نمایش نتایج: از 1 به 6 از 6

موضوع: اضطراب و افسردگی

1106
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Feb 2015
    شماره عضویت
    12615
    نوشته ها
    135
    تشکـر
    60
    تشکر شده 81 بار در 48 پست
    میزان امتیاز
    10

    Unhappy اضطراب و افسردگی

    واقعا نمیدونم از کجا و از کدوم مشکل شروع کنم!!
    از یه طرف پدرم نزدیک 15سالی میشه که افسردگی دو قطبی داره و وقتی شاده یه جور روو اعصابمه و وقتی غمگینه باعث تشدید افسردگی من میشه!
    میدونم افسردگی ارثیه و از خانواده بابام این ارث شگفت انگیز نصیبم شده!!!!!
    کلا خانواده آرومی هستن و افسردگی رو همشون دارن اما برای بابای من بدتره!
    این بماند!
    از یه طرف دلم واسه مامانم میسوزه که اون چجوری داره تحمل میکنه!
    از یه طرف نامزدم که 7ساله با همیم کار پیدا نمیکنه و اون هم داره افسرده میشه!
    یعنی من این وسطه خودم داغوووووون، بعد باید مراقب این و اون هم باشم! یعنی جلوی روشون تظاهر به شادی میکنم اکثرا و سعی میکنم الکی بخندم مخصوصا با مامانم و نامزدم چون بابام خیلی باهاش رابطه ای ندارم!
    خیلییییییی تنهام خیلییییییی
    انقدر بغض توو گلوم گیر کرده داره خفه م میکنه و توو خودم میریزم!
    دوست خاصی هم ندارم که باهاش حرفامو بزنم!
    نمیدونم پیش مشاور هم که برم از کجا شروع کنم به حرف زدن چون من کلا کم حرف میزنم و کمی خجالتی هستم و موقع حرف زدن یکم تپق میزنم و سرخ و سفید میشم! حتی با مامانم و نامزدم که خیلی راحتم باز هم نمیتونم وقتی توو چشمشون نگاه میکنم حرف بزنم!
    با اینکه با پسرها روابط بهتری نسبت به دخترها دارم و توو دنیای مجازی باهاشون راحت چت میکنم اما وقتی میبینمشون نمیتونم خیلی راحت ارتباط برقرار کنم (دوستهای نامزدم منظورمه)
    این افسردگی از نوجوانی تا الان که 29سالمه هنوز همراهمه و توو این 7سالی که با عشقم آشنا شدم خیلی بهتر شدم و روابط اجتماعی م خیلی قویتر شده یک درصد اعتماد به نفس پیدا کردم اما هنوز مشکلاتی دارم!
    و با بالاتر رفتن سنم اضطرابم برای ازدواج دیر و زبونم لال بچه دار نشدن یا حرفای این و اون خیلی بیشتر شده!
    مخصوصا با گلی که بابام چندوقت پیش کاشت و خودکشی کرد!! چنان استرسی بهم وارد شده بود که تمام تنم بی حس شده بود و لبام پف کرده بود سر شده بود نمیتونستم حرف بزنم!!
    خیلی داغونم خیلی خسته ام
    چیکار کنم؟!

    نمیدونم اگه نامزدم نبود چطوری زندگی رو تحمل میکردم چون واقعا خسته ام و زندگی هیچ معنایی جز رسیدن به عشقم و زندگی کردن باهاش واسم نداره

  2. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Feb 2015
    شماره عضویت
    12615
    نوشته ها
    135
    تشکـر
    60
    تشکر شده 81 بار در 48 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : عدم اعتماد به نفس و افسردگی شدید

    توروخدا بگید چیکار کنم؟!
    اصلا وقتی میشنوم یکی ازدواج کرده دلم میگیره. دلم واسه خودم میسوزه! من خیلی حساسم خیلی زیادی احساساتی ام. دوری از عشقم خیلی واسم سخته. شبها با گریه میخوابم.دلم حضورش رو میخواد بهش شدیدا احتیاج دارم (هم از لحاظ ج.ن.س.ی هم عاطفی)
    بهترین سالهای عمرمون داره هدر میره دور از هم!
    میترسم 30سالم که بشه پیر بشم و نتونم مثل قبل باشم! میترسم از پیر شدن میترسم! از خیلی چیزا میترسم!
    شدیدا حسودی میکنم به اونایی که ازدواج میکنن و پیش همن!
    پیش کی برم اینا رو بگم؟ کی میتونه به جفتمون کمک کنه که بتونیم زودتر سر و سامون بگیریم؟!
    کدوم مشاور کجا؟
    چیکار کنم دارم دیوونه میشم بخدا

  3. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    تیم مشاوره
    تاریخ عضویت
    May 2014
    شماره عضویت
    3829
    نوشته ها
    1,254
    تشکـر
    954
    تشکر شده 1,186 بار در 691 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : عدم اعتماد به نفس و افسردگی شدید

    نقل قول نوشته اصلی توسط شمیم-م نمایش پست ها
    واقعا نمیدونم از کجا و از کدوم مشکل شروع کنم!!
    از یه طرف پدرم نزدیک 15سالی میشه که افسردگی دو قطبی داره و وقتی شاده یه جور روو اعصابمه و وقتی غمگینه باعث تشدید افسردگی من میشه!
    میدونم افسردگی ارثیه و از خانواده بابام این ارث شگفت انگیز نصیبم شده!!!!!
    کلا خانواده آرومی هستن و افسردگی رو همشون دارن اما برای بابای من بدتره!
    این بماند!از یه طرف دلم واسه مامانم میسوزه که اون چجوری داره تحمل میکنه!
    از یه طرف نامزدم که 7ساله با همیم کار پیدا نمیکنه و اون هم داره افسرده میشه!
    یعنی من این وسطه خودم داغوووووون، بعد باید مراقب این و اون هم باشم! یعنی جلوی روشون تظاهر به شادی میکنم اکثرا و سعی میکنم الکی بخندم مخصوصا با مامانم و نامزدم چون بابام خیلی باهاش رابطه ای ندارم!خیلییییییی تنهام خیلییییییی
    انقدر بغض توو گلوم گیر کرده داره خفه م میکنه و توو خودم میریزم!
    دوست خاصی هم ندارم که باهاش حرفامو بزنم!نمیدونم پیش مشاور هم که برم از کجا شروع کنم به حرف زدن چون من کلا کم حرف میزنم و کمی خجالتی هستم و موقع حرف زدن یکم تپق میزنم و سرخ و سفید میشم! حتی با مامانم و نامزدم که خیلی راحتم باز هم نمیتونم وقتی توو چشمشون نگاه میکنم حرف بزنم!
    با اینکه با پسرها روابط بهتری نسبت به دخترها دارم و توو دنیای مجازی باهاشون راحت چت میکنم اما وقتی میبینمشون نمیتونم خیلی راحت ارتباط برقرار کنم (دوستهای نامزدم منظورمه)
    این افسردگی از نوجوانی تا الان که 29سالمه هنوز همراهمه و توو این 7سالی که با عشقم آشنا شدم خیلی بهتر شدم و روابط اجتماعی م خیلی قویتر شده یک درصد اعتماد به نفس پیدا کردم اما هنوز مشکلاتی دارم!و با بالاتر رفتن سنم اضطرابم برای ازدواج دیر و زبونم لال بچه دار نشدن یا حرفای این و اون خیلی بیشتر شده!
    مخصوصا با گلی که بابام چندوقت پیش کاشت و خودکشی کرد!! چنان استرسی بهم وارد شده بود که تمام تنم بی حس شده بود و لبام پف کرده بود سر شده بود نمیتونستم حرف بزنم!!
    خیلی داغونم خیلی خسته امچیکار کنم؟!نمیدونم اگه نامزدم نبود چطوری زندگی رو تحمل میکردم چون واقعا خسته ام و زندگی هیچ معنایی جز رسیدن به عشقم و زندگی کردن باهاش واسم نداره
    اول از همه باید بدونید برای بچه دار شدن اونقدر که استرس تاثیرگذاره سن رو نمیتونیم موثر بدونیم پس در این مورد توجه کنید

    بعد اینکه باید به مشاور مراجعه کنید و مشکل بیان کردن دارید از نوشتن کمک بگیرید

    کلا" در مواقع ناراحتی تمام اون مطالب رو بنویسید و بخونید و دور بریزید تا احساس ارامش کنید ...

    در اون این سایت شماره های مشاوره تلفنی درج شده میتونید مشاوره تلفنی داشته باشید

    در ضمن گریه کردن در این مواقع بسیار مفیده و تاثیر مثبت داره

    و اخر اینکه مشکلات همیشه در زندگی ما وجود داشته و اهمیت زندگی و عمر ما اونوقت مشخص میشه که شما بتونید برای حل این مشکلات راه حلی پیدا کنید

    یکی از جملاتی که میتونه شمارو از این حالت در بیاره اینه که بیخیال باشید .... شد شد نشد نشد و اگرم نشد به جهنم ...

