نمایش نتایج: از 1 به 3 از 3

موضوع: دوراهی تصمیم گیری:ازدواج یا ادامه تحصیلات

956
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2015
    شماره عضویت
    20629
    نوشته ها
    7
    تشکـر
    3
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    دوراهی تصمیم گیری:ازدواج یا ادامه تحصیلات

    سلام و عرض ادب
    قبل از هر چیز از مشاوران عزیز و دوستان خوب بابت توجه به مشکلم و راهنمایی هاشون تشکر می کنم
    قبل از گفتن مشکل فعلیم یه شرح حال مختصری از خودم میدم : تو یه خونواده پایین شهر متولد شدم از همون بچگی عشق درس و مدرسه داشتم و آینده رو تو درس خوندنم می دیدم شاید به این خاطر بود که پدر خودم کارگر بود و سواد نداشت و همیشه سفارش به درس خوندن می کرد تا مثل اون نشم ، تا سوم راهنمایی همیشه جزء بهترین ها بودم ، متاسفانه اصلا حواسم به تقدیر نبود ، اوایل اول دبیرستان شروع شد ، به دلیل وضعیت فقری که در خونواده وجود داشت همیشه خجالتی و بدون عزت نفس بودم ، رفتارهای پدرم مشکوک بود معتاد شده بود ، تلخ ترین قسمت اعتیاد پدرم این بود که می دیدم در حالی که هم سن و سال های خودم در تابستان و بیکاری تفریح می کنم من باید کار می کردم و کار ، از کار کردن و کمک به پدرم لذت می بردم ، چرا که قرار بود نتیجه آن خانه ای بهتر ، شاید یک ماشین و ... باشد اما تلخ بود که نتیجه آن دود می شد و میرفت هوا ، اما بازم هم خیالی نبود ، با همه نداشته هایم خدا را داشتم ، همان اوایل دبیرستان ، خیال آغوش و گیسوی دخترخاله ام ، خوابم را دزدید ، یکسال زودتر از من به این دنیای کثیف اومده بود اما یکسال که مهم نیس ! روز به روز سخت تر شد ، کارگاه پدر که به خانه وصله زده شده بود آتش گرفت ، شاید هیچ کس نمی دانست که همراه آن آینده و اقتدار من هم آتش گرفته است ، بدهی های ناشی از پول هایی که پدر نزول کرده بود از حد گذشت ، نیمی از خانه رو فروختیم ، خیلی از بدهی ها داده شد ، دایی ام آن ، آن پدر واقعی ام ، او را برد مرکز ترک اعتیاد ، قول داد ، به جان من قسم خورد که دیگر دنبال مواد نمی رود ، مادرم ، افسردگی امانش را بریده بود ، قرص های اعصاب راه حل خنده داری بود ، اما من ، روز به روز بیشتر در این میانه گم می شدم ، هیچ کس همراهم نبود ، افسرده و خسته از همه چیز و همه کس ، فرصت ها می رفتند و من هم نمی توانستم کاری کنم ، تلخ بود ، دوباره اعتیاد ! آنجا بود که فهمیدم ارزش چند گرم مواد می تواند بیشتر از جان من باشد ، باز مثل قبل ، آن نیمه خانه نیز فروخته شد ، به زیرزمین چهل متری بی اتاق کوچ کردیم که با پول فروش نیمه قبلی خریده بودیم تا با پول اون اونجا را تکمیل کنیم ، اون زیرزمین شکنجه گاه و یادآور کابوس های شبانه ام شد ، اعتیاد پدر ادامه داشت ، مادرم سودای طلاق در سر داشت ، جنگ ، دعوا ، فحش ، درگیری های گاه و بیگاه من و برادر بزرگم ، شب ها تا صبح صدای تلویزیون پدر که عادت کرده بود پای آن چرت بزند تا خواب برود ، خوابم رو می دزدید ، به گریه و التماس به خدا پناه بردم ، نمازی نبود که نخوانم ، اشکی نبود که نریزم ، صبح ها سر کلاس گیج و بی حواس ، همیشه چرت میزدم و با صدای معلم و خنده ی بچه ها از چرت میپریدم توی حیاط برای شستن صورتم ، بی خوابی به جایی رسید که گاهی فقط یک ساعت در شبانه روز میخوابیدم ، دیگر داشت مغزم از هم می پاشید ، انتخاب سختی بود کشتن پدرم یا خودم !؟ نفرت از وجودم میبارید ، عقده های وجودم فقط منتظر یک اسلحه بودن تا خیلی ها رو از بازی حذف کنن ، پارکینک کوچک خانه رو کردم محل خوابم ، حداقل شب ها می توانستم بیشتر بخوابم ، توی پارکینگ هم صدای نحس تلویزیون می آمد اما خیلی کمتر بود ، صدا کمتر شد اما بجای آن بوی گند و نفس گیر بنزین و روغن موتور توی پارکینگ آمد ، مختصات جغرافیا دخترخالم را از من دور کرده بود ، روزگار آغوش او را دورتر ! میخواستم هنوز زنده باشم اما انگار زنده بودن در این دنیا زیادی بود ، هر چه خدا را صدا زدم به دادم نرسید تصمیم گرفتم برم پیشش ، دلم فقط خواب میخواست ، دیگر نه دختر خاله میخواستم ، نه ماشین ، نه خانه ، نه دانشگاه و آینده ، دلم فقط یک خواب راحت میخواست ، خوابی که نه یک ساعت و چند ساعت ، خوابی که برای همیشه خواب بمانم ، تلفن خانه زنگ خورد ، مادرم و مدیر مدرسه و بحث من آنطرف گوشی ، چشمان پراشک برادر کوچک و تیغ و قبول تقدیر اینطرف گوشی ، برادرم کوچکم رو بوسیدم با همه وجود بغلش کردم ، کاش میشد زنده بمانم و یکی از همین مدل بغل و بوسه ها رو به دخترخاله هدیه میدادم ، بی خداحافظی قطع کردم ، به خرابه ی آنسوی خانه رفتم ، با چشمان بسته تیغ را کشیدم ، زیباترین صحنه غمگینی بود که می دیدم ... ، هنوز چیزی نگذشته بود که مدیر مدرسه و مادرم لاشه ام را دیدن ، دکتری که داشت دستم رو بخیه میزد چند بار تاکید کرد که اگر کمی عمیقتر بود فلان عصب و فلان قطع می شد و ... ، چند ماهی بود پیش روانپزشک میرفتم ، قرص های دکتر شبیه تریاک های پدرم بود ، مسکن بود درمان نبود ، سال کنکور بود ، افسردگی ، وسواس های شدید فکری ، استرس ، قرص های اعصاب ، بحران نه گفتن به دخترخاله ام برای همیشه و ... ، من آن روزها ، یه جنازه ی متحرک بودم ، اما شانس آوردم که کتاب همیشه دوستم بود ، چقد تکامل و نجوم خوندم ! روانشناسی من رو بیشتر با خودم آشنا کرد ، حالم بهتر شده بود داشتم خودم را پیدا میکردم اما خدا را گم کردم ! دیگر خدا برایم بی معنی بود ، آنقدر کتب به قول شما ضاله خوانده بودم که هیچ کسی توی بحث حریفم نمی شد ، خیلی ها ازم فاصله گرفتن نکند که ایمانشان را سست کنم ! همه ی تنهایی هایم کم بود که این هم اضافه شد ، کسی هم فکر من نبود ، همه از خدا میترسیدند اما من هر روز وحشی تر میشدم ! چند سالی همینجوری طی شد ، خودم رو یک شوالیه ی بی وطن و شکست خورده می دیدم ، همان عضو زیادی این دنیا ، هیچ کس از درون من خبر نداشت ، همه من رو مهندس فلان شرکت معتبر می دونستن که نمیشه همراهش باشی و نخندی ، اما از درون فروپاشیده بودم ، هر چه زور زدم یکبار دیگر روی پای خودم بایستم نمی شد ، حجم تلخ گذشته و حال و آینده آنقدر بود که نگذارد یکبار دیگر فقط یکبار دیگر روی پاهایم بایستم ، اینبار برای ملاقات خدا مصمم تر بودم ، تمام برنامه ریزی ها رو انجام دادم ، آخرین شرط بندی ام با خدا رو انجام دادم ، اگر مردم که هیچ اما اگر زنده ماندم اینبار ، دیگر نمیرم ملاقات خدا ، باشد هر وقت خودش خواست بیاید ، وصیت نامه ها رو نوشته بودم ، هر کدام شاید حدود 7-8 صفحه می شد ، ظهر بود ، آژانس من رو تا خلوترین پارک شهر برد ، کسی نبود اما من باز هم دورتر رفتم ، تمام شد ! چشمانم را زیر سایه درخت بستم و زیر چادر اکسیژن باز کردم ، پرستار یک سرم جدید ظاهرا وصل کرد ، فصل جدید زندگی ام شروع شده بود ، اگر قرار بود بمیرم ، با آن دوز بالایی که مصرف کردم و چندین روز کما احتمالش صفر بود که زنده بمانم ولی خوب باید سر شرطم بمونم ، شوک درمانی ، دارودرمانی و ... شروع شد ، سعی کردم پیچیدگی های وجود انسان رو بشناسم ، تا می توانستم خواندم ، تا جایی که روانپزشکم به شوخی میگفت چه دارویی خودت میگی بگو برات تجویز کنم ! ، دانشگاه را از سر گرفتم و کارشناسی رو تموم کردم ، زبان انگلیسی رو بدون وقفه تقویت کردم ، سعی کردم افکار خودکشی و بد رو از ذهنم پاک کنم ، با اینکه هزار بار خسته شدم و نفس نفس میزدم اما نشستنی در کار نبود ، چقدر لذت بخش و رهایی دهنده بود شناختن خودم ، با کتاب های کارن هورنای شروع کردم اولیش تضادهای درونی ما بود ، هر چه میخواندم بیشتر میخواستم بخوانم ، تعبیر خواب فروید ، وقتی نیچه گریست و ... گوش دادن به سخنرانی های دکتر هلاکویی ، باعث شد به لایه های عمیق تری از خودم دست پیدا کنم ، شروع کردم به تقویت عزت نفسم ، دنیای بیرون هم اینبار همراه من شده بود ، بردار بزرگترم اولین بچه اش دنیا آمد و من عمو شدم ، یک هویت جدید ! ، برادر کوچکترم دنبال درس و زندگی ، او مجبور نبود کار کند یا خجول باشد ، زیرزمین ساخته شده بود ، یه خونه درست و حسابی ، و البته همه اینها مدیون دایی ام بود ، پدرم ترک کرده و کارخانه می رود هر چند من خودم میدانم او هنوز مصرف می کند اما کم ، مادرم آبدارچی یک شرکت شده ، برادرم چندین مناقصه پرسود برنده شده و ...
    خوب دوستان عزیز شرمنده اگه طولانی شد سعی کردم هم جوری شرح گدشته بدم زیاد اعصابتون خورد نشه ، این حکایت زندگی من تا اینجا البته بصورت خیلی خیلی خلاصه بود ، و اما مشکلی که الان دارم و میخوام ازتون کمک بگیرم
    من کلا آدم خیالپرداز و بلندپرداز و توهمی ای هستم ، تا حدی کمالگرا هستم ، توی زندگیم یکی از چیزهایی که خیلی برام مهم بوده تحصیلاتم هست نه بخاطر مدرکش فقط ، کلا از درس و دانشگاه و محیطش خوشم میاد ، امسال 26 سالمه ، میخوام ارشد رشته مورد علاقه ام رو امتحان بدم ، چون تا اینجا رشته ای که خوندم زیاد دوست نداشتم ، الان تو یه شرکت کار می کنم حقوقم نسبتا خوب هست ، برای دو چیز همیشه برنامه داشتم یکی تحصیلانم یکی هم مهاجرت به خارج ؛ البته یه مدت پیش هم همراه دو تا از دوستام رفتیم یه کشور دیگه دو هفته ای موندیم ، اونا زیاد خوششون نیومد اما من انگیزم برای رفتن بیشتر شد ، اینا یه طرف قضیه اس ، یه طرف دیگه هم من الان حرف و حدیث ازدواج کردنمه ، از طرفی هم نیاز روحی و جنسی دارم از طرفی هم اهل دوست دختر و رابطه آزاد نیستم همیشه دنبال کسی بودم که همدیگه رو بشناسیم و عاشق هم بشیم و ادامه زندگی حالا مشکل من اینه که الان کدوم برنامه رو برای زندگیم انتخاب کنم ، یک : فعلا بی خیال ازدواج بشم چون با ازدواج به احتمال زیاد ادامه تحصیلات و خارج رفتنم کنسل میشه و منم میشم مثل همه دوستام باید بی خیال خیلی از پیشرفت هام بشم ، دو : از طرفی میگم خنگول بیا و آدم شو مثل بچه آدم برو ازدواج کن و زندگی کن و دو سال دیگه هم بچه و ... مگه چند سال زنده ام !؟ البته خودم راه سومی رو دارم ولی احتمالش خیلی کمه اونم اینکه برم خواستگاری و به اون دخترخانم ماجرا بگم که برنامه هام چیه و ... یهو دیدی اونم یه خلی بود مثل خودم و پایه بود ولی خوب یه چند تا مشکل هست که کار رو سخت میکنه یکی اینکه من دیگه دین و مذهبی ندارم درسته که کسی الان نمیدونم ولی خوب میخوام چیزی رو از همسر آیندم پنهون نکنم ، از طرفی خونواده و فامیل ما کلا مذهبی هستن شهرمونم که مذهبی هست ، بنابرین دختری که از نظر اعتقادی به من نزدیک باشه خیلی کمه ، از طرفی دکتر تشخیص داده من اختلال دو قطبی دارم البته یعنی حالت نرمال دارم و افسردگی شدید بیشتر ولی خوب الان دو سه سالی هست که دارو مصرف میکنم و مشکلی ندارم ، نکنه اون ادامه تحصیلات و خارج و ... بخاطر فاز مانیک دوقطبی ام باشه !؟ ببخشید خیلی طولانی شد ممنون میشم اگه راهنمایی ام کنید



