نمایش نتایج: از 1 به 2 از 2

موضوع: زندگی تکراری

3116
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Apr 2016
    شماره عضویت
    27831
    نوشته ها
    1
    تشکـر
    0
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    Question زندگی تکراری

    • سلام.

    • من حدودا یک سال شایدم کمتر، بعد از اولین دانشگاهی که رفتم و فقط یک ترم اونجا درس خوندم و دوترمم نرفتم دانشگاه و انصراف دادم شروع کردم قطع رابطه با دوستان و آشنایانم. الان که دارم مینویسم احساس می کنم بخاطر این بوده که اونا از من خوششون نمیاد و من رو تو جمع شون تحمل می کنن پس تصمیم گرفتم کم کم با دوستام قطع رابطه کنم و کردم. خانواده ما اهل بلوچستان هستن ولی ما تو یکی از شهرستانهای مرکز ایران زندگی میکنیم و بخاطر همین تابستونا همه با هم میرفتیم شهر خودمون و این خیلی خوب بود ولی من بعد دانشگاهم نزدیک به دوسال به بلوچستان نرفتم. تو همین دوسال خیلی کم دوستام رو می دیدم.
    • در رابطه دانشگاهمم اینو بگم که من به تحت شرایطی به اجبار رشته الکترونیک رو برداشتم و به سختی دیپلم الکترونیکم رو گرفتم. ولی آخرین درسم رو که نهایی بود و تو دی ماه امتحان دادم، با انگیزه زیاد خوندم و با یک نمره که واسه من خیلی عالی بود قبول شدم. یک حس خوبی بهم دست داده بود احساس می کردم که واقعا از این رشته خوشم اومده و خیلی خوشحال بودم. یک ماه بعدش با اعتماد به نفس خیلی بالا به دانشگاه رفتم ترم بهمنم شروع شد. خیلی خوبم ترم رو شروع کردم نمی دونم شایدم اینجوری احساس می کردم. اشتیاقم به درس خیلی زیاد شده بود، بخاطر همین تو کلاس با دونفر از شاگردهای کلاس که خیلی درس خون بودن دوست شدم! (اینم بگم که من تو دبیرستانم که بودم دوستام از درس خونایه کلاس بودن و یا حداقل درسشون در حد متوسط رو به بالا بود و اینو مطمئنم) ولی به نیمه هایه ترم که رسیدیم اشتیاقم کم شد و نمیدونستم اون همه اشتیاق به یکباره چی شد، دوتا دوستم قراری واسه درس خوندن گذاشته بودن ولی منو خبر نکرده بودن، از رفتاراشون متوجه شده بودم یعنی پیش خودم فکر می کردم که اونا احساس می کنن من دارم فیلم بازی می کنم و به زور خودمو بهشون چسبوندم، بااینکه خودشون اینرو به من نگفته بودن تو همه حالتهایه رفاقت و دوستی باهام خوب بودن ولی همین که منو به قرارایه درسیشون نمیبردن و دعوتم نمی کردن باعث شد در رابطه با اونا همچین احساسی داشته باشم. به هرحال ترم تموم شد و من مشروط شدم، خیلیا تو کلاس باورشون نمی شد که مشروط شدم و دقیقا تو کلاس همون اتفاقی افتاد که در رابطه اش گفتم و از چندتا از همکلاسیام شنیدم که بهم می گفتن تو فقط ادعات میشه و ... . دیگه حس و حال رفتن به دانشگاه رو نداشتم و تصمیم گرفتم دیگه به دانشگاه نرم و برم سربازی. اعتمادم شایدم کلامه درستی نباشه نمیدونم، شاید باید بگم اشتیاقم نسبت به دوستام کم شده بود.... ترم دوم که دانشگاه نرفتم و ترم سوم بود که از دانشگاه زنگ زدن و گفتن که بیام تکلیفم رو روشن کنم. بازم نرفتم دانشگاه. فشارایه خانواده که اصرار داشتن که برم دانشگاه آینده ام رو خراب نکنم تاثیری نداشت و سربازی رو بهونه کردم و رفتم یک دفترچه گرفتم ولی از سربازی ام خیلی می ترسیدم یعنی تو خونه خیلی ترسونده بودنم که با دیپلم نرم سربازی. دفترچه سربازی رو که گرفتم درحال تکملیلش بودم که با یکی از ماده هایه ادامه تحصیلش رو به رو شدم که اگه سنواتم تموم نشده و از دانشگاه انصراف بدم، تا یک سال وفت دارم تو یک دانشگاه جدید ثبت نام کنم و از این ماده یا تبصره استفاده کردم و از دانشگاه انصراف دادم و رفتم دانشگاه.

