با سلام
من امروز با سایتتون آشنا شدم
تو رو خدا هرکی میتونه بهم از لحاظ فکری کمک کنه بگه
دارم نابود میشم
پسری 25 ساله هستم، فوق لیسانس برق از دانشگاه خواجه نصیر، تو یه شرکت وابسته به توانیر کار میکنم، درامدم خدارو شکر خوبه
5 ساله پیش تو رشت با دختری آشنا شدم، درواقع این خانوم دوست یکی از دوستام بود، با هم یک 6 ماه دوست بودن اما چون یکمی خورده شیشه داشت دوست من به خاطر دروغاش ولش کرد. این خانوم بهایی بود، خونوادش تو اون موقعی که دوستم ولش کرد داغون بودن، ور شکست شده بودن، خونشون توقیف شده بود، اموالشونم همینطور. من که دیدم این دختر که اون موقع پیش دانشگاهی بود و وقت امتحاناش بود و از دوستمم رونده شده بود، گفتم کمکش کنم. تو درساش، تو هرچی که میتونم. حتی شناسنامشم تو توقیف شدن اموال گم و گور شد. واسش شناسنامه گرفتم. لباس درست حسابی نداشت، واسش با همون پول کمی که داشتم لباس اینا میخریدم. خیلی بهم وابسته شده بود، البته من فقط و فقط مثل برادر دوست داشتم بهش کمک کنم. چون هیشکی بالا سرش نبود. از نظر روحی و فکری و احساسی و مالی و همه جوره داداشش بودم. بعد یکسال من تهران دانشگاه قبول شدم. باید میومدم تهران. اونم چون خیلی دوستم داشت و هم چون به خاطر بهایی بودنش دانشگاه نتونست بره، باهام اومد تهران. واسه خودم خونه اجاره کردم تهران و اونم گذاشتم خونه یکی از اقوامشون اونجا بمونه. بعد یه مدت واسش کار پیدا کردم. حتی کارم بهش یاد دادم که چه بپوشه، چی کنه چه نکنه، چطور حرف بزنه. حتی یه نامه گم میشد زنگ میزد بهم که بهش بگم چطور دنبالش بگرده!! حقوقش کم بود بازم کمکش میکردم. هفته ای چندبار با هم بیرون میرفتیم. اینم بگم قبل آشنایی من باهاش با خیلیا دوست بود در لحظه، من بهش یاد دادم که پاک زندگی کنه و کرد. بعد تهران اومدنمون تقریبا واسش یه نامزد بودم. خودشم خواسته بود اینو. بعد چند وقت کار پیدا کردم حین درسم. خونوادشم از حضور من مطلع بودن،خیالشونم یکمی راحت بود. پولم خوب در میاوردم. گفتم واسش یه جایی رو بگیرم که دیگه سر بار نباشه. ولی چون نمیهواستم تنها بمونه و هم واسه اینکه بهش حس خونه دانشجویی و اینارو بدم گفتم همخونه داشته باشه بهتره. دانشگاه واسش آرزو بود، خلاصه یه کلاس حسابداری ثبت نامش کردم بهش میگفتم دانشگاهت اینه. خلاصه با دو تا خواهر همخونه شد. یکی شون فوق لیسانس بود یکی دیپلم اون دیپلمیه بعدا فهمیدم قرص اعصاب میخورد. خیلی کم دعوامون میشد بعد اینکه رفت با اینا تو این خونه یکم بعضی وقتا دعوامون میشد ولی کلا خوب بودیم باهم.
بعضی وقتا خونم میومد، با هم رابطه جنسی (به خواست خودش) داشتیم. یهو یه شب که خونم بود تو گوشیش اتفاقی اس ام اس دیدم که به دوست صمیمیش داده که آره من نمیتونم از فکر فلانی در بیام (دوست من که باهاش 6 ماه دوست بود) و عاشقشمو بعد آخه اینو چی کنم فعلا که با اینمو از این چیزا!!!
من خیلی عصبانی شدم، باهاش دعوای سختی گرفتم، حتی زدمش!!! نه واسه این حرفش واسه اینکه همیشه من آزادش گذاشته بودم که هرچی میخواد بهم بگه من میگم اکی فقط دروغ نگه. منتم کرد که توروخدا ببخش، غلط کردم و از این حرفا. منم بخشیدمش. ازش قول گرفتم که دروغ نگه دیگه.
بعد اون ماجرا خوب شده بود هر از چندگاهی دعوامون میشد و منم یه اشتباه بزرگی که میکردم این بود که تو دعوا کارایی که واسش کرده بودم رو یادش میاوردم.
سه هفته پیش من تو کیش یه کنفرانسی باید میرفتم، اینم با خودم بردم، هرچی دلش خواست واسش کردم (البته اونطوری نبود که نشون بده میخواد سو استفاده کنه ها) ولی منم دوست داشتم واسش خرج کنم که احساس کمبود نکنه خلاصه حسابی به اندازه درامد 2 ماه خرج کردم واسش.
همه چی خوب بود فردای روزی که برگشتیم تهران متوجه شدم کلاس حسابداریش که الان ترم 4 بود فقط جمعه هاست درحالی که بهم گفته بود کل پنجشنبه بعد از ظهر و جمعه صبح کلاس داره. خیلی خیلی عصبانی شدم، چون من به خیال اینکه پنجشنبه ها کلاس داره خیلی برنامه هامو تغییر میدادم واسش تا اون موقع هم که دو ماه از کلاسش گذشته بود تو توهمم این پنجشنبه ها سر کلاس بود!! بدجوری بهم ریختم فقط بهش گفتم این دومین باریه که داری دروغ بزرگ میگی و دیگه نمیبخشم، از خونم بیرونش کردم. شبش رفتم جلو خونشون که باهاش خداحافظی کنم و طلاها و اینجور چیزا که واسش خریده بودم رو ازش بگیرم (ماهی یه تیکه طلا واسش میخریدم که هم احساس کمبود نکنه هم پولم رو جمع کنم به خودشم پول جمع کردن و خرج کردن رو یاد داده بودم). رفتم اونجا ازم ترسیده بود. نمیخواستم دعوا کنم اما ناخوداگاه دعوا شد جلو دوستاش زدمش. اما باز اومد باهام نشست و منتم کرد که ببخش و اینا. بخشیدم!!!
بعد اون شب دیگه رفتارش خوب نبود باهام، معلوم بود یکی داره تحریکش میکنه همش! هفته پیش یه روزی بهش زنگ زدم که بیا امروز بعد کارمون بریم پیش یه روانشناسی چیزی کمکمون کنه، به زور قبول کرد. ساعت 5 قرار گذاشته بودیم. از 5 تا 10 شب اصلا جوابمو نداد. یخ کردم تو خیابونا. اصلا سابقه نداشت. خلاصه یه بار جواب داد و گفت با دوستم بیرونم به تو ربطی نداره و اینا!! رفتم جلو خونشون. منتظر واسادم تا بیاد اگه بیرونه. بعد یک ساعت یه ماشین با سه تا پسر جلوم واسادن و تا میخوردم زدنم که آره تو مزاحمش شدی و از این حرفا!! فهمیدم خونه بوده و یکی از این پسرا که راننده آژانس کنار خونشون بوده باهاش دوست شده جدیدا چون از همه چی خبر داشت. زنگ زدن پلیس بیاد منو به جرم مزاحمت ببرن. با هم رفتیم کلانتری، تو کلانتری هیچی بهش نگفتم فقط نگاش میکردم! با همون پسره جوری تو کلانتری نشسته بود که انگاری چند وقته با هم هستن. هم خونه ایش که قرص اعصاب میخوردهم بود، چنان شلوغ بازی دراورده بود که نگو! مثل اینکه این همخونه ایش تو همون آژانس منشی بوده! احتمالا اون تحریکش کرده که این داستانا درست شه. شکایت کردن ازم!! اما ازونجایی که مامورای کلانتری خیلی مرد بودن نذاشتن دادسرا بریمو رضایتم رو ازشون گرفتن!! حتی تو اون شب تو کلانتری نمیتونست جلو خنده و کاراش با اون پسره رو بگیره!!
خیلی جای فکر داره داستانمون، ببخشید اذیت شدین این همه رو بخونین.
از اون شب به بعد که فهمیدم شخصیتش چی بوده کاملا دورشو خط کشیدم! به زور سعی دارم میکنم فراموشش کنم! وقتی که باهاش بودم ذره ای پامو کج نمیذاشتم اما بعد اون شب به زور هی میخوام واسه اینکه از فکرش در بیام کارای بیخود که در شان و شخصیتم نیست کنم!!
خیلی دارم اذیت میشم! هر شب خوابشو میبینم! همه دوستام و فامیلاش که منو میشناختن حتی دوستای خودش اومدن سمت من میخوان دلداری بدن بهم! اما باز نمیشه! از همه چی افتادم! تو این یه هفته قلبم یه لحظه آروم نشده!!
چی کار کنم؟! تورخدا کمکم کنین! اصلا روز و شبم معلوم نیست!
ممنون میشم اگه بزرگی کنین و راهنماییم کنین