیشتر در این میانه گم می شدم ، هیچ کس همراهم نبود ، افسرده و خسته از همه چیز و همه کس ، فرصت ها می رفتند و من هم نمی توانستم کاری کنم ، تلخ بود ، دوباره اعتیاد ! آنجا بود که فهمیدم ارزش چند گرم مواد می تواند بیشتر از جان من باشد ، باز مثل قبل ، آن نیمه خانه نیز فروخته شد ، به زیرزمین چهل متری بی اتاق کوچ کردیم که با پول فروش نیمه قبلی خریده بودیم تا با پول اون اونجا را تکمیل کنیم ، اون زیرزمین شکنجه گاه و یادآور کابوس های شبانه ام شد ، اعتیاد پدر ادامه داشت ، مادرم سودای طلاق در سر داشت ، جنگ ، دعوا ، فحش ، درگیری های گاه و بیگاه من و برادر بزرگم ، شب ها تا صبح صدای تلویزیون پدر که عادت کرده بود پای آن چرت بزند تا خواب برود ، خوابم رو می دزدید ، به گریه و التماس به خدا پناه بردم ، نمازی نبود که نخوانم ، اشکی نبود که نریزم ، صبح ها سر کلاس گیج و بی حواس ، همیشه چرت میزدم و با صدای معلم و خنده ی بچه ها از چرت میپریدم توی حیاط برای شستن صورتم ، بی خوابی به جایی رسید که گاهی فقط یک ساعت در شبانه روز میخوابیدم ، دیگر داشت مغزم از هم می پاشید ، انتخاب سختی بود کشتن پدرم یا خودم !؟ نفرت از وجودم میبارید ، عقده های وجودم فقط منتظر یک اسلحه بودن تا خیلی ها رو از بازی حذف کنن ، پارکینک کوچک خانه رو کردم محل خوابم ، حداقل شب ها می توانستم بیشتر بخوابم ، توی پارکینگ هم صدای نحس تلویزیون می آمد اما خیلی کمتر بود ، صدا کمتر شد اما بجای آن بوی گند و نفس گیر بنزین و روغن موتور توی پارکینگ آمد ، مختصات جغرافیا دخترخالم را از من دور کرده بود ، روزگار آغوش او را دورتر ! میخواستم هنوز زنده باشم اما انگار زنده بودن در این دنیا زیادی بود ، هر چه خدا را صدا زدم به دادم نرسید تصمیم گرفتم برم پیشش ، دلم فقط خواب میخواست ، دیگر نه دختر خاله میخواستم ، نه ماشین ، نه خانه ، نه دانشگاه و آینده ، دلم فقط یک خواب راحت میخواست ، خوابی که نه یک ساعت و چند ساعت ، خوابی که برای همیشه خواب بمانم ، تلفن خانه زنگ خورد ، مادرم و مدیر مدرسه و بحث من آنطرف گوشی ، چشمان پراشک برادر کوچک و تیغ و قبول تقدیر اینطرف گوشی ، برادرم کوچکم رو بوسیدم با همه وجود بغلش کردم ، کاش میشد زنده بمانم و یکی از همین مدل بغل و بوسه ها رو به دخترخاله هدیه میدادم ، بی خداحافظی قطع کردم ، به خرابه ی آنسوی خانه رفتم ، با چشمان بسته تیغ را کشیدم ، زیباترین صحنه غمگینی بود که می دیدم ... ، هنوز چیزی نگذشته بود که مدیر مدرسه و مادرم لاشه ام را دیدن ، دکتری که داشت دستم رو بخیه میزد چند بار تاکید کرد که اگر کمی عمیقتر بود فلان عصب و فلان قطع می شد و ... ، چند ماهی بود پیش روانپزشک میرفتم ، قرص های دکتر شبیه تریاک های پدرم بود ، مسکن بود درمان نبود ، سال کنکور بود ، افسردگی ، وسواس های شدید فکری ، استرس ، قرص های اعصاب ، بحران نه گفتن به دخترخاله ام برای همیشه و ... ، من آن روزها ، یه جنازه ی متحرک بودم ، اما شانس آوردم که کتاب همیشه دوستم بود ، چقد