سلام.من 25 سالمه نزدیک دو ماهه که ازدواج کرذم.(1 سال و نیم عقد بودیم).من و همسرم تو یه سفر با هم آشنا شدیم و خیلی سریع عقد کردیم.بیشتر به خاطر اصرار های خانواده همسرم.من تو مدت سفرمون ازش خوشم اومده بود ولی خوب هیچ وقت نفهمیدم که به بلوغ فکری نرسیدم و تو این مدت عقد مشکلات روحی ای رو متحمل شدم که هیچ کس فکرشو نمیکرد.من و خانوادم به خاطر تحصیلات تکمیلی من از شهرمون مهاجرت کرده بودیم و خوب من خیلی دوس داشتم تو شهر محل تحصیلم زندگی جدیدو شروع کنم هم به خاطر نیاز به حضور هر روزه ام تو دانشگاه و هم به خاطر امکانات بهتر زندگی.ولی خوب شرایط یه جوری پیش رفت که نشد و دیگه اجبارا برگشتم به شهر خودم و همسرم.روزای خیلی سختی بهم گذشت همسرم تو شهر خودمون بود و من و خانوادم تو شهر محل تحصیلم من خیلی درگیر درسهام بودم و البته ایشونم در حال تحصیل همسرم سعی میکرد زود زود بیاد پیشم ولی من دوس نداشتم برم پیشش تو شهرمون...انگار همش تو این مدت فیلم بازی کردم.خوب همسرم خیلی خیلی برای شاغل شدن و کار کردن تلاش کرده بود ولی خیلی بد شانس بوده و هر بار یه نفر مانع استخدامش میشده.کار میکرد قبل ازدواج ولی خوب به صورت پروژه ای .موقع عقد کار خاصی نداشت (یه سری پروانه دارن تو رسته خودشون و اینکه یه پس انداز خوبی داشتن)من ما فک میکردیم شرکت دارن ولی خوب منحلش کرده بودن یعنی هم اونا واضح نگفتن هم ما نپرسیدیم.(متاسفانه) خونه هم طبقه بالای خونه پدریشون بود که من همون اول گفتم نمیرم.ماشین داشتن به اسم خودشون ولی بعدا فهمیدم فروخته بودن و الان فقط به اسمشونه.من دختر خیلی مغروری بودم و هستم و خوب تو خونه پدریم هم از همه جهت تامین بودم و هم تحت حمایت کامل.تو مدت عقد خیلی حالم بد بود افسردگیم از همون موقع شروع شد همش گریه همش بی قراری همش سردی به همسرم از همون ماه های اول هم شروع کردم پیش مشاور دانشگاه رفتن که جزو بهترین های ایران هستن.ایشون تشخیص دادن که من مشکلم با ازدواج بوده و نتونستم نقش یک همسرو قبول کنم و هر بار بهم گفتن همسرم یه مرد واقعیه و من میتونم باهاشون زندگی خوبی داشته باشم.در هر حال من هم فشار وحشتنک درس روم بود هم افسردگی هم دوری از کسی که باید باهاش بیشتر آشنا میشدم وصمیمی خوب من همش عقده و حسرت تو دلم موند به خاطر اینکه قبل عقد بیشتر به خودمون زمان ندادیم تا با روحیات هم و شغل و دارایی همسرم آشناتر بشم.یا ای کاش مراسم عقدمو تو آرامش بیشتری و مثل همه تو خونه برگذار میکردم...من همش به هر اختلاف نظری برخورد میکردم توجیه میکردم که به خاطر ازدواج غلطه...و خوب مشاورم بهم میگفت افسردگی باعث میشه افکار غلط به نظر خیلیم درست بیان.همسر من تو این مدت نامزدی به روش خودش سعی میکرد بهم توجه کنه با اومدنش زنگ زدنش با توجه کردنش به خانوادم کادو خریدن ولی من چون همش توجیه میکردم که ما بهم نمیخوریم و علایق و سلیقه هامون جور نیست و به خاطر عجله ها و بعضا دروغ های خانوادشون سر خاستگاری با اوناهم سر لجم و ازشون متنفرم یه جورایی...من تو این مدت هیچ وقت سعی نکردم به همسرم محبت کنم و خوب هر بار میومدن خونمون (تو شهر محل تحصیلم) همش باهاش سرد بودم و اصلا نمیدونم چرا نمیتونستم بهش بگم چی میخام چی اذیتم میکنه فقط تو سرم طلاق بود حتی یک بار بهش گفتم نمیتونم دوستت داشته باشم..میدونم خیلی شکست..ولی عذاب وجدان داشتم ...ایشون ولی با هر زحمتی بود بازم راضیم کرد و خودش پاپیش گذاشت همش بهم میگفت تنهام نذار حتی اوایل بهم میگفت من فرشته نجاتشم و قراره کسی باشم که تو این همه آدم درکش میکنم.اوایل خیلی من و خانوادمو دوس داشت ولی خوب به خاطر ناراحتی های من خانوادم چن بار باهاش سرد شدن و با خانوادش برخورد داشتیم ولی خانوادش به روم نمیارن هیچ وقت ولی اونام دیگه مثل قبل دوستم ندارن(برام اصلا مهم نیست) من خیلی شده پیش همسرم گریه کردم گفتم زندگیمون مشکل داره اونم گفته تو هر چی بگی همونو میکنم ..(البته همه رو هم انجام نمیده ها)تا حالا ازم محبت ندیده ....تو خونه همش کار هارو انجام میده همه کارا رو.من حتی حوصله غذا پختنم ندارم.چون استرس رفت و آمد و اتمام درسمو دارم.(به خاطر افسردگیم قرص میخورم).مامانم میگه بلد نیست دلتو بدست بیاره.من با کارش الان مشکل دارم (آخر هفته ها میاد خونه ) من دوس داشتم برم خارج از کشور از این زندگی های کلیشه ای که بری سر کار بیای خونه بری مهمونی بعد بچه بیاری بدم میومد......بهش میگم میگه خوب درستو تموم کن تلاش کن بریم خارج...خیلی بهانه میگیرم.(البته دکتر گفته اینم از افسردگی و وسواس فکریه) 50 درصد احتمال میدم اگه تلاش کنم شاید بشه به چیزایی که قبل ازدواج آرزوشو داشتم برسم ولی از لحاظ روحی فلج شدم.
همسرم اهل نماز اول وقت و روزه گرفتن و عزاداری و .. اهل رفت و آمده برای منم هیچ محدودیتی تو کلام ایجاد نکرده ولی با برگشتنمون توی شهرمون من احساس محدودیت میکنم..یه جورایی کدبانو هم هست همه کارای خونه رو انجام میده...از من فقط یه چیزی میخاد که یه کم با خانواده اش گرمتر باشم البته فقط یه کم.که اونم نمیتونم ازشون بدم میاد.همش تشویقم میکنه کار پیدا کنم که نتیجه درسامو ببینم.همش تشویقم میکنه برم مهمونی که تنها نمونم همش بهم میگه پشتمه فقط میخاد یه کم بگم بخندم شاد باشم....ولی من دست خودم نیست شما بگید چیکار کنم این درس لعنتیم هم خیلی طول کشید تمرکز ندارم خوووو.راستی من خیلی حسود و دهن بین و مقایسه گر شدم.اعتماد به نفسمم پایینه فقط چشمم به زندگی بقیه است.در حالیکه همیشه قبل ازدواج همه بهم حسودی میکردن الانو نمیدونم..........ببخشید طولانی شد