نمایش نتایج: از 1 به 13 از 13

موضوع: سازگاری با زندگی متاهلی

1248
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2016
    شماره عضویت
    32033
    نوشته ها
    8
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    سازگاری با زندگی متاهلی

    سلام.من 25 سالمه نزدیک دو ماهه که ازدواج کرذم.(1 سال و نیم عقد بودیم).من و همسرم تو یه سفر با هم آشنا شدیم و خیلی سریع عقد کردیم.بیشتر به خاطر اصرار های خانواده همسرم.من تو مدت سفرمون ازش خوشم اومده بود ولی خوب هیچ وقت نفهمیدم که به بلوغ فکری نرسیدم و تو این مدت عقد مشکلات روحی ای رو متحمل شدم که هیچ کس فکرشو نمیکرد.من و خانوادم به خاطر تحصیلات تکمیلی من از شهرمون مهاجرت کرده بودیم و خوب من خیلی دوس داشتم تو شهر محل تحصیلم زندگی جدیدو شروع کنم هم به خاطر نیاز به حضور هر روزه ام تو دانشگاه و هم به خاطر امکانات بهتر زندگی.ولی خوب شرایط یه جوری پیش رفت که نشد و دیگه اجبارا برگشتم به شهر خودم و همسرم.روزای خیلی سختی بهم گذشت همسرم تو شهر خودمون بود و من و خانوادم تو شهر محل تحصیلم من خیلی درگیر درسهام بودم و البته ایشونم در حال تحصیل همسرم سعی میکرد زود زود بیاد پیشم ولی من دوس نداشتم برم پیشش تو شهرمون...انگار همش تو این مدت فیلم بازی کردم.خوب همسرم خیلی خیلی برای شاغل شدن و کار کردن تلاش کرده بود ولی خیلی بد شانس بوده و هر بار یه نفر مانع استخدامش میشده.کار میکرد قبل ازدواج ولی خوب به صورت پروژه ای .موقع عقد کار خاصی نداشت (یه سری پروانه دارن تو رسته خودشون و اینکه یه پس انداز خوبی داشتن)من ما فک میکردیم شرکت دارن ولی خوب منحلش کرده بودن یعنی هم اونا واضح نگفتن هم ما نپرسیدیم.(متاسفانه) خونه هم طبقه بالای خونه پدریشون بود که من همون اول گفتم نمیرم.ماشین داشتن به اسم خودشون ولی بعدا فهمیدم فروخته بودن و الان فقط به اسمشونه.من دختر خیلی مغروری بودم و هستم و خوب تو خونه پدریم هم از همه جهت تامین بودم و هم تحت حمایت کامل.تو مدت عقد خیلی حالم بد بود افسردگیم از همون موقع شروع شد همش گریه همش بی قراری همش سردی به همسرم از همون ماه های اول هم شروع کردم پیش مشاور دانشگاه رفتن که جزو بهترین های ایران هستن.ایشون تشخیص دادن که من مشکلم با ازدواج بوده و نتونستم نقش یک همسرو قبول کنم و هر بار بهم گفتن همسرم یه مرد واقعیه و من میتونم باهاشون زندگی خوبی داشته باشم.در هر حال من هم فشار وحشتنک درس روم بود هم افسردگی هم دوری از کسی که باید باهاش بیشتر آشنا میشدم وصمیمی خوب من همش عقده و حسرت تو دلم موند به خاطر اینکه قبل عقد بیشتر به خودمون زمان ندادیم تا با روحیات هم و شغل و دارایی همسرم آشناتر بشم.یا ای کاش مراسم عقدمو تو آرامش بیشتری و مثل همه تو خونه برگذار میکردم...من همش به هر اختلاف نظری برخورد میکردم توجیه میکردم که به خاطر ازدواج غلطه...و خوب مشاورم بهم میگفت افسردگی باعث میشه افکار غلط به نظر خیلیم درست بیان.همسر من تو این مدت نامزدی به روش خودش سعی میکرد بهم توجه کنه با اومدنش زنگ زدنش با توجه کردنش به خانوادم کادو خریدن ولی من چون همش توجیه میکردم که ما بهم نمیخوریم و علایق و سلیقه هامون جور نیست و به خاطر عجله ها و بعضا دروغ های خانوادشون سر خاستگاری با اوناهم سر لجم و ازشون متنفرم یه جورایی...من تو این مدت هیچ وقت سعی نکردم به همسرم محبت کنم و خوب هر بار میومدن خونمون (تو شهر محل تحصیلم) همش باهاش سرد بودم و اصلا نمیدونم چرا نمیتونستم بهش بگم چی میخام چی اذیتم میکنه فقط تو سرم طلاق بود حتی یک بار بهش گفتم نمیتونم دوستت داشته باشم..میدونم خیلی شکست..ولی عذاب وجدان داشتم ...ایشون ولی با هر زحمتی بود بازم راضیم کرد و خودش پاپیش گذاشت همش بهم میگفت تنهام نذار حتی اوایل بهم میگفت من فرشته نجاتشم و قراره کسی باشم که تو این همه آدم درکش میکنم.اوایل خیلی من و خانوادمو دوس داشت ولی خوب به خاطر ناراحتی های من خانوادم چن بار باهاش سرد شدن و با خانوادش برخورد داشتیم ولی خانوادش به روم نمیارن هیچ وقت ولی اونام دیگه مثل قبل دوستم ندارن(برام اصلا مهم نیست) من خیلی شده پیش همسرم گریه کردم گفتم زندگیمون مشکل داره اونم گفته تو هر چی بگی همونو میکنم ..(البته همه رو هم انجام نمیده ها)تا حالا ازم محبت ندیده ....تو خونه همش کار هارو انجام میده همه کارا رو.من حتی حوصله غذا پختنم ندارم.چون استرس رفت و آمد و اتمام درسمو دارم.(به خاطر افسردگیم قرص میخورم).مامانم میگه بلد نیست دلتو بدست بیاره.من با کارش الان مشکل دارم (آخر هفته ها میاد خونه ) من دوس داشتم برم خارج از کشور از این زندگی های کلیشه ای که بری سر کار بیای خونه بری مهمونی بعد بچه بیاری بدم میومد......بهش میگم میگه خوب درستو تموم کن تلاش کن بریم خارج...خیلی بهانه میگیرم.(البته دکتر گفته اینم از افسردگی و وسواس فکریه) 50 درصد احتمال میدم اگه تلاش کنم شاید بشه به چیزایی که قبل ازدواج آرزوشو داشتم برسم ولی از لحاظ روحی فلج شدم.
    همسرم اهل نماز اول وقت و روزه گرفتن و عزاداری و .. اهل رفت و آمده برای منم هیچ محدودیتی تو کلام ایجاد نکرده ولی با برگشتنمون توی شهرمون من احساس محدودیت میکنم..یه جورایی کدبانو هم هست همه کارای خونه رو انجام میده...از من فقط یه چیزی میخاد که یه کم با خانواده اش گرمتر باشم البته فقط یه کم.که اونم نمیتونم ازشون بدم میاد.همش تشویقم میکنه کار پیدا کنم که نتیجه درسامو ببینم.همش تشویقم میکنه برم مهمونی که تنها نمونم همش بهم میگه پشتمه فقط میخاد یه کم بگم بخندم شاد باشم....ولی من دست خودم نیست شما بگید چیکار کنم این درس لعنتیم هم خیلی طول کشید تمرکز ندارم خوووو.راستی من خیلی حسود و دهن بین و مقایسه گر شدم.اعتماد به نفسمم پایینه فقط چشمم به زندگی بقیه است.در حالیکه همیشه قبل ازدواج همه بهم حسودی میکردن الانو نمیدونم..........ببخشید طولانی شد

