پارسال همین موقع ها بود ترم 2 بودم رابطم با یکی از هم کلاسیام خیلی نزدیک شده بود 11 ماه از من کوچیکتر بود اما هیچوقت حس نکردم ازم کوچیکتره وقتی حس کردیم همو دوست داریم چون من تو زندگیم خیلی سختی کشیدمو اون کل زندگیمو میدونست گفت باید فکر کنم که دوست بشیم یانه چون نمیخوام دردی به دردات اضافه کنم میخوام ببینم میتونم به جای غمت همدمت باشم قرار شد چند روز فکر کنیم اما یه روز بیشتر نتونستم و اس دادم دلت واست تنگ شده و بعدش دوستیمون شروع شد واقعا یه ادم ایده ال بود نمیزاشت اب تو دلم ت************ بخوره وابستگی و عشقمون بیشتر و بیشتر میشد حتی وقتی تعطیلی میخورد و من باید میرفتم شهرم نمیتونست جلو گریشو بگیره تا اینکه تابستون شد 3ماه دور بودیم یه مشکل مالی پیدا کرده بود منم دور بودم اخلاقش بد نشده بود اما عوض شده بود شب و روزم گریه بود اما میگفتم برمیگردم درست میشه برگشتم درست شد اما بعد از 3بار همو دیدن یه گشت ارشادی بهمون گیر داد و ول نمیکرد تا اینکه مجبور شدیم زنگ بزنیم مامانش ولمون کردن اما مامانش حالش بد شد همش میگفت میخواین ابرومو ببرین گفت باید تمومش کنید محمد گریه میکرد میگفت نمیتونم دوسش دارم هیچکس واسه من بهتر زینب نیست مامانش گفت کار داری ؟مدرک داری؟سربازی رفتی ؟به جای این کارا فکر ایندت باش اگه دوسش داری تمومش کن تو اینده ی خودت نمیدونی چیه گیرم تا 10 سال دیگه هیچی نشدی مگه دختر مردم مسخرته الان سن ازدواجشه نه 10 سال دیگه هرموقع از ایندت مطمعن شدی بعد کسیو وابسته کن کم کم محمد میگفت راس میگه و داشت امادم میکرد که قبول کنم این حرفارو که جدایی به نفعمه تولدمون کمتر 1ماه فاصلشون بود من داده بودم عکسشو رو بوم کشیده بودن و وسط اب تو قایق بهش کادو دادمو و با یه نامه کلی تدارکات طوری که نفسش بند اومده بود فقط میگفت چطور جبران کنم این قبل این ماجرا بود این ماجرا یه هفته قبل تولدم بود اونوقت اون توی دانشگاه یه پلاستیک داد بهم گفت تولدت مبارک یه عطر با یه کارت که چیز خاصی توس ننوشته بود خیلییییییی اون لحظه دلم شکست حداقل یه نامه یه چیزی که دلمو خوش کنم...2روز بعد تولدم تموم کردیم خسته شده بودم از اینکه مدام میگفت مامانم راست میگه گفتم باشه اره راست میگه و تموم اما دعواهای بعدش هر روووووز دوا مقصر همشون من بودم عین دیونه ها بودم اون ادم تو داریه اما معلوم بود اونم داره عذاب میکشه تو این دعواها یه سری حرفا اون زد یه سری من که خیلی دور شدیم ...الان 4ماهه تموم کردیم هنوز هرشب گریه میکنم مخصوصا الانا یاد حرفا و خاطرهای پارسال این موقع....اما با من مثل هم کلاسی رفتار میکنه حس میکنم یه ذزه هم دوسم نداره هیچ حسی نداره دلم میخواد بگم بهش بگم حسو حالم چیه اما میترسم...از واکنشش از حرفایی که میزنه از مواجهه با این که دوسم نداره از رفتارش از اون به بعد با من...اخه تازه تموم کرده بودیم من هی میگفتم حالم بده چون به این حساس بود اخلاقش خیلی بد شده بود دیگه چیزی نگفتم تا خوب شد یا قبلا گفتم دلم واست تنگ شده میگفت نگو هیچی نگو ...الان 2ماهه منم مثل یه همکلاسی باش رفتار میکنم یه بار پرسیدم هنوز واست مهمم اول دعوام کرد که چرا باید این سوال ذهنمو مشغول کنه بعد مثل اینکه یه ادم عادی پرسیده ج داد نمیدونم بگم بهش یا نه از اینکه انگار کل دنیا دخترن فقط اون پسره متنفرم به همه چی شک کردم به همه چی سردرگمم دوست دارم فراموشی بگیرم...فقط کمک میخوام