نوشته اصلی توسط
محمدزاده
سلام
من حدود سه ساله ازدواج كردم قبل اينكه به شوهرم جواب مثبت بدم پسرخالم ازم خواستگاري كرده بود با هم صحبت كرديم جوابم مثبت بود چون واقعا پسر متدين و دينداري بود اوني بود كه ميخواستم شرايطش رو هر چي بود قبول كردم چون از بچگي دوسش داشتم اما پسرخالم جوابي به من نداد مخالف نبود اونم دوسم داشت مي دونم خالم و شوهر خالم ادماي بيخيالين يكم عجله نكردند خيلي منتظر شدم حدود يك سال ونيم دوسال خبري نشد تا اينكه با همسرم آشنا شدم شرايطش مناسب بود باهاش ازدواج كردم از رو منطق زندگيم رو دوست دارم باهاش زندگي خوبي دارم خداروشكر بد يا خوب مي گذرونيم كنار هم
حالا بعد پنچ سال پسرخالم ازدواج كرده تا امروز بهش فكر نميكردم تا اينكه زنش رو ديدم همش تو فكرمه از فكرم بيرون نميره همش نگاهش مي كردم كه اين چي داشت كه من نداشتم وقتي با زنش غذا مي خورد كنارش مي شست حسوديم مي شد من شوهرم رو دوست دارم ولي نمي دونم چرا اينجوري شدم اينكه خالم واسه عروسش سنگ تموم گذاشت اما واسه من پا پيش نذاشت اينكه چرا اگر موافق نبودند پسرخالم بهم پيشنهاد داد خيلي داغونم از فكر م بيرون نمي ره چيكار كنم دوست ندارم به زندگيم لطمه اي وارد كنم بخاطر اون از پسرخالم متنفرم