  2. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2015
    شماره عضویت
    18107
    نوشته ها
    70
    تشکـر
    48
    تشکر شده 34 بار در 24 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : چطور خودمو با زندگی متاهلی تطبیق بدم...

    سلام عزیزم
    بنظر من تا خودت نخای که تغیر کنی هیچ معجزه اییی رخ نمیده...در اینکه شوهرت عاشقته اصن شکی نیست
    سعی کن به جنبه های مثبت زندگیت فکر کنی به اینکه یه همسر سالم داری یه زندگی آروم داری و....
    جلوی آینه از خودت تعریف کن،به حرفای عاشقانه همسرت بیشتر فکر کن تا اعتماد به نفستو به دست بیاری(اصن نگو افسردم و روحم فلج شده و حرفای منفی نزن)
    تازه ازدواج اصلن جلوی پیشرفتتو نگرفته همسرت که همهجوره پشتته،
    شما اگه مجردم بودی باید برای به دست آوردن خواسته هات تلاش میکردی الانم همونطوره،تازه الان یکی هست که کمکت کنه
    شما یبار تلاش کردی از این شهر کوچیک بری به شهر بزرگتری(محل تحصیلتون)و موفق شدی
    پس اگه دوباره هم تلاش کنی میتونی

    عزیزم خواهرانه بهت میگم،سـعـی کـن انـگـیـزتـو بـرای زنـدگـی بـالـا بـبـری قـبـل از ایـنـکـه هـمـسـرت کـم بـیـاره

  3. 2 کاربران زیر از زهرا.ا بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  4. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Sep 2016
    شماره عضویت
    31146
    نوشته ها
    619
    تشکـر
    595
    تشکر شده 552 بار در 347 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : چطور خودمو با زندگی متاهلی تطبیق بدم...

    بنظرم شما بدون اینکه هدف داشته باشی واسه ازدواج طی یک احساسی ک ممکنه واسه هرجوونی پیش بیاد ازدواج کردی.بنظرم بیشتر از اینکه همسرتون براتون مهم باشه خواسته های دوران مجردیتون مهمه براتون.و شاید درکش نکردین اینو که الان شما یک زندگی مشترک تشکیل دادین و یه رابطه نیاز به فداکاری و از خود گذشتگی داره(البته نمیگم به قیمت دست کشیدن از ارمان هاتون)امامیتونید در گذر زمان باکمک همسرتون(که ظاهرا اینطور ک میگین خیلی عاشقتونه)به اهدافتونم برسین چون اون شریک زندگیتونه و درهمه مراحل همراهتون.ب قول خودتون انگار که بدون بلوغ فکری ازدواج کردین طی یک احساس ک ازش مطمئن نبودین.اما حالا ک همسر خوبی دارین کنارش بمونیو.درست شدن رابطتون(ک فکر میکنم از مشکلات روحی و فکری شما و در نتیجه حل شدن مشکلتون کم میکنه)فقط نیاز به کوتاه اومدن شما و یکم فداکاری و از خودگذشتگی داره.شاید سخت باشه اولش اما ارزش داشتن یک زندگی ارامش بخش کنار کسی که عاشقتون هست رو داره

  5. 2 کاربران زیر از Miss tarsa بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  6. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2016
    شماره عضویت
    27442
    نوشته ها
    1,301
    تشکـر
    2,179
    تشکر شده 2,242 بار در 1,070 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : چطور خودمو با زندگی متاهلی تطبیق بدم...

    سلام دوست عزیز

    این طور که متوجه شدم شما درون خودت فرو رفتی و فقط خودتو میبینی توی این متنی که م خوندم مدام گفتی "من" ، "خواسته ی من " ، " گفته ی من " مدام به خودت فکر کردی تا حالا شده برای یه بارم خودتو جای همسرت بذاری
    فکر کن اگر جای اون بودی با این همه فشار و مسئولیت چه کار میکردی
    این طور که متوجه شدم همسرتون خیلی مرد روشنفکر و دلسوزیه همه ی شرایط رو براتون فرآهم کرده اون وقت شما همش کاستی هاشو میبینی
    ببین مسائل مالی و مادی و در رفاه بودن مهمه درست اما آیا اونقدر مهم هست که بخوای تمام احساسای خوب زندگی رو فداش کنی
    زندگیه شما خیلی خوبی ها داره که متاسفانه چشمات اونا رو نمیبینه
    این و در نظر داشته باش که همسر شما همیشه صبر الانشو نداره توقع بالا یا نا به جایی ازت نداشته و همیشه هم همراهت بوده
    ازدواجتونم که زوری نبوده و با میل خودت بوده مطمئن باش اگر بخواهی به همین روال ادامه بدی بلاخره یه روزی یه جایی همسرت سرد میشه اون موقع است که حتی اگر بخوای نمیتونی به خونه ی اول برگردی و شک نکن که اگر خدایی نکرده از دستش بدی پشیمون میشی
    به نظر من شما در این موقعیت فقط و فقط از این که همسرتون موقعیت مالی بالایی نداره باعث شده انقدر نسبت بهش سرد بشی سعی کن اهم و مهم کنی
    حاضر بودی الان با یه مرد دیگه که خوصیصیات اخلاقی همسرتو نداره ولی در عوض موقعیت مالی بالایی داره ازدواج میکردی؟
    عزیزم شمایی که انقدر به علم و تحصیل اهمیت میدی نباید درکت از زندگی دهن بینی اطرافت باشه
    سعی کن کمی عمیق تر به عمق و معنای زندگی نگاه کنی
    نه سطحی و بچگانه...
    امضای ایشان

    Don't GIVE UP
    if you wait for the perfect time you will never get anything done

  7. 2 کاربران زیر از miss eli vrn بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  8. بالا | پست 5


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Sep 2016
    شماره عضویت
    31215
    نوشته ها
    1,462
    تشکـر
    1,960
    تشکر شده 1,915 بار در 982 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : چطور خودمو با زندگی متاهلی تطبیق بدم...

    سلام عزیزم.زمانی که داشتم حرفاتو میخوندم اولین چیزی که به ذهنم اومد این بود که چقد افکارت پریشون و به هم ریخته ست!

    به نظر من اولین و مهمترین مشکل تو نا آرومی افکار و ذهن پریشونته!

    با این حال نمیتونی مشکلاتتو با خودت حل کنی؛

    اول باید آروم شی؛

    آروم که بشی اونوقت میبینی مشکلاتت اصلا اون شکلی که قبلا تصور میکردی نیستن.

    رفتن پیش مشاورتو قطع نکن٬ برو پیشش و حرف بزن ؛خودتو با حرف زدن خالی کن٬ احساسات فرو خوردتو تخلیه کن٬ از مشاورت بخواه حرکات ریلکسیشنو بهت یاد بده و مرتب انجامشون بده، اگه بتونی کلاسای یوگا بری که چه بهتر؛

    به تغذیه ت اهمیت بیشتری بده.

    با ورزش ٬ عشق ورزی به همسرت و جذب محبت و علاقه ش و برنامه ریزی واسه کارات سعی کن خودتو از استرس و افکار منفی دور کنی؛

    اینجوری به نظر من بهتر بتونی در مورد شرایطت فک کنی و تصمیم بگیری.
    ویرایش توسط رامونا : 11-11-2016 در ساعت 04:23 PM

  9. کاربران زیر از رامونا بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  10. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    تاریخ عضویت
    May 2014
    شماره عضویت
    3710
    نوشته ها
    9,699
    تشکـر
    4,204
    تشکر شده 10,202 بار در 5,111 پست
    میزان امتیاز
    21

    پاسخ : سازگاری با زندگی متاهلی

    رسول اکرم(ص) می‌فرمایند: هرکه از سازگاری و مدارا سهم خود را برده باشد. از خیر دنیا و آخرت سهم برده است. همچنین حضرت علی(ع) می‌فرمایند: هر مومن آسان‌گیر و نرم خو، اهل بهشت است. زنان و مردان خوش بخت، در زندگی انعطاف پذیرند شخصی که ازدواج می‌کند باید به جای توجه به مصالح فردی، به مصلحت‌های خانواده بیندیشد و با پذیرش جایگاه همسرش در زندگی، از خواسته‌های فردی خود تا حدودی بگذرد ودرجهت پیش برد اهداف زندگی راهی شود.

    زمانی که شخصی ازدواج می‌کند باید خواسته‌هایش را متعادل سازد. به طوری که برای مثال خانم‌ها بیشتر از توان مالی همسرشان از او انتظار نداشته باشند. این را همه می‌دانند که هر زندگی فراز و نشیب‌های فراوانی دارد، در نتیجه باید برای پایداری زندگی با مشکلات دست و پنجه نرم کرد.

    اهمیت سازگاری در مباحث روانشناسی تا اندازه‌ای است که بسیاری از تعاریف بر اساس میزان سازگاری افراد تعریف می‌شود. مثلا یکی از تعاریفی که در مورد هوش گفته می‌شود، هوش را میزان سازگاری افراد با محیط می‌دانند. یا یکی از پارامترهای اساسی سلامت روانی را سازگاری با محیط عنوان می‌کنند. حتی در مباحث زیست شناختی نیز سازگاری ارگانیسم با محیط را مهمترین عامل بقاء موجود زنده می‌دانند.

    البته سازگاری به معنی سازش کاری و منفعل بودن نیست. سازش کاری و منفعل بودن این است که مثلا شما در محیط کار تسلیم‌وار و بدون هیچ خلاقیت و تلاشی در جا بزنید اما در سازگاری اولا آنقدر هیجان‌های منفی شما را درگیر نمی‌سازد که آرامش شما به هم بریزد یا ابتکار عمل از دست شما خارج شود. ثانیا با خلاقیت، تلاش و روش حل مسئله ضمن اینکه کار محوله را به بهترین نحو انجام می‌دهید، مبتکرانه با اقدامات خودجوش و مثبت در راستای کارهای‌تان زمینه رشد خود را فراهم می سازید و با دقت عمل(نه به صورت هیجانی واحساسی) به دنبال روش‌های هنجار سازمان متبوعه جهت حل مساله خود می پردازید.


    مفهوم سازش:
    سازش یعنی پذیرش بی قید و شرطِ شرایط موجود، انتظارات همسر و برآورده کردن آن، بی آنکه چون و چرایی در کار باشد، این که زوج و زوجه بتوانند اظهارنظر کنند.
    اما سازگاری یعنی اینکه زوجین از حقوق خود دفاع می‌کنند و در عین حال فکر حقوق همسر خود نیز هستند. در سازگاری آرامش وجود دارد و هر یک از زوجین می‌دانند در چه مواقعی می بایست عقب نشینی نمایند. در حالیکه در سازش، توهین و تحقیر و پایمال شدن حق وجود دارد.
    ناسازگاری زمانی است که فرد احساس می‌کند حقش در نظر گرفته نمی‌شود و مورد تحقیر و توهین قرار می‌گیرد و لذا مقاومت کرده و در مقابل، چنین رفتاری را از خود بروز می‌دهد.


