نوشته اصلی توسط
دختر سوت و کور
همه چی از یه عشق آتشین شروع شد ..مثل یه قصه بود...مهرداد رو تو هنر کده باهاش آشنا شدم چند ماهی با هم اشنا شدیم تا جایی که دیدم که وابستگی شدیدی بینمون هست...ما واقعا عاشق هم بودیم ...زیاد طول نکشید که روند رسمی ازدواج به جریان افتاد مهرداد مربی پیانوی من بود که غیر از پیانو خیلی چیزا به من یاد داد ..اون به معنی واقعی کلمه یه مرد بود...هر سختی رو به جون خرید که کوچکترین زحمتی نبینم به جایی رسیدیم که خانوادم بهم گفتن زیاد بهش وابسته ای ...شایدم راست میگفتن ..ولی من حق داشتم که به کسی که کوچکترین بدی تو وجودش نبود وابسته شم ...گریه های هرشبم دلیلی جز دوری ازش نداشت اوایل سنگ جلو پامون انداختن ولی تو تموم این مدت با شهامت پشتم وایساد هرچی من بدی کردم با بزرگی بخشید واقعا مث یه رویا بود ..تونست از من تو دو سال از یه ادم سرد و بی نشاط یه عاشق از جون گذشته بسازه اگه بگم حاضر بود واسه من جون بده کم گفتم وقتی فهمیدم ms دارم مث کوه پشتم وایساد هرچی التماسش کردم رابطمون و تموم کن که تو اذیت نشی حتی یه ذره هم شک نکرد که عشمون بیشترم شد ...یه مرد واقعی
رورگار لعنتی به چیزی جز مرگش قانع نشد واقعا زندگیم از اون موقع گریه اس 4 سال گریه ...چشام دیگه مث قدیم نیس ...کمکم کنید میخوام یه قرصی دوایی بخورم که کلا احساسم و حافظم از بین بره...یا حد اقلش برم اون دنیا پیشش...یا خدا اول تو دوم ...