از خونه فرار کنم؟
لطفا مدیران نام تاپیک رو به جمله ی بالا تغییر بدن.
سلام
من یک پسر دوم دبیرستانی هستم و فکر میکنم کاربران اینجا سن پدر و مادر من رو داشته باشند !
ولی ازتون خواهش میکنم توی این داستان خودتون رو جای من بزارید و به عنوان یک پدر یا مادر جواب ندید
----------------
پدر و مادر توی 4 سالگی از هم جدا شدن و توی 7 سالگی طلاق گرفتن
من و خواهرم که یکسال از من بزرگتره پیش پدرم زندگی می کردیم البته دوست داشتیم پیش مادرم باشیم ولی خب انگار حق حضانت توی اون سن با پدر هست
البته هفته ای یکبار یعنی از شب پنجشنبه تا جمعه مادرمون رو میدیدم
خلاصه با همه ی جنگ و دعواهایی که بین پدر و مادرم تا 12 سالگی وجود داشت زندگی کردیم.
تا 12 سالگی مادرم با ما توی شهر یعنی قم زندگی میکرد اما بعد از اون رفت به تهران.
خانواده ی مادرم خیلی از مادرم بد میگفتن که زنه مطلقه میره تهران و معلوم نیست چیکار میکنه
ولی ما این حرفارو گوش نمیکردیم.
خلاصه توی 14 سالگی پدرم راضی شد برای مدتی ما یعنی من و خواهرم هم بریم تهران و با مادرم زندگی کنیم.
از قبل که گهگاهی مادرم ما رو میبرد تهران رابطه اش رو با مرد های غریبه میدیدم که میگفت همکارم هستن
حتی چند بار هم مارو باهاشون شام برد بیرون.
بعد از گذشت چند ماه از موندنمون در خانه ی اجاره ای در تهران مادرم با من و خواهرم درباره ی یک مرد غریبه که 4 یا 5 بار دیده بودمش صحبت کرد و میگفت همکارم هست ( از این مورد که همکارش هست مطمئن بودم )
به من و خواهرم گفت که دستش فعلا تنگه و شبا تو ماشین میخوابه و خونه نداره فعلا و برای چند روزی بمونه و از من کوچیکتره و مثل برادرم هست و بهش اعتماد دارم و ... از این داستانا
من خواهرم با اکراه زیاد قبول کردیم.
شب های اول با احتیاط های زیاد پیشمون بود ! احتیاط ها یعنی مثل اینکه مادرم تو حال میخوابید و اون توی یک اتاق دیگه مادرم جلوش روسری و مقعنعه میپوشید و ...
عید که شد من و خواهرم رفتیم قم و تا آخر عید پیش پدرم موندیم
وقتی برگشتیم قبل از رسیدن به خونه مادرم دوباره با من حرف زد که این آقا برای من مثله برادر میمونه و بهش اعتماد دارم. برام سخته که بخوام هر روز جلوش مقنعه و روسری سر کنم. من با اینکه خیلی غیرتی بودم گفتم باشه. ( با اکراه خیلی شدید )
باز چن هفته ای مادرم جلوش با لباس های معمولی و گشاد بود
همینجوری یواش یواش بود که مادرم کم کم جلوش لباس های تنگ تر میپوشید و آرایش میکرد و ... بازهم میگفت مثله برادرمه و ( درحالی که هیچ وقت جلوی برادر هاش یا حتی پدرم هم اینطوری نبود )
من هم خیلی حرصم میگرفت و این آقا رو تحویل نمیگرفتم . حتی خیلی از شبا قبل از اینکه بیاد و چشم تو چشمش بشم خودمو به خواب میزدم.
بعد از گذشت یکسال تابستون دوباره ما 3 ماهشو رفتیم قم پیش پدرمون
کم کم خودم حس کردم که قم خیلی راحت ترم و توی تهران دارم زجر میکشم و ...
ولی گفتم بزار امسال رو هم برم خونمون رو هم قراره عوض کنیم شاید این بره و ...
خلاصه رفتیم ثبت نام کردیم و بازم یکی دو ماه گذشت دیدم وضع همونجوریه
قبلش این رو بگم من و خواهرم توی یک اتاق میخوابیم و اون آقا و مادرم توی حال ( البته با فاصله )
مادرم به بهونه ی اینکه اتاق هواش گرمه اومده بود بیرون
ی شب حدود ساعت 3 نصف شب بود که فهمیدم رابطه ی نا مشروع هم دارن
همون موقع خواستم پاشم و هردوشون رو با یک چاقو بکشم
اما نمیدونم چرا استرس شدید گرفته بودم و می لرزیدم . ( اونا نفهمیدن که من موضوع رو فهمیدم )
از اون روز خیلی با اون آقا یا *** سنگین تر شده بودم .
2 یا 3 بار دیگه هم اون اتفاق افتاد.
الان هم وقته امتحانات و من به شدت اعصابم خورده و نمیرم سره امتحانا . مادرم نمیدونه.
تصمیم گرفتم بزارم و برم قم پیش پدرم زندگی کنم اصلا دیگه با مادرم رابطه نداشته باشم. خیلی ازش بدم میاد . هرروز فکر کشتنشو میکنم.
از طرفی الان هم وقته مدرسه هست و اگه برم قم نمیتونم بهشون راستشو بگم که چرا دیگه نمیخوام زندگی کنم. با این اعصابم نمیتونم 6 ماه دیگه صبر کنم و درس بخونم تا حداقل امسال تموم شه .
فعلا هم هیچی به مادرم نگفتم .
( در ضمن از پیام های گوشیش فهمیدم که با چن تا مرد دیگه هم رابطه داره. یعنی اینطوری نیست که بگید شاید وقتی ما تهران نبودیم ازدواج کردن )
به نظرتون چیکار کنم ؟ خودم میدونم که باید برم قم پیش پدرم ولی اگه این موقع برم شدیدا شک میکنن. از طرفی هم امسال دیگه نمیخوام برم مدرسه و نمیدونم این رو چطور بهشون بگم.
خواهش میکنم راهنماییم کنید . استرس و نگرانی شدید دارم .