    راهکارهایی به منظور کاهش ناسازگاری زوجین:
    با توجه به اینکه بهبود روابط، نقش مهمی در سازگاری زوجین و نقش محوری در سایر ابعاد سازگاری و زناشویی دارد و به عبارتی تقویت عوامل سازگاری موجب کاهش ناسازگاری‌هایی می‌شود، امروزه این امر را در راستای ایجاد سازگاری مقدم بر حل مشکل بین زن و شوهر می دانند.

    مطابق تحقیقات به عمل آمده، ارتباط دوتایی شامل( تفاهم، درک، صمیمیت مراودات کلامی و غیر کلامی، حل تعارض و موضوعات شخصیتی (شامل سلایق، ویژگی‌های رفتاری، نحوه‌ی ارتباط با اقوام و دوستان) از عوامل مهم در سازگاری زوجین بوده و در این میان ارتباط دوتایی نقش محوری‌تری دارد.

    حرکت در راستای عکس آنچه در آثار و نشانه‌ها قلمداد گردید و در اظهارات یک همسر به عنوان نمونه بیان شد می‌تواند راهکارهای مناسبی برای ایجاد سازگاری هر چه بیشتر باشد.

    در این مورد میتونید با متخصصین کانون مشاوران ایران، مشاوره تلفنی/تخصصی داشته باشید
    021-22354282
    امضای ایشان

    خـــــدانـگهــــــدار


  11. بالا | پست 7

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2016
    شماره عضویت
    32033
    نوشته ها
    8
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : چطور خودمو با زندگی متاهلی تطبیق بدم...

    نقل قول نوشته اصلی توسط زهرا.ا نمایش پست ها
    سلام عزیزم
    بنظر من تا خودت نخای که تغیر کنی هیچ معجزه اییی رخ نمیده...در اینکه شوهرت عاشقته اصن شکی نیست
    سعی کن به جنبه های مثبت زندگیت فکر کنی به اینکه یه همسر سالم داری یه زندگی آروم داری و....
    جلوی آینه از خودت تعریف کن،به حرفای عاشقانه همسرت بیشتر فکر کن تا اعتماد به نفستو به دست بیاری(اصن نگو افسردم و روحم فلج شده و حرفای منفی نزن)
    تازه ازدواج اصلن جلوی پیشرفتتو نگرفته همسرت که همهجوره پشتته،
    شما اگه مجردم بودی باید برای به دست آوردن خواسته هات تلاش میکردی الانم همونطوره،تازه الان یکی هست که کمکت کنه
    شما یبار تلاش کردی از این شهر کوچیک بری به شهر بزرگتری(محل تحصیلتون)و موفق شدی
    پس اگه دوباره هم تلاش کنی میتونی

    عزیزم خواهرانه بهت میگم،سـعـی کـن انـگـیـزتـو بـرای زنـدگـی بـالـا بـبـری قـبـل از ایـنـکـه هـمـسـرت کـم بـیـاره



    ممنون از نظرتون راستش من متاسفانه همیشه عادت کردم کارامو پدر و مادرم انجام بدن و برای کوچکترین مشکلم حتی توی دانشگاه کلی حرص میخوردن و باهام همدردی کردن من یه جورایی خیلی لوس بار اومدم ....بلد نیستم الان از پس این مشکل بر بیام...از حق نگذریم خیلی زندگیم غیر عادیه ...هیچ چیزش درست سر جاش نیست این از درس من تویه شهر دیگه که تموم نمیشه اون از درس همسرم که اونم درگیر کارای پایان نامه...کارشونم اطراف محل س************تمون که آخر هفته میاد....نمیدونم کم آوردم ....

  12. بالا | پست 8

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jan 2016
    شماره عضویت
    26207
    نوشته ها
    711
    تشکـر
    1,293
    تشکر شده 666 بار در 415 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : سازگاری با زندگی متاهلی

    سلام دوست عزیزم
    مشکل اصلی شما و خیلی از جوونها اینه که از ازدواج و زندگی مشترک یه افسانه تو سرشون درست می کنن و انتظار دارن مثلا مثل افسانه های دوران کودکی باشه ازدواج که پسره پولدار با اسب میاد دم خونشون و همه چی مهیا و آمادست که هر چی اراده کنن داشته باشن.
    نه عزیزم اینطوری نیست زندگی ، شما 20 سال دیگه هم ازدواج کنی باز هم شرایط همینه باید برای زندگیت تلاش کنی ، کدوم جوونی هست که الان میلیاردی پول داشته باشه و یا اینکه هر چی همسرش اراده کنه رو بیاره بزاره جلوش.
    بهتره منطقی فکر کنی عزیزم و اینکه می گی از زندگی کلیشه ای خوشت نمیاد خب فکر کردی تو خارج وضعیت از این بهتره؟
    نه اونجام شما باید از صبح تا شب کار کنی و بعد بیای خونه.
    همین همه جا آسمون همین رنگه . شما اگه اینجا در کنار همسرت احساس خوشبختی نکنی مطمئن باش اونجام همین احساس رو دارد.
    در ضمن قدر همسرت رو بدون چون هیچ مردی نیست که بیاد و کارهای همسرش انجام بده هر چقدرم که عاشق باشه.
    به هر حال این فکر ها رو از ذهنت بریز بیرون برو دانشگاه و یه ترم مرخصی بگیر به این فکر کن که همسرت چقدر دوستت داره. و اینکه فکر نکن که بقیه خیلی بیشتر و بهتر از زندگی شما دارن . نه همه همینیم
    منی که دارم تو تهران زندگی می کنم هم مثل بقیه هستم شرایط زندگی تقریبا تو دو سوم مردم همینه . منم سال اول زندگیم رو رفتن خونه مادر همسرم موندم و زندگی کردم در حالیکه یدونه دختر بودم و بابام حتی می خواست که برامون خونه بخره . اما قبول نکردم و خواستم که رو پای خودمون باشیم.
    الانم خدا رو شکر دست به دست همسرم دادم و با هم داریم کار می کنیم. و درآمدمون تقریبا از همه اطرافیانمون بیشتره.
    به جای غصه خوردن شکر خدا رو کن و به زندگی به این قشنگی که داری برکت بده.

  13. بالا | پست 9

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2015
    شماره عضویت
    18107
    نوشته ها
    70
    تشکـر
    48
    تشکر شده 34 بار در 24 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : چطور خودمو با زندگی متاهلی تطبیق بدم...

    نقل قول نوشته اصلی توسط سما11 نمایش پست ها
    ممنون از نظرتون راستش من متاسفانه همیشه عادت کردم کارامو پدر و مادرم انجام بدن و برای کوچکترین مشکلم حتی توی دانشگاه کلی حرص میخوردن و باهام همدردی کردن من یه جورایی خیلی لوس بار اومدم ....بلد نیستم الان از پس این مشکل بر بیام...از حق نگذریم خیلی زندگیم غیر عادیه ...هیچ چیزش درست سر جاش نیست این از درس من تویه شهر دیگه که تموم نمیشه اون از درس همسرم که اونم درگیر کارای پایان نامه...کارشونم اطراف محل س************تمون که آخر هفته میاد....نمیدونم کم آوردم ....
    همین که خودت داری میگی لوسم یعنی از این وضع خسته شدی
    خب پس باید از یه جایی لوس بودنتو کنار بزاری و خودت با مسائلت کنار بیای..خوووب اینم اولین مسئله اییه که باید حلش کنی باید اعتماد به نفستو به دست بیاری
    تازه عزیزم مشکلت اصن حاد نیست...خودت برای خودت بزرگش نکن
    تایپیکای بقیه رو بخون اونوقت خدا رو شکر کن بابت همسرت بابت زندگیت بابت خانوادت و سطح تحصیلاتت
    "تـو خـوشـبـخـتـی"اینو با خودت مرور کن
    اول از همه اعتماد به نفستو به دست بیار بعد کم کم (مثل قبلا)با تلاشت به آرزوهات میرسی مطمعن باش

  14. کاربران زیر از زهرا.ا بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  15. بالا | پست 10

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2016
    شماره عضویت
    32033
    نوشته ها
    8
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : سازگاری با زندگی متاهلی

    نقل قول نوشته اصلی توسط merina نمایش پست ها
    سلام دوست عزیزم
    مشکل اصلی شما و خیلی از جوونها اینه که از ازدواج و زندگی مشترک یه افسانه تو سرشون درست می کنن و انتظار دارن مثلا مثل افسانه های دوران کودکی باشه ازدواج که پسره پولدار با اسب میاد دم خونشون و همه چی مهیا و آمادست که هر چی اراده کنن داشته باشن.
    نه عزیزم اینطوری نیست زندگی ، شما 20 سال دیگه هم ازدواج کنی باز هم شرایط همینه باید برای زندگیت تلاش کنی ، کدوم جوونی هست که الان میلیاردی پول داشته باشه و یا اینکه هر چی همسرش اراده کنه رو بیاره بزاره جلوش.
    بهتره منطقی فکر کنی عزیزم و اینکه می گی از زندگی کلیشه ای خوشت نمیاد خب فکر کردی تو خارج وضعیت از این بهتره؟
    نه اونجام شما باید از صبح تا شب کار کنی و بعد بیای خونه.
    همین همه جا آسمون همین رنگه . شما اگه اینجا در کنار همسرت احساس خوشبختی نکنی مطمئن باش اونجام همین احساس رو دارد.
    در ضمن قدر همسرت رو بدون چون هیچ مردی نیست که بیاد و کارهای همسرش انجام بده هر چقدرم که عاشق باشه.
    به هر حال این فکر ها رو از ذهنت بریز بیرون برو دانشگاه و یه ترم مرخصی بگیر به این فکر کن که همسرت چقدر دوستت داره. و اینکه فکر نکن که بقیه خیلی بیشتر و بهتر از زندگی شما دارن . نه همه همینیم
    منی که دارم تو تهران زندگی می کنم هم مثل بقیه هستم شرایط زندگی تقریبا تو دو سوم مردم همینه . منم سال اول زندگیم رو رفتن خونه مادر همسرم موندم و زندگی کردم در حالیکه یدونه دختر بودم و بابام حتی می خواست که برامون خونه بخره . اما قبول نکردم و خواستم که رو پای خودمون باشیم.
    الانم خدا رو شکر دست به دست همسرم دادم و با هم داریم کار می کنیم. و درآمدمون تقریبا از همه اطرافیانمون بیشتره.
    به جای غصه خوردن شکر خدا رو کن و به زندگی به این قشنگی که داری برکت بده.

    سلام.مرسی از نظرتون.یعنی واقعا همه چیز فقط تو ذهنمه و من باید ذهنیتمو تغییر بدم؟مشکل من 2 سال ادامه پیدا کرده و پیش مشاور رفتنمم اثرش فقط چن روز تو زندگیم دیده میشه بعد باز همون بد بینی ها سوئ ظن ها همون درگیری ها و وسواس ها میاد سراغم.فقط میخام که بخابم..در حالیکه میدونم هم برای تدریس توی دانشگاه و هم برای استخدام شدن برای من راه وجود داره...ولی ذهنم فقط بهانه گیره که چرا مراسم عقد نگرفتم چرا برام کادو های خوب نیاوردن چرا مراسم عروسیم بد بود چرا کم خرج کردم وااای انقد چرا هست تو ذهنم......همش میخابم و وقتی بیدار میشم خسته ام ...همش طپش قلب بی حس شدن دست و پاهام همش نگاه میکنم به دوستام که نامزدن و تازه عروسی کردن میبینم چقد با هم شادن میگن میخندن...ولی من همش با ذهنیاتم درگیرم.همش همسرم بهم میگه تو چیزیت نیست آروم باش و تلاشتو بکن برای رویاهات همه بهم میگن آخه چی دست و پاتو بسته و من همش تو دلم میگم ازدواجم بد بوده چون از بقیه کمترم پس نمیتونم دیگه تو اجتماع تلاش کنم و به رویاهام برسم.......

  16. بالا | پست 11

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2016
    شماره عضویت
    32033
    نوشته ها
    8
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : چطور خودمو با زندگی متاهلی تطبیق بدم...

    نقل قول نوشته اصلی توسط miss eli vrn نمایش پست ها
    سلام دوست عزیز

    این طور که متوجه شدم شما درون خودت فرو رفتی و فقط خودتو میبینی توی این متنی که م خوندم مدام گفتی "من" ، "خواسته ی من " ، " گفته ی من " مدام به خودت فکر کردی تا حالا شده برای یه بارم خودتو جای همسرت بذاری
    فکر کن اگر جای اون بودی با این همه فشار و مسئولیت چه کار میکردی
    این طور که متوجه شدم همسرتون خیلی مرد روشنفکر و دلسوزیه همه ی شرایط رو براتون فرآهم کرده اون وقت شما همش کاستی هاشو میبینی
    ببین مسائل مالی و مادی و در رفاه بودن مهمه درست اما آیا اونقدر مهم هست که بخوای تمام احساسای خوب زندگی رو فداش کنی
    زندگیه شما خیلی خوبی ها داره که متاسفانه چشمات اونا رو نمیبینه
    این و در نظر داشته باش که همسر شما همیشه صبر الانشو نداره توقع بالا یا نا به جایی ازت نداشته و همیشه هم همراهت بوده
    ازدواجتونم که زوری نبوده و با میل خودت بوده مطمئن باش اگر بخواهی به همین روال ادامه بدی بلاخره یه روزی یه جایی همسرت سرد میشه اون موقع است که حتی اگر بخوای نمیتونی به خونه ی اول برگردی و شک نکن که اگر خدایی نکرده از دستش بدی پشیمون میشی
    به نظر من شما در این موقعیت فقط و فقط از این که همسرتون موقعیت مالی بالایی نداره باعث شده انقدر نسبت بهش سرد بشی سعی کن اهم و مهم کنی
    حاضر بودی الان با یه مرد دیگه که خوصیصیات اخلاقی همسرتو نداره ولی در عوض موقعیت مالی بالایی داره ازدواج میکردی؟
    عزیزم شمایی که انقدر به علم و تحصیل اهمیت میدی نباید درکت از زندگی دهن بینی اطرافت باشه
    سعی کن کمی عمیق تر به عمق و معنای زندگی نگاه کنی
    نه سطحی و بچگانه...

    من خیلی خیلی ذهنم آشفته شده.فک کنین سر همه چی غر زدم و بهانه گرفتم البته نه اینکه همه چی خوب بوده و همسرم و خانواده شون هیچ اشکالی نداشتن...ولی خوب دوستام بهم میگفتن چون از اول بدلت ننشستن دیگه حل نمیشه این مشکل.من یه مدت همش با دوستام که تو نامزدی به خاطر همین تفاوت ها و احساسات جدا شدن (و الان دیگه تعدادشون خیلی زیاد شده) خیلی حرف زدم و خوب هر چی میگذره بیشتر به حرفاشون دقت میکنم و هی میگم منو مثل اون دوستمم چرا پس جدا نشدم...چند بارم به همسرم گفتم موضوع جدا شدنو ولی ایشون میگن ما نباید زندگی خوبمونو با این حرفا خراب کنیم...من اصلا خودمو گم کردم نمیدونم واقعا چی میخام نمیدونم حرفی که به همسرم میزنم واقعا خاسته خودمه یا تاثیرات حرفای خانواده و دوستانه که جمع میشه رو هم و منو درگیر میکنه با همسرم.ما اختلاف سنی مون 8 ساله .حتی شده بهش گفتم حتمن به خاطر این اختلاف حرف همو نمیفهمیم یا مثلا مثل بقیه نامزدا و زن وشوهرا که هم سنن با هم جوونی نمیکنیم.نمیدونم.....من تا حالا نتونستم باهاش صمیم بشم و حرف واقعی دلمو بهش بزنم....اصلا انقد سر در گمم که نمیدونم چی میخام...دیدین کسی اینطوری بشه

  17. بالا | پست 12

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2016
    شماره عضویت
    32033
    نوشته ها
    8
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : چطور خودمو با زندگی متاهلی تطبیق بدم...

    رشته من سخت ترین رشته مهندسی ه و واقعا از اون جهت هم خیلی فشار رومه.من انقد غرور داشتم و خودمو درگیر درس نشون دادم حالا فک میکنم همسرم و خانوادش تو دلشون میگن این که انقد درس درس کرده حتی همونم نمیتونه تموم کنه.نمیدونم شایدم این مشکل از شخصیت زیاده ایده آلیسته منه که همه چیو یا صفر میبینم یا 100.همیشه توقعات و رویاها زیادی از خودم دارم و تو ذهنم میسازمشون ولی وقتی که دست به کار میشم میبینم خواسته هام خیلی بیشتر از تواناییمه و میخورم زمین....چیزای بزرگ و خوب میخام ولی بلد نیستم بهشون برسم...

  18. بالا | پست 13

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2016
    شماره عضویت
    32033
    نوشته ها
    8
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : سازگاری با زندگی متاهلی

    در ضمن خانواده من خیلی روی من حساسن اونام برای حمایت از من همش باهام همراه میشن مثلا سر مسایل مالی هی ازم میپرسن بهت پول میده برات خرج میکنه یا مثلا برای رفت و آمدم میگن با هواپیما حتمن برو بیا منم که تند تند میرم و میام میدونم سخته برای همسرم.خوب به نظرم گاهی خانواده ها برای حمایت از بچه شون راه اشتباه رو میرن و بدتر آدمو بدبین میکنن...حتی مشاورم هم بهم گفت خانواده تو به جای اینکه مقابل افکار و خواسته های غلط تو وایستن باهات همراه میشن و خوب تقصیری هم ندارن نگران دخترشونن..نمیدونم باید کی و راضی نگه دارم....باهاشون درد و دل میکنم یه جوره حرف نمیزنم از رفتارام و بی انگیزگی ام ناراحت میشن نگران میشن.....
    ویرایش توسط سما11 : 11-12-2016 در ساعت 12:05 PM

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد