سلام
دختری هستم 28 ساله
راستش من خیلی وابسته به مادرم هستم
در مورد خیلی مساءل نظر ایشون واسم مهمه و خودم توانایی تصمیم گیری ندارم
در خانواده ای زندگی میکنم که دو خواهر بزرگتر دارم و هنوز ازدواج نکردند
دو سال پیش یکی از همکلاسیهام از من خاستگاری کرد
راستش به نظرم شرایطش خوب بود و نزدیک دو ماه که با هم صحبت کردیم از هم خوشمون اومد
من به ایشون گفته بودم تا خواهرام ازدواج نکنند نمیتونم ازدواج کنند و ایشون هم قبول کرده بودند که منتظر میمونند
و در ضمن خانواده هامون در جریان ارتباطمون بودم
اما من به شدت نیاز داشتم که خانوادم درگیر بشند و حداقل قبل از این که من به اون پسر وابسته بشم اصلا ایشونا ببینند
من خیلی بابت این مساله استرس داشتم چون احساس میکردم خانواده هامون بهم نمیخورند خیلی به خانوادم اصرار کردم ولی توجهی نمیکردند
اون پسر هم فوق العاده احساساتی بودند
نزدیک یک سال رابطمون ادامه داشت
6 ماه اول اون پسر خیلی اصرار میکردند که بیاند خاستگاری خب چون ایشون هم مثل من نگران بودند که خانواده ها به تفاهم نرسند اما خانواده من مشکل داشت
تا اینکه بعد از یک سال ایشون زیر همه چیز زدند و گفتند خیلی دارند اذیت میشوند چون حس جنسی خیلی بالایی داشتند
بعد از این مساله خانواده من نسبت به ایشون بد بین شدند و منم متوجه شدم ایشون با یک دختر دوست شدند و حتی باهاش ************ میکنند
من چهار ماه پیش خطم را عوض کردم تا دیگه هیچ وقت ایشون را نبینم اما ایشون ایمیلما گیر آوردند و بعد از دو ماه التماس کردند که برگردند
راستش من نمیدونم چیکار کنم
من فوقالعاده از خیانت بدم میام و ایشون میگند که عوض شدند و میخادم همه چیزا جبران کنم
از یه طرف خانوادم فوق العاده ناراضیند و حتی الآن هم حتی نمیتونم بهشون بگم بیاد خاستگاری
از یه طرف دیگه خودم دیگه اصلا اصلا نمیخام بدون اجازه خانوادم پیام بدم
اما ایشونا دوست دارم
و یه مشکل بزرگ دیگه اینه که ایشون خیلی خیلی احساساتیند
و میگند قرصهای خیلی قوی دارند مصرف میکنند و 6 سال پیش بابت یک مساله عاطفی تشنج کردند و قرص دپاکین میخورند
راستش خودم یکم میترسم که بلایی سرشون بیاد
حتی بهم گفته اگه من با کسی دیگه ازدواج کنم خودشا میکشه
راستش خیلی کلافم
میدونید همش احساس میکنم خانوادم و من نسبت به ایشون خیلی مدیون هستیم چون ما هر روز بیشتر به هم وابسته شدیم ولی خانواده من نتونستند درگیر بشند
خیلی احساس عذاب وجدان دارم
از یه طرف هم واقعا دوستشون دارم و از اینکه حتی یه بار خانواده ها نتونستند درگیر بشند ناراحتم
من نزدیک یک سال و نیم که حتی نمیتونم با خانوادم مشورت کنم چون مادرم ناراحت میشند الآن حتی دیگه نمیتونم حرفی از ایشون بزنم
خیلی ناراحتم چون همیشه دوست داشتم در کنار عشق بتونم عاقلانه تصمیم بگیرم اما الآن فقط احساسات درگیرند
خیلی شرایط بدی دارم خیلی مترسم که اون سر آسیب ببینه
خواهش میکنم راهنمایی کنید