    • تو تابستون من به یکی از آموزشگاها رفتم آموزش نرم افزار فتوشاپ رو دیدم! چون بهش علاقه پیدا کرده بودم ولی با اینکه کامل رفتم کلاساش رو ولی مدرکش رو نتونستم بگیرم و آموزشگاه بهم گفته بود چند روز بعد بیا و من چند ماه بعد رفتم دنبال مدرکم. ولی آموزشگاه جم شده بود و کسی که تو اون ساختمون بود بهم گفت که معلوم نیست که اصلا کجا رفتن اینا و خیلیا دنبالشونن! به استادم تو آموزشگاه زنگ زدم اونم گفت که دنبال پولشه که اونا ندادن. به هر حال من بیخیال آموزشگاه و مدرکش شدم. یک بارم دو روز رفتم کلاس زبان انگلیسی ولش کردم و اینا باعث شد خانوادم دیگه قبولم نداشته باشن و خیلی دوست داشتم خودم رو بهشون ثابت کنم.

    • اینبار رشته تحصیلیم رشته ای بود که بهش خیلی علاقه داشتم. همین علاقه شدید باعث شد که من دوباره انگیزه بگیرم واسه درس خوندن و همون ماه اول دانشگاه یک تیم درس خونی تشکیل دادم اولش با یکی از بچه ها که واقعا درس خون بود آشنا شدم، کسی که هیچ علاقه ای به این رشته نداشت ولی همیشه بهترین نتیچه ها رو می گرفت و آخرشم عضو 10 نفر برتر دانشگاهم شد. حاضرم قسم بخورم که تو تمام درسایه تخصصی خودم بهش کمک می کردم و اون هیچی از این درسا سر کلاس نمی فهمید و من ساعتها باهاش کار می کردم تا متوجه ساده ترین موضوع هایه درس بشه ولی بیشتر مواقع بهترین نتیجه رو می گرفت! چه از طریق درس خوندن و چه از طریق مخ استاد رو زدن! مهم این بود که بهترین نتیجه رو آخر ترم می گرفت. به هر حال اولش دو نفر بودیم که درست می خوندیم ولی آخر ماه اول دانشگاه یک تیم پنج نفره تشکیل دادیم! که همیشه آخر ترم درسایه دانشگاه با بهترین نمره و تو کلاس همیشه از فعالترین ها بودن. ترم اول من تونستم معدل الف بشم و از بین او پنج نفر فقط یک نفرمون نتونست معدل الف بشه که اونم خودش باورش نمی شود تونسته باشه تمام 21 واحد انتخابیش رو قبول بشه. اینم بگم که من کاملا دوستام رو عوض کرده بودم حالا دوستایه جدیدی داشتم کسانی که من الان رو می شناختن و اصلا دوست نداشتم که منه قبلی رو بشناسن. ولی ترم بعدی که شروع شد همراهش مشکلات من باهاش شروع شد. تو خانواده جا افتاده بود که من همیشه جو گیرم و اول کاری اشتیاق الکی دارم ولی بعدش درجا می زنم و همیشه بهم می گفتن که تو تا آخر نمی تونی این روندو ادامه بدی مخصوصا که نتونسته بودم مدرک آموزشگاهمو بگیرم. خیلی برام عجیب بود چرا بجایه روحیه دادن باهام اینکارو می کردن. اینم بگم من بخاطر تنبلی ترم اول درس تربیت بدنی رو حذف کردم و درس قرآن رو هم که اصلا شانسی شانسی بهم داده بودن رو هم حذف کردم.
    • ترم دوم که شروع شد باز من یکی از درسام حذف کردم و هی بخودم تلقین می کردم که این درس رو می افتم و اصلا براش هیچ زحمتی نکشیدم. ترم سوم همون درس رو برداشتم و آخر ترم بازم نخوندمش ولی اینبار بخاطر رفاقتی که با استادش داشتم بود و بخاطر همین رفاقتم یک نمره 10 گرفتم و قبول شدم. دوستام می دیدن که من یک خورده بیخیال شدم. تو همین بین تصمیم گرفتم برنامه نویسی رو شروع کنم و به دوستام پیشنهاد دادم که با هم اینکار رو بکنیم. بازم اولش خیلی با اشتیاق شروع کردیم ولی وسطش تیم بهم خورد هیچ کدوممون کارو به آخرش نرسوندیم. ترم تابستون من 8 واحد براشتم ولی همشون رو حذف کردم. ترم آخرم که همه درسام برداشتم چند واحدی موند! ترم آخر قبول شدم بازم یک درسو حذف کردم و آخرشم که معرفی به استاد گرفتم. درس اول رو امتحان دادم ولی درسایه دیگه رو با اینکه می دونستم فقط 15 روز مهلت دارم ولی 2 ماه بعد رفتم برای امتحان که کار به جایی رسید مجبور شدم 800 هزار بیشتر پول بدم تا بتونم او دوتا درسم رو امتحان بدم. بخاطر این 800 هزار کلی بد و بیراه شنیدم از پدرم و بهم انگ دزدی ام زد متاسفانه.
    • بعد دانشگاه که الانه تصمیم گرفتم برم سربازی و الان زمان اعزامم معلومه و بازم رابطه ام با دوستام کم شده در حدی که الان چند ماهی میشه ازشون هیچ خبری ندارم و همش تو یک اتاق تو خونه درو قفل می کنم یه سریال و یه فیلم جدید دانلود می کنم و کلش و کلنم رو هروز چک می کنم و می خورم، می خوابم و منتظر سربازیمم تا ببینم باز چه اتفاقی قراره واسم بیوفته... ولی واقعا من چمه ؟ چرا احساس می کنم زندگی چرته ؟ بعضی وقتا احساس می کنم که باید سریع به این زندگی پایان بدم به یه زندگی تکراری تکراری تکراری تکراری....
    • لطفا کمکم کنید اگه کسی می دونه بگه مشکل من چیه چرا نمی تونم یه تصمیم درست تو زندگیم بگیرم؟
    • طولانی شد ببخشید و متشکرم از توجه شما.
    • ایمیل من : iluvatarwarmane@gmail.com
    ویرایش توسط farokh : 04-30-2016 در ساعت 12:48 PM