    Sent from my GT-N5100 using Tapatalk

  2. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    تاریخ عضویت
    May 2014
    شماره عضویت
    3710
    نوشته ها
    9,699
    تشکـر
    4,204
    تشکر شده 10,202 بار در 5,111 پست
    میزان امتیاز
    21

    پاسخ : دوراهی تصمیم گیری:ازدواج یا ادامه تحصیلات

    نقل قول نوشته اصلی توسط mhn6868 نمایش پست ها
    سلام و عرض ادب
    و اما مشکلی که الان دارم و میخوام ازتون کمک بگیرم
    من کلا آدم خیالپرداز و بلندپرداز و توهمی ای هستم ، تا حدی کمالگرا هستم ، توی زندگیم یکی از چیزهایی که خیلی برام مهم بوده تحصیلاتم هست نه بخاطر مدرکش فقط ، کلا از درس و دانشگاه و محیطش خوشم میاد ، امسال 26 سالمه ، میخوام ارشد رشته مورد علاقه ام رو امتحان بدم ، چون تا اینجا رشته ای که خوندم زیاد دوست نداشتم ، الان تو یه شرکت کار می کنم حقوقم نسبتا خوب هست ، برای دو چیز همیشه برنامه داشتم یکی تحصیلانم یکی هم مهاجرت به خارج ؛ البته یه مدت پیش هم همراه دو تا از دوستام رفتیم یه کشور دیگه دو هفته ای موندیم ، اونا زیاد خوششون نیومد اما من انگیزم برای رفتن بیشتر شد ، اینا یه طرف قضیه اس ، یه طرف دیگه هم من الان حرف و حدیث ازدواج کردنمه ، از طرفی هم نیاز روحی و جنسی دارم از طرفی هم اهل دوست دختر و رابطه آزاد نیستم همیشه دنبال کسی بودم که همدیگه رو بشناسیم و عاشق هم بشیم و ادامه زندگی حالا مشکل من اینه که الان کدوم برنامه رو برای زندگیم انتخاب کنم ، یک : فعلا بی خیال ازدواج بشم چون با ازدواج به احتمال زیاد ادامه تحصیلات و خارج رفتنم کنسل میشه و منم میشم مثل همه دوستام باید بی خیال خیلی از پیشرفت هام بشم ، دو : از طرفی میگم خنگول بیا و آدم شو مثل بچه آدم برو ازدواج کن و زندگی کن و دو سال دیگه هم بچه و ... مگه چند سال زنده ام !؟ البته خودم راه سومی رو دارم ولی احتمالش خیلی کمه اونم اینکه برم خواستگاری و به اون دخترخانم ماجرا بگم که برنامه هام چیه و ... یهو دیدی اونم یه خلی بود مثل خودم و پایه بود ولی خوب یه چند تا مشکل هست که کار رو سخت میکنه یکی اینکه من دیگه دین و مذهبی ندارم درسته که کسی الان نمیدونم ولی خوب میخوام چیزی رو از همسر آیندم پنهون نکنم ، از طرفی خونواده و فامیل ما کلا مذهبی هستن شهرمونم که مذهبی هست ، بنابرین دختری که از نظر اعتقادی به من نزدیک باشه خیلی کمه ، از طرفی دکتر تشخیص داده من اختلال دو قطبی دارم البته یعنی حالت نرمال دارم و افسردگی شدید بیشتر ولی خوب الان دو سه سالی هست که دارو مصرف میکنم و مشکلی ندارم ، نکنه اون ادامه تحصیلات و خارج و ... بخاطر فاز مانیک دوقطبی ام باشه !؟ ببخشید خیلی طولانی شد ممنون میشم اگه راهنمایی ام کنید
    Sent from my GT-N5100 using Tapatalk
    دوست عزیز چیزی که بسیار مهمه اینه که شما بتونید با خودتون به نتیجه برسید

