با سلام خدمت همه دوستان گرامی
من دوستی دارم که 20 سالشه و متاسفانه چیزی درموردش متوجه شدم، یعنی خودش بهم گفت که کاملا مدتیه من رو به هم ریخته. از اساتید و دکترای محترم میخوام که منو در کمک کردن به این دوستم که مورد کاملا خاصی داره کمک کنید.
دوست من طبق گفته های خودش از سن 17 سالگی از طریق ویچت با یک پسری آشنا میشه که فکر میکنم 25 ساله بوده اون موقع. دوستی اینا شروع میشه و بعد از مدتی که روابط بیشتری باهم پیدا میکنن دوستیشون عمیق تر میشه و همیشه با هم همه جا میرن.
حدود یکی دو سالی از این ماجرا میگذره و این دوتا واقعا به هم وابسته میشن و دوست منم یه جورایی عاشق طرف میشه. داستان از وقتی شروع میشه که مادر اون دوستش میاد تو یکی از مراسم خانواده دوستم شرکت میکنه و خواهر دوستمو میبینه و برای پسرش که در حقیقت عشق دوست منه خواستگاریش میکنه.
همه این ماجرا تا بله برون خواهر دوستم با این شخص ادامه پیدا میکنه و تا اینکه یه روز دوست من متوجه رابطه جنسی دوست صمیمیش با خواهرش که الان در حقیقت همسره میشه. و کاملا به هم میریزه و مرتب گریه میکنه و به قول خودش ساعت 4 صبح به خدا میگه خدایا من الان بهش مسیج میدم اگه جواب داد که حرف دلمو بهش میزنم هرچی شد شد، اگرم جواب نداد که بیخیالش میشم. وقتی مسیج میده که بیداری؟ 5 دقیقه بعد اون جواب میده آره بیدارم ، جونم. و دوست من شروع میکنه بهش گفتن که من خیلی دوست دارم و خیلی بهت وابستم و عاشقتم و این حس من از رو شهوت نیست از روی احساساته و... که از طرف اونم جواب میشنوه که منم همینطورم اما خودمو همیشه سعی کردم کنترل کنم. دوست من بهش میگه ازت میخوام یه بار که شده بیا پیشم من تو بغلت بخوابم فقط میخوام یه شب تا صب تو بغلت بخوابم. اونم میگه باشه. میگه کی؟ اونم میگه همین فردا! خلاصه از 4 صب تا ساعت 8 صب اینا داشتم تلفنی صحبت میکردن.
فردا میشه و به اصطلاح دامادشون میاد خونه اینا پیش دوستم که تنها بوده و تو بغل هم بدون هیچ رابطه ای میخوابن و فقط چندتا بوسه از هم میگیرن. اما این احساس که یک سال و نیم مخفی مونده بوده حالا با این حرکت سر باز میکنه و رابطه هاشون به تعداد بیشتر میرسه تا اینکه باهم بعد از مدتی متاسفانه ************ کامل رو تجربه میکنن. و این علاقه بین اونها بیشتر میشه. تا اینکه کم کم دامادشون خودشو کنار میکشه و خودشو کنترل میکنه و به قول دوستم میگفت هروقت یخواست بهش نزدیک شه سریع به سمت خواهرش تغییر سمت میداده.
الان خواهرش با این دوست صمیمی ازدواج کردن. اما دوست من داره تو تب عشقش که هر روز جلو چشمشه داره میسوزه، و با کنترل کردن خودس داره خودشو آب میکنه. میگفت اینقد بدبخت شدم که به خواهرم دارم به چشم رقیب نگاه میکنم.
دوستان از وقتی من این داستان رو شنیدم واقعا دلم براش سوخته و هرکاری از دستم بربیاد حاضرم براش بکنم با کمک شما. خودشم دیگه به مشاوره قصد رفتن نداره میگفت یک و نیم میلیون خرج روانشناس کرده ولی نتیجه ای نگرفته
اگه منو کمک کنید که بتونم به دوستم کمک کنم متشکر میشم
با تشکر از همه و ببخشید که طولانی شد
در ضمن دوستم پسر هست و منم یک پسر 25 ساله هستم