سلام دوستان بسیار گرامی. من با دوستم موندم و بهش گفتم که چون دوستش داشتم نخاستم تنهاش بزارم. و اون خیلی تشکر کرد و هزاران قول و قسم خورد که دیگه همچین اتفاقی نمیفته.....اصلا رفت کربلا و بعدش من دیگه گفتم که بخاطر کربلا هم رفته دیگه این اتفاق نیمفته....ولی همین هفته پیش یه روز من رفتم دم خونشون که بیاد و بریم دانشگاه. من مسیرم از خونه اونها میگذره. بعد گفت که باید چنددقه صبر کنم. بعد ازم خیلی خواهش کرد که برم خونشون و منتظر بمونم تا حاضر بشه....بعد استادمون تماس گرفتن و گفتن کلاسای امروز یه ساعت دیرتر برگزار میشه. دوستم گفت چه عالی پس یه صبونه میخوریم و بعد میریم. رفت اشپزخونه و صبحانه درست کرد.و من هم همونطور با مانتو و اینا نشستم رو مبلا...صبحانه حاضر شد و خوردیم و هیچ مشکل یا حس بدی نبود....پاشم و گفتم بدو حاضر شو بریم دیگه دیرمیشه....گفت بشین تا حاضر شم بریم. نشستم رو مبلا که اومد هی گفت امروز که درس مهمی نداریم میشه نریم؟ گفتم نه باید بریم. گفت توروخدا....توروجون من....خلاصه خیلی اصرار کرد که دیرتر بریم. و اومد رو مبل کنار من نشست ... انقدری نزدیک نشست که بهش گفتم تو خوووووبی؟؟ فهمید منظوره حرفمو و قهر کرد. گفتم قهر نکن ببخشید..بعد اومد نزدیکو یکم حرف زدیم درباره درس....بعدیهو گفت الان که از رفتنمون سرکلاس خیلی گذشته.....بیا فیلم ببینیم.... هنوز تلوزیون رو روشن نکرده بود که اومد پیش من رو مبل دراز کشید... مبلشون جوری بود که میشد دونفر دراز بکشن روش. بعد کم کم فاجعه رخ داد. من خیلی خیلی بهش گوشزد کردم....چندین بار بهش تذکر دادم ولی........گند زدیم. بیشتر بالاتنه بود ولی از اون روز من داغونم.... بعد ازون روز بهش گفتم که دیگه تمومه رابطمون. دیگه دوستی ای بینمون نیست.... ولی دارم دق میکنم از دوریش. ما هرروز مسیرو باهم میرفتیم...هرروز دوتا نون و اینا میبردیم تو دانش صبونه میخوردیم...درس خون شده بودیم این ترم... بعد اون ماجرای قبلی دیگه راحت دوست معمولی بودیم باهم. خیلی خوش بودیم....من بدون اونالان هرروز دارم داغونتر میشم. نمیدونم ببخشم یانه. اگر ببخشم دیگه از خودم متنفر میشم که چقدر دختر بدببختی ام که اون هرکاری دلش میخاد باهام میکنه و من بازهم باهاش دوستم. و اگر دوستیمونو تموم کنم. هرروز تو دانشگاه که میبینمش از دوست نبودن باهاش دق میکنم. تو بد مخمصه ای گیر افتادم....بخدا هرروز کارم شده گریه....فشار فکریم وحشتناکه./...توروخدا بدادم برسید. اصلا نمیتونم برم
مشاوره حضوری. نمیدونم چرا میترسم...یا اینکه کلا اهل تنهایی دکتر رفتن و اینا نیستم...مشاوره که اصلا...همه امیدم به شماست. خواهشا نظرتونو که میگید دلیلی هم برام بیارید که قانع کنم خودمو.