    این یکی از درسهای استادان روانشناسه که وقتی ما در موقعیت های خاص قرار میگیریم باید با گفتن این جملات خودمون رو ارام کنیم
    امضای ایشان
    خدا آن حس زيباييست كه در تاريكي صحرا
    زمانيكه هراس مرگ ميدزدد سكوتت را
    يكي همچون نسيم دشت مي گويد
    كنارت هستم اي تنها...


  4. 2 کاربران زیر از mahsa42 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  5. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Feb 2015
    شماره عضویت
    12615
    نوشته ها
    135
    تشکـر
    60
    تشکر شده 81 بار در 48 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : عدم اعتماد به نفس و افسردگی شدید

    نقل قول نوشته اصلی توسط mahsa42 نمایش پست ها
    اول از همه باید بدونید برای بچه دار شدن اونقدر که استرس تاثیرگذاره سن رو نمیتونیم موثر بدونیم پس در این مورد توجه کنید

    بعد اینکه باید به مشاور مراجعه کنید و مشکل بیان کردن دارید از نوشتن کمک بگیرید

    کلا" در مواقع ناراحتی تمام اون مطالب رو بنویسید و بخونید و دور بریزید تا احساس ارامش کنید ...

    در اون این سایت شماره های مشاوره تلفنی درج شده میتونید مشاوره تلفنی داشته باشید

    در ضمن گریه کردن در این مواقع بسیار مفیده و تاثیر مثبت داره

    و اخر اینکه مشکلات همیشه در زندگی ما وجود داشته و اهمیت زندگی و عمر ما اونوقت مشخص میشه که شما بتونید برای حل این مشکلات راه حلی پیدا کنید

    یکی از جملاتی که میتونه شمارو از این حالت در بیاره اینه که بیخیال باشید .... شد شد نشد نشد و اگرم نشد به جهنم ...

    این یکی از درسهای استادان روانشناسه که وقتی ما در موقعیت های خاص قرار میگیریم باید با گفتن این جملات خودمون رو ارام کنیم
    آخه خودم میگم بیخیال اما بعضیا رووم فشار میارن میگن پس چی شد ازدواجتون؟!! هرجا میرم همه ازم میپرسن کی ازدواج میکنی پس؟!
    من هم فقط لبخند میزنم و میگم هروقت خدا بخواد! اما توو خودم داغون میشم!
    جمله ای که بیشتر وقتا وقت ناراحتی به خودم میگم اینه که "نگران چی هستی یه روز میمیری تموم میشه این دنیا ارزششو نداره!" یعنی این فکر که یک روز میمیرم یه خورده آرومم میکنه و بعضی وقتا به بعضیا هم که میخوام دلداری بدم اینو میگم!


    واقعا از راهنماییتون ممنونم دوست عزیز پیش مشاور رفتن و نوشتن مشکل هم چیز خوبیه که گفتید ممنونم

  6. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Feb 2015
    شماره عضویت
    12615
    نوشته ها
    135
    تشکـر
    60
    تشکر شده 81 بار در 48 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : عدم اعتماد به نفس و افسردگی شدید

    دلم گرفته. دیشب تست افسردگی رو انجام دادم شد 33 یعنی افسردگی متوسط. چندبار هم قبلا جاهای دیگه تست زده بودم نوشته بود احتیاج به دکتر دارین!
    رفتم مامانم هم تست رو انجام داد خدا رو شکر مال اون اصلا افسردگی نداشت و خیلی خوشحال شدم اما وقتی گفتم من شدم 33 کلی تعجب کرد! گفت اصلا بهت نمیاد و فکر میکردم نسبت به دخترای دور و ورت خیلی خوب میگی و میخندی! اما مامانم نمیدونه فقط سعی میکنم ظاهرمو حفظ کنم و الکی بگم بخندم تا یه وقت اشکام جلوی کسی درنیاد! بهم گفت نمازهاتو درست بخون قرآن بخون اینطوری دلت آروم میشه اما مامانم نمیدونه که من توو دلم چیا میگذره! هیچکس نمیدونه!
    امضای ایشان
    خسته شدم!

  7. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Feb 2015
    شماره عضویت
    12615
    نوشته ها
    135
    تشکـر
    60
    تشکر شده 81 بار در 48 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : عدم اعتماد به نفس و افسردگی شدید

    یعنی واقعا میگم که اگه عشقم نبود شاید الان به جای 33 عدد خیلی بالاتری نصیبم میشد و افسردگی شدید در حد وخیم داشتم! به خاطر وجود اونه که من الان اینجام و هنوز میخندم و هنوز تا یه حدی امید به زندگی دارم.
    خیلی دعا کنید زودتر سر و سامون بگیریم. میدونم وقتی ازدواج کنیم اوضاعم خیلی بهتر میشه
    امضای ایشان
    خسته شدم!

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد