به نام آغاز ترین بی پایان
به رسم ادب کلاه را از سر برمی دارم و با احترام سر خم کرده و سلام می کنم.
شاید این متن بیش از حد بلند باشد و خواندن آن زمان بسیاری را بخواهد اما پیشاپیش از این که شما این متن را می خوانید و شاید من را کمک می کنید ممنون و متشکر هستم .
اسم من محمدرسوله حدود 35 روز دیگه20 ساله می شوم،حدود 3 یا چهار سال پیش بود که مشکلات من به اوج خودش رسیده بود.
مشکل های من به طوری هستن که شاید میشه گفت من رو به طور تدریجی از بچگی من روبه نابودی برده و زمانی که من حدود 16 یا 17 سالم بود به طور کامل من رو از پا در آورد.
شاید بزرگترین مشکل من عدم تونایی برقراری ارتباط با اطرافیانم به خوصوص خانواده ام است.
من از بچگی تنها بزرگ شدم چون خانواده ی ما مقید و مذهبی هستن و جایی که دختر ها باشن پسر ها نباید برن یا رفت و آمد کنن. من چه از طرف خانواده ی پدری و چه از طرف خانواده ی مادری من آخرین بچه هستم و اختلاف سنی من با بچه ی قبل از خودم در هر دو خانواده دارم 6 ساله که خواهر خودمه به همین دلیل از همون بچه گی من تنها بودم یا اگه منم به حساب می آوردن برای مسخره کرنم بوده.
من تا 16 سالگی حتی نمی تونستم توی مدرسه با کسی دوست بشم چون بلد نبودم باکسی درست ارتباط برقرار کنم .
اون سال بعد از فوت مادربزرگم به صورت کامل من از پا در اومدم تنها کسی که می تونستم باهاش رابطه داشته باشم و باهاش راحت باشم اون بود که فوت کرده بود.و من از همیشه تنها تر بودم.
توی این سه سال من چندین بار قصد خود کشی کردم که نمی دونم چرا اما یه حسی بهم اجازه ی این کار رو نمی داد .
17 سالم که بود برای جدا شدن از این تنهایی سعی کردم با همکلاسی هایم ارتباط برقرار کنم .
اما هر بار که با یکی از اون ها رابطه برقرار می کردم بجز احساس سوء استفاده از من هیچ احساسی نداشتم(برای این قضیه من دلیل دارم چون درس ریاضی خوب بود با هر کی که دوستیم بیشتر از سلام و علیک میشد همش از من تمریناتی که معلم میداد می خواست این به نظر من یعنی سوءاستفاده)
بعد از یک مدت برای جبران کردن این تنهایی و جایگزینی این خلا عاطفی به دنبال دوستی با جنس مخالف بودم.
اما چون بلد نبودم به درستی ارتباط برقرار کنم همیشه در صحبت کردن با اون ها شکست می خوردم.رو به چت روم ها آوردم و شروع به صحبت کردن با اونها کردم اما باز هم کسی به من اهمیت نمیداد حتی بعضی از اونها حاضر نبودن برای چند دقیقه با من صحبت کنن از اونجا بود که من شروع به خود بزرگ بینی کردم و خودم رو بزرگتر از اون چیزی که هستم نشون می دادم با یه سری دروغ هایی که شاید برای من شده بود دلخوشی.این مسئله متاسفانه حالا هم که دانشگاه می روم ادامه دارد . هنوز هم نمی توانم با کسی به خوبی و درستی رابطه برقرار کنم.(شاید مسخره باشه اما اگه یک درس رو صفر هم بگیرم نمی تونم از همکلاسیم بخوام که جزوش رو برای کپی کردن به من بده )
امسال به طور اتفاقی وارد تشکل دانشجویی شدم که منو وادار کرده به ارتباط داشتن با دیگران و کار کردن با اونها اما اونجا زمانی که من خودم رو معرفی کنم چیزی که واقعا بودم معرفی نکردم بلکه من خودم رو بزرگتر و بالاتر از اون چیزی که هستم معرفی کردم ولی هنوز هم اونجا احساس می کنم که دارن از من سوء استفاده می کنن.
-----------------------------------------------------------
مشکل دیگه ی من که شاید خیلی هم خوب نباشه اینه که من نمی تونم قبول کنم که خانوادم ،خانواده ی واقعی من هستن و همیشه حس می کنم که من فرزند خوانده ی آن ها هستم . و تقریبا می شه گفت این رو خودم باور کردم در صورتی که نمی دونم درسته یا نه یا حتی اگر درست باشه حد اقل اونها چند سالی من رو بزرگ کردن و حق والدین به گردن من دارن.
من دوس مدارم با این دید به اونها نگاه کنم و همش حس کنم زمانی که دارم باهاشون صحبت می کنم بیرون میرم حس کنم که من با یه قریبه بیرون رفتم نتونم به اونها اعتماد کنم و از لاک دفاعی خودم نسبت به اونها خارج شوم.
--------------------------------------------
مشکل بعدی من اینه که همیشه عاشق تنهایی بوده و هستم نمی تونم کسی رو به خلوت خودم راه بدم البته چند باری سعی کردم این کار رو انجام بدم اما بازم من شکست خودم و از قبل تنها تر شدم .
من دوس دارم از 24 ساعت یک روز 20 ساعتش رو تنها باشم . اما واقعا این تنهایی برای من تقربیا دیوانه کنندس چون من نیاز دارم با کسی صحبت کنم درد دل کنم اما بجز خودم و عروسکی که از بچگی با اون بزرگ شدم هیچ چیز دیگه ارتباط ندارم . و این مسئله باعث شده من دائما با خودم صحبت کنم .
------------------------------------------
آخرین مشکل من اینه که من در خودم عاشق می شم به به بیان بهتر عاضق خودم یا بت درون خودم میشه .
18 سالم که بود توی چت رو با دختری آشنا و دوست شدم که ما باهم با تلفن در ارتباط بودیم و من با اینکه این دختر رو حتی یک بار هم از نزدیک ندیده بودم به شدت به اون وابسته و عاشقش شده بودم که اون دختر از من جدا شد و به صورت کامل من نابود شدم.
لطفا هر کسی میتونه به من کمک کنه و منو راهنمایی که چطوری می تونم از تمام این مشکلاتم جدا بشم و حداقل یه زنگی نسبتا آرام و بدون دغدغه ای رو داشته باشم .
مرسی