    پس باید خواسته های خودتون رو روی یک کاغذ بیارید تا بهتر بتونید در موردش تصمیم گیری کنید

    چیزی که کاملا" روشنه شما با داشتن طبع کمالگرایی گرایشتون بیشتر به سمت ادامه تحصیل و مهاجرت به خارجه

    پس در این مورد بیشتر تلاش کنید ... چون شما با ازدواج نمیتونید به این خواسته ها برسید و اگر هم دختر با شما هماهنگ باشه ده سالی رو باید وقفه بندازید

    و این وقفه یعنی بروز مشکلات و نگرانی و عود دوباره بیماری شما

    پس بهتره اینقدر خودتون رو سرگردون نکنید .. به قول خودتون بیا و مثل بچه های خوب درست رو ادامه بده و برای گرفتن ویزای تحصیلی مشاوره مهاجرت انجام بده

    چون میتونید از این طریق ویزای تحصیلی کانادا رو دریافت کنید ... برای ازدواج فعلا" وقت دارید
    امضای ایشان

    خـــــدانـگهــــــدار


  3. کاربران زیر از farokh بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  4. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2015
    شماره عضویت
    20629
    نوشته ها
    7
    تشکـر
    3
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : دوراهی تصمیم گیری:ازدواج یا ادامه تحصیلات

    جناب فرخ بسیار ممنون از راهنماییتون ، راستش همونطوری که اشاره کردید گرایشم به ادامه تحصیل و مهاجرت بیشتره اما چیزی که باعث میشه به ازدواج هم فکر کنم اینه که اگه مثلا نتونم براحتی ادامه تحصیل بدم و در ادامه هم مهاجرت و حالا به هر دلیلی نتونم موفق بشم ، اونوقت دو تا شکست برام محسوب میشه یکی موفق نشدن تو تحصیل و مهاجرت یکی هم از دست دادن بعضی فرصت های خوب ازدواج که اگه بحث تحصیل نبود حتما ازدواج می کردم ، حالا جدای از مساله خودم ، برای اینکه دید بهتری داشته باشم میخوام ببینم مثلا شما یا دوستان دیگه اگه تو موقعیت من بودین چیکار میکردین !؟ ادامه تحصیل و مهاجرت رو انتخاب میکردید و یا ازدواج رو !؟ چرا ؟! همکارم امروز گفت من ازدواج ، چون برای درس و ... بعدا هم وقت هست تا آخر عمرت بازه داری اما ازدواج وقتی داره بازه ای حدود 25 تا 28 و ... سال ، برای نمونه هم خودش رو مثال زد که یه سال هست عقد کرده و البته الانم داره ارشدش رو میخونه و ... ، ممنون میشم بیشتر راهنماییم کنید

    Sent from my GT-N5100 using Tapatalk

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. نداشتن قدرت تصمیم گیری و پرخاشگری
    توسط xbelaster در انجمن عصبانیت و پرخاشگری
    پاسخ: 2
    آخرين نوشته: 01-31-2015, 10:08 AM
  2. اطمینان از انتخاب درست برای ازدواج
    توسط منم در انجمن سایر موارد ازدواجی
    پاسخ: 6
    آخرين نوشته: 11-18-2014, 11:08 AM
  3. به جای تصمیم کبری، تصمیم صحیح بگیرید!
    توسط Artin در انجمن روانشناسی شغلی
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 02-14-2014, 07:49 PM

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد