نوشته اصلی توسط
شمیم-م
واقعا نمیدونم از کجا و از کدوم مشکل شروع کنم!!
از یه طرف پدرم نزدیک 15سالی میشه که افسردگی دو قطبی داره و وقتی شاده یه جور روو اعصابمه و وقتی غمگینه باعث تشدید افسردگی من میشه!
میدونم افسردگی ارثیه و از خانواده بابام این ارث شگفت انگیز نصیبم شده!!!!!
کلا خانواده آرومی هستن و افسردگی رو همشون دارن اما برای بابای من بدتره!
این بماند!از یه طرف دلم واسه مامانم میسوزه که اون چجوری داره تحمل میکنه!
از یه طرف نامزدم که 7ساله با همیم کار پیدا نمیکنه و اون هم داره افسرده میشه!
یعنی من این وسطه خودم داغوووووون، بعد باید مراقب این و اون هم باشم! یعنی جلوی روشون تظاهر به شادی میکنم اکثرا و سعی میکنم الکی بخندم مخصوصا با مامانم و نامزدم چون بابام خیلی باهاش رابطه ای ندارم!خیلییییییی تنهام خیلییییییی
انقدر بغض توو گلوم گیر کرده داره خفه م میکنه و توو خودم میریزم!
دوست خاصی هم ندارم که باهاش حرفامو بزنم!نمیدونم پیش مشاور هم که برم از کجا شروع کنم به حرف زدن چون من کلا کم حرف میزنم و کمی خجالتی هستم و موقع حرف زدن یکم تپق میزنم و سرخ و سفید میشم! حتی با مامانم و نامزدم که خیلی راحتم باز هم نمیتونم وقتی توو چشمشون نگاه میکنم حرف بزنم!
با اینکه با پسرها روابط بهتری نسبت به دخترها دارم و توو دنیای مجازی باهاشون راحت چت میکنم اما وقتی میبینمشون نمیتونم خیلی راحت ارتباط برقرار کنم (دوستهای نامزدم منظورمه)
این افسردگی از نوجوانی تا الان که 29سالمه هنوز همراهمه و توو این 7سالی که با عشقم آشنا شدم خیلی بهتر شدم و روابط اجتماعی م خیلی قویتر شده یک درصد اعتماد به نفس پیدا کردم اما هنوز مشکلاتی دارم!و با بالاتر رفتن سنم اضطرابم برای ازدواج دیر و زبونم لال بچه دار نشدن یا حرفای این و اون خیلی بیشتر شده!
مخصوصا با گلی که بابام چندوقت پیش کاشت و خودکشی کرد!! چنان استرسی بهم وارد شده بود که تمام تنم بی حس شده بود و لبام پف کرده بود سر شده بود نمیتونستم حرف بزنم!!
خیلی داغونم خیلی خسته امچیکار کنم؟!نمیدونم اگه نامزدم نبود چطوری زندگی رو تحمل میکردم چون واقعا خسته ام و زندگی هیچ معنایی جز رسیدن به عشقم و زندگی کردن باهاش واسم نداره