سلام به همه دوستان و مشاوران عزیز و گرامی ، وقت همگی به خیر ؛
یکراست میرم سر اصل مطلب ، خواهشا کمی وقت بذارید و این مشکل من رو بخونید ، از این مشکل دیگه دارم به مرز جنون و دیوانگی و ترس شدید از خودم میرسم ، لطفا بخونید و کمک کنید...:
واقعیتش بنده سالهای ساله به عناوین و شدتهای مختلف و به تناوب از موضوعی پیچیده و عجیب رنج میبرم ، اینکه به دفعات و به شکلهای مختلف پیش اومده که با رضایت به موضوعی فکر کردم و خیلی سریع دقیقا برعکس اون چیزی که بهش فکر کردم و رضایت داشتم ازش اتفاق افتاد (چه این مورد و چه تمام موارد دیگهای که خدمت شما عرض میکنم به دفعات اتفاق افتادن و از حالت اتفاقی و تصادفی و فکر و خیال محض خارج شدن دیگه!)
به طور مثال به دفعات پیش اومد تو دوره دبیرستان و دانشگاه تو کلاس از موضوعی در مورد شرایط کلاس و استاد توی فکر خودم ابراز رضایت کردم ، اما بلافاصله به شکل عجیب و غافلگیرکنندهای دقیقا برعکس اون موضوع از طرف استاد اتفاق افتاد! یا بارها اتفاق افتاد تو ذهنم در مورد چیزی توی کارم ابراز رضایت کردم ، اما بعد از اون فکرم به مرور دقیقا برعکس چیزی که رضایت داشتم شکل گرفت و اتفاق افتاد!
و رفته رفته این موضوع شکل بدتر و جدیتر و ناراحتکنندهتر و نگرانکنندهتری به خودش گرفت. موارد رو ذکر میکنم:
تو فامیلمون یه شخص بیماری رو داشتیم که ۲ سال با بیماری سرطان حنجره دست و پنجه نرم میکرد و همونطور که از این بیماری اطلاع داریم به تناوب حالش بهتر و بدتر میشد. در این بین یک شب کاملا اتفاقی به فکر اون شخص افتادم و فکر کردم که چه خوب که بعد از ۲ سال حالش رو به بهبودـه و هنوز از دنیا نرفته برعکس خیلی از کسانی که خیلی سریع جلوی سرطان از دست میرن ، درست ۲ شب بعدش من بیرون بودم که تلفنم زنگ خورد و بهم اطلاع دادن که اون شخص فوت کرده! من یخ شدم ، اما تو ذهنم به این فکر کردم که خوب شاید اتفاق باشه ، مسلما این قدرت رو ندارم که باعث مرگ یک نفر بشم!
گذشت و گذشت و گذشت ، تا تابستون امسال باز