  2. کاربران زیر از iluvatar بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  3. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    تاریخ عضویت
    May 2014
    شماره عضویت
    3710
    نوشته ها
    9,699
    تشکـر
    4,204
    تشکر شده 10,202 بار در 5,111 پست
    میزان امتیاز
    21

    پاسخ : زندگی تکراری

    برای اجتماعی شدن صبور باشید
    وقتی که به خاطر نداشتن دوست خوب در زندگیتان نا امید و ناراحت شدید، زمان آن رسیده که برای اصلاح خودتان تلاش کنید و به آن شخصیت اجتماعی که همیشه آرزو داشتید تبدیل شوید. واقعیت این است که تغییرات اساسی برای اجتماعی شدن شما زمانی اتفاق می افتد که یک سری مراحل برای خود در نظر بگیرید و این مراحل را به تدریج طی کنید؛ برای مثال شما می توانید با طرح کردن سوال در جمع های فامیلی و دوستانه شروع کنید و وقتی توانستید این کار را راحت انجام دهید، گام بعدی را بردارید و به ارائه نظرات تان در جمع بپردازید . با این اقدامات ، شما سرانجام به فردی اجتماعی تبدیل می شوید البته لازم است این نکته را بدانید که این روند تدریجی زمانی نتیجه می دهد که پیوسته آن را دنبال کنید.
    از خودتان توقع زیادی نداشته باشید
    یک ویژگی که بیشتر افراد منزوی دارند این است که برای خودشان معیار های عالی در نظر می گیرند . آن ها از خودشان انتظار دارند که در برداشت اول عالی بنظر برسند و همه دوستشان بدارند. بهترین کاری که می توانید برای اجتماعی شدن انجام دهید این است که توقع تان را از خودتان پایین بیاورید.اگر معیارتان برای موفقیت این است که همه دوست تان داشته باشند نمی توانید پیشرفت کنید ، اما اگر معیارتان این است که بتوانید سر صحبت را با افراد جدید باز کنید ، به احتمال زیاد پیشرفت خواهید کرد.
    گفت و گوهای ذهنی تان را مدیریت کنید
    در میان افرادی که خیلی اجتماعی نیستند آن ها که به گفت و گوی ذهنی با خودشان می پردازند نسبت به کسانی که معیارهای سطح بالا و غیر واقعی برای خود در نظر می گیرند راهکارهای ناکارآمدتری برای اجتماعی شدن اتخاذ می کنند. اگر گفت و گوهای ذهنی آن ها را تجزیه و تحلیل کنید ، می بینید که پر از افکار غیر منطقی و بیهوده است بنابراین برای اجتماعی شدن گام بزرگ، مدیریت گفت و گو با خویشتن است ، یعنی چیزهای غیر واقعی ، نا کارآمد و احمقانه ای را که به خود می گویید مشخص و آن ها را اصلاح کنید.
    با این 6 راهکار به سرعت اجتماعی شوید
    1)خوب لباس بپوشید: مردم دوست ندارند با آدم های بد تیپ و ژولیده رفت و آمد کنند ، البته نمی گوییم وقتی می خواهید با دوستان تان بیرون بروید، لباس گران قیمت تن تان کنید اما سعی کنید همیشه مرتب و خوش پوش باشید. یادتان باشد که مردم معمولا از روی قیافه و ظاهر درباره افراد نظر می دهند.
    2)مطلع و آگاه باشید: مردم دوست دارند با فردی رفت و آمد داشته باشند که بتوانند از او مطلبی یاد بگیرند اما هول نشوید و اطلاعاتتان را زمانی در اختیار آن ها بگذارید که از شما سوال کنند. چون ممکن است فکر کنند قصد پز دادن دارید و این اصلا خوب نیست.
    3)شوخ و بذله گو باشید: اگر طبع شوخی دارید، کمی از آن را به دوستانتان نشان دهید . لازم نیست که منبع سرگرمی و خنده شوید .تعادل را حفظ کنید و اگر می خواهید لطیفه تعریف کنید ، سعی کنید که آن را حداقل بی مزه تعریف نکنید که مردم جای خندیدن گریه کنند.
    4)ضعف هایتان را به دیگران نگویید: هر فردی ضعف و ناتوانی دارد اما لازم نیست که این مسئله را به اطلاع همه برسانید ،اگر این کار را بکنید ، آن ضعف تان را باعث شوخی و خنده اطرافیان می کنید.اگر نسبت به چیزی حساسیت دارید ، با فردی آن را مطرح نکنید و پیش خود نگه دارید.
    5)به حرف هایتان عمل کنید: عمل کردن به حرف ها و قول ها یتان، به دیگران ثابت می کند که فرد قابل اعتمادی هستید و می توان رویتان حساب کرد، اما عمل نکردن به حرف هایتان ، نه تنها اعتبارتان را لکه دار می کند بلکه باعث می شود چند تا از دوستانتان را هم از دست بدهید.
    6)برای بیرون رفتن برنامه ریزی کنید: هر چند وقت یکبار برنامه ریزی کنید و خانواده یا دوستانتان را به ناهار یا شام دعوت کنید.



    تا وقتی که هدفتون در زندگی مشخص نباشه نمیتونید برنامه ریزی کنید و از وقتتون استفاده کنید

    روابط اجتماعی خودتون و زیادتر کنید ... تا از انزوا و در نهایت افسردگی رها بشید


    در این مورد میتونید با متخصصین کانون مشاوران ایران، مشاوره تلفنی/تخصصی داشته باشید
    021-22354282
    021-22689558
    امضای ایشان

    خـــــدانـگهــــــدار


  4. 4 کاربران زیر از farokh بابت این پست مفید تشکر کرده اند


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. نمیتونم انتظارات همسرم رو براورده کنم
    توسط antonov در انجمن روانشناسی جنسی
    پاسخ: 15
    آخرين نوشته: 12-31-2015, 05:43 PM
  2. ازدواج ما دو نفر با هم میتونه موفق باشه؟
    توسط مرسده در انجمن مسائل مالی
    پاسخ: 14
    آخرين نوشته: 11-25-2015, 02:20 PM
  3. پاسخ: 40
    آخرين نوشته: 08-04-2015, 12:12 PM
  4. هر چی میخونم نمیتونم نمره کامل بگیرم
    توسط نسترن-2 در انجمن مشاوره تحصیلی
    پاسخ: 9
    آخرين نوشته: 03-14-2015, 02:12 AM
  5. نمیتونم درس بخونم! درس گوش کنم!
    توسط sahel3211 در انجمن مشاوره تحصیلی
    پاسخ: 1
    آخرين نوشته: 02-27-2014, 05:59 PM

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد