تقاضای روبرو شدن با دوست قدیمی و زدن رفهای ناتمام
سلام
بچه ها یه عالمه حرف دارم ولی نمیدونم از کجا بگم چی لازمه اصلا بگم...
شاید فک کنید خیلی بی دردم نه کلی مشکلات دیگه دارم ولی هیچ کدوم اصلا ناراحتم نمیکنه چون بهشون به چشم مشکل نگاه نمیکنم اتفاق ان برام که یا حل میکنم یا بازم اتفاقن که یه روش درست برخورد باهاشون رو پیش میگیرم .
سال دوم دبیرستان آخراش من به همکلاسیم دل بستم (که همه ی دلایل دل بستنم رو بعد ده سال فهمیدم و میتونم ساعت ها راجبش حرف بزنم)
ما خیلی قهر و آشتی کردیم الان 6 ساله قهریم قبلش یه سال دوست بودیم دو سال قهر قبلش یه ماه دوست سه ماه قهر و ...
من بعد قهر هیچی نمیخوام ازش جز اینکه بیاد یه بار جلوم حرفامو بهش بزنم پاشه بره ولی نمیاد فرار میکنه و فرار کردنش بیشتر منو طرف خودش میکشونه.
من با نبودنش مشکلی ندارم ولی تحمل اینکه چه خودم از دستش ناراحت باشم و چه اونو ندارم اصلا ندارم.
وقتی قهر کردیم هر روز فکرش باهام بود همیشه چه روزایی که تا دم امتحان دانشگاه رفتم و سر جلسه نرفتم و برگشتم ... چقد خیابانو رو بی خود پیاده میرفتم و بهش فک میکردم
بعدش دو سال خوابیدم خونه. 6 ماه نمیتونستم یه پله تنهایی برم بالا. خیلی روزا گذشت بگذریم.
الان تو هر 24 ساعت ده ساعت دارم باهاش حرف میزنم.
دلخورم از کاری که کرد و تا چشم تو چشم ازش نپرسم چرا اروم نمیشم... اصلا باورم نمیشه.. میخوام چشم هایی که همیشه دوست بود یه بار ببینم که دوست نیست...همین...
از صب که چشم باز میکنم باهاش حرف میزنم و به حرفایی که بهش میخوام بگم فک میکنم تا اخر شب...9 ماهه کارم همینه...وسط خیابون وسط غذا کلاس جشن یادشون میوفتم و اشک میریزم خیلی حرف ها یه بغض شده که همیشه تازه است....باید بگم تا فراموششون کنم...یه درسو برای بار سومه که برداشتم کلا دو جلسه رفتم سر کلاس ...بیخود 150 کیلومتر تا دم در دانشگاه میرم و برمیگردم بدون اینکه کلاس برم ... خیلی وقت هم هست که دیگه حرفم نمیاد با هیشکی...منی که تو کلاس با همه حرف میزدم دیگه با هیچ کس نمیتونم حرف بزنم ... تو جشن مهمونی اگه مجبور شم برم جز سلام و خداحافظ با هیچ کس حرف نمیزنم...باید بگم تا فراموششون کنم...
با مادرش حرف زدم گفت حرفات تناقض داره. آخه کجای حرفای من تناقض داره... فک میکنه من میخوام ببینمش باهاش اشتی کنم اصلا درک نمیکنه که من چی لازم دارم مثل دخترش..
اخه ازین ساده تر چیزی هست که من بخوام؟ انگار که بگی این یه لیوان آب رو بخور بگه نه.
شاید بگید دارم خودمو کوچیک میکنم ولی اون واقعا دختر خوبیه. اگه یه خصوصیت بد داشت انقد برای من عزیز نبود و اصلا قهرامون شبیه قهرای دیگه نیست...
میخوام این تاپیک رو برای مادرش بفرستم شما بگید خواسته ی من غیرمنطقیه ؟....من چی کار کنم تا یه بار روبرو حرفامو بهش نزنم آروم نمیشم...