من هیچ هدفی تو زندگیم ندارم اصلا نمیدونم چرا دارم زندگی میکنم ...قبلا پیش یه مشاور با 18سال سابقه کار رفتم نتونست هیچ کاری کنه میگفت تو عمرش با همچین موردی برنخورده...هرچی بیشتر از خودم براش میگفتم موضوع پیچیده تر میشد...همین دیشب یکی از دوستای شما اومد که راهنماییم کنه بنده خدا نزدیک بود دیوونه بشه...بقول اون مشکل من از ریشه ست...ولی من 23سال اینجور زندگی کردم ...چطور میتونم یه شبه 23سال عمر و زندگیمو بذارم کنار و از اول شروع کنم...چطور میتونم به پسرا بی تفاوت باشم وقتی از بچگی تا الان فقط با پسرا احساس ارامش بهم دس میده و فقط با اونا راحتم ...من هروقت سعی کردم برم سراغ دخترا وقتی باهاشون دوست شدم میدیدم که فقط واسه منافع خودشون باهام دوس میشن ...فکر کردم شاید همشهریام اینجوره ولی وقتی رفتم دانشگاه و با دخترای شهرای دیگه دوس شدم دیدم که نه اونا از اینا بدترن...دوس داشتنشون ظاهریه هروقت هرنوع کمکی خواستن دریغ نکردم ولی وقتی یه کمک ساده ازشون خواستم اونم فقط واسه اینکه امتحانشون کنم یهو غیبشون میزد و تنهام میذاشتن...من تاالان تلفنی با خیلی از پسرا دوست بودم و اونا رو عین کف دست میشناسم چون باهاشون بزرگ شدم...میدونم چه وقت قصد فریب دارن میدونم کدومشون خوبه کدوم بد...میدونم کی راست میگه کی دروغ ..شاید الان ب حرفام بخندید و بگید امکان نداره ..ولی این امکان داره...این پسر که میگم باهاش دوستم شاید هیچ تقصیری نداشته ...خودم میدونم از اولش تقصیر من بود...من اونقدر باهاش رکم که بهشم گفتم در حد دوتا رفیقیم و دیگه دوس ندارم ببینمت ...میگفت اشکال نداره منتظرت میمونم همین که صداتو بشنوم و تو خیابون اتفاقی ببینمت کافیه ...میدونم این حرفا رو همه پسرا میزنن ولی راست و دروغشم بلد شدم...مشکل من اینه که پیش خودم فکر میکنم اگه باهاش بدتا کنم چون خونمون رو بدله میاد آبروریزی میکنه...هیچکس باورش نمیشه من دوس پسر دارم اونوقته که همه چی خراب میشه ...اینا همش افکار خودمه ..اون بنده خدا تاحالا دس از پا خطا نکرده...بیشتر شبا خواب میبینم که واسه رسیدن ب من همه چی رو به همه میگه...واسه همین ترس وجودمو گرفته ...من به ازدواج باهاش فکر کردم ولی به نتیجه ای نرسیدم ... میدونم خانوادمم قبول نمیکنن ...فکر کنم الانه دوتا فوحش بهم میدید میگید دختره دیوونه ست...