تکامل و نجوم خوندم ! روانشناسی من رو بیشتر با خودم آشنا کرد ، حالم بهتر شده بود داشتم خودم را پیدا میکردم اما خدا را گم کردم ! دیگر خدا برایم بی معنی بود ، آنقدر کتب به قول شما ضاله خوانده بودم که هیچ کسی توی بحث حریفم نمی شد ، خیلی ها ازم فاصله گرفتن نکند که ایمانشان را سست کنم ! همه ی تنهایی هایم کم بود که این هم اضافه شد ، کسی هم فکر من نبود ، همه از خدا میترسیدند اما من هر روز وحشی تر میشدم ! چند سالی همینجوری طی شد ، خودم رو یک شوالیه ی بی وطن و شکست خورده می دیدم ، همان عضو زیادی این دنیا ، هیچ کس از درون من خبر نداشت ، همه من رو مهندس فلان شرکت معتبر می دونستن که نمیشه همراهش باشی و نخندی ، اما از درون فروپاشیده بودم ، هر چه زور زدم یکبار دیگر روی پای خودم بایستم نمی شد ، حجم تلخ گذشته و حال و آینده آنقدر بود که نگذارد یکبار دیگر فقط یکبار دیگر روی پاهایم بایستم ، اینبار برای ملاقات خدا مصمم تر بودم ، تمام برنامه ریزی ها رو انجام دادم ، آخرین شرط بندی ام با خدا رو انجام دادم ، اگر مردم که هیچ اما اگر زنده ماندم اینبار ، دیگر نمیرم ملاقات خدا ، باشد هر وقت خودش خواست بیاید ، وصیت نامه ها رو نوشته بودم ، هر کدام شاید حدود 7-8 صفحه می شد ، ظهر بود ، آژانس من رو تا خلوترین پارک شهر برد ، کسی نبود اما من باز هم دورتر رفتم ، تمام شد ! چشمانم را زیر سایه درخت بستم و زیر چادر اکسیژن باز کردم ، پرستار یک سرم جدید ظاهرا وصل کرد ، فصل جدید زندگی ام شروع شده بود ، اگر قرار بود بمیرم ، با آن دوز بالایی که مصرف کردم و چندین روز کما احتمالش صفر بود که زنده بمانم ولی خوب باید سر شرطم بمونم ، شوک درمانی ، دارودرمانی و ... شروع شد ، سعی کردم پیچیدگی های وجود انسان رو بشناسم ، تا می توانستم خواندم ، تا جایی که روانپزشکم به شوخی میگفت چه دارویی خودت میگی بگو برات تجویز کنم ! ، دانشگاه را از سر گرفتم و کارشناسی رو تموم کردم ، زبان انگلیسی رو بدون وقفه تقویت کردم ، سعی کردم افکار خودکشی و بد رو از ذهنم پاک کنم ، با اینکه هزار بار خسته شدم و نفس نفس میزدم اما نشستنی در کار نبود ، چقدر لذت بخش و رهایی دهنده بود شناختن خودم ، با کتاب های کارن هورنای شروع کردم اولیش تضادهای درونی ما بود ، هر چه میخواندم بیشتر میخواستم بخوانم ، تعبیر خواب فروید ، وقتی نیچه گریست و ... گوش دادن به سخنرانی های دکتر هلاکویی ، باعث شد به لایه های عمیق تری از خودم دست پیدا کنم ، شروع کردم به تقویت عزت نفسم ، دنیای بیرون هم اینبار همراه من شده بود ، بردار بزرگترم اولین بچه اش دنیا آمد و من عمو شدم ، یک هویت جدید ! ، برادر کوچکترم دنبال درس و زندگی ، او مجبور نبود کار کند یا خجول باشد ، زیرزمین ساخته شده بود ، یه خونه درست و حسابی ، و البته همه اینها مدیون دایی ام بود ، پدرم ترک کرده و کارخانه می رود هر چند من خودم میدانم او هنوز مصرف می کند اما کم ، مادرم آبدارچی یک شرکت شده ، برادرم چندین مناقصه پرسود برنده شده و ...
خوب دوستان عزیز شرمنده اگه طولانی شد سعی کردم هم جوری شرح گدشته بدم زیاد اعصابتون خورد نشه ، این حکایت زندگی من تا اینجا البته بصورت خیلی خیلی خلاصه بود ، و اما مشکلی که الان دارم و میخوام ازتون کمک بگیرم
من کلا آدم خیالپرداز و بلندپرداز و توهمی ای هستم ، تا حدی کمالگرا هستم ، توی زندگیم یکی از چیزهایی که خیلی برام مهم بوده تحصیلاتم هست نه بخاطر مدرکش فقط ، کلا از درس و دانشگاه و محیطش خوشم میاد ، امسال 26 سالمه ، میخوام ارشد رشته مورد علاقه ام رو امتحان بدم ، چون تا اینجا رشته ای که خوندم زیاد دوست نداشتم ، الان تو یه شرکت کار می کنم حقوقم نسبتا خوب هست ، برای دو چیز همیشه برنامه داشتم یکی تحصیلانم یکی هم مهاجرت به خارج ؛ البته یه مدت پیش هم همراه دو تا از دوستام رفتیم یه کشور دیگه دو هفته ای موندیم ، اونا زیاد خوششون نیومد اما من انگیزم برای رفتن بیشتر شد ، اینا یه طرف قضیه اس ، یه طرف دیگه هم من الان حرف و حدیث ازدواج کردنمه ، از طرفی هم نیاز روحی و جنسی دارم از طرفی هم اهل دوست دختر و رابطه آزاد نیستم همیشه دنبال کسی بودم که همدیگه رو بشناسیم و عاشق هم بشیم و ادامه زندگی حالا مشکل من اینه که الان کدوم برنامه رو برای زندگیم انتخاب کنم ، یک : فعلا بی خیال ازدواج بشم چون با ازدواج به احتمال زیاد ادامه تحصیلات و خارج رفتنم کنسل میشه و منم میشم مثل همه دوستام باید بی خیال خیلی از پیشرفت هام بشم ، دو : از طرفی میگم خنگول بیا و آدم شو مثل بچه آدم برو ازدواج کن و زندگی کن و دو سال دیگه هم بچه و ... مگه چند سال زنده ام !؟ البته خودم راه سومی رو دارم ولی احتمالش خیلی کمه اونم اینکه برم خواستگاری و به اون دخترخانم ماجرا بگم که برنامه هام چیه و ... یهو دیدی اونم یه خلی بود مثل خودم و پایه بود ولی خوب یه چند تا مشکل هست که کار رو سخت میکنه یکی اینکه من دیگه دین و مذهبی ندارم درسته که کسی الان نمیدونم ولی خوب میخوام چیزی رو از همسر آیندم پنهون نکنم ، از طرفی خونواده و فامیل ما کلا مذهبی هستن شهرمونم که مذهبی هست ، بنابرین دختری که از نظر اعتقادی به من نزدیک باشه خیلی کمه ، از طرفی دکتر تشخیص داده من اختلال دو قطبی دارم البته یعنی حالت نرمال دارم و افسردگی شدید بیشتر ولی خوب الان دو سه سالی هست که دارو مصرف میکنم و مشکلی ندارم ، نکنه اون ادامه تحصیلات و خارج و ... بخاطر فاز مانیک دوقطبی ام باشه !؟ ببخشید خیلی طولانی شد ممنون میشم اگه راهنمایی ام کنید
Sent from my GT-N5100 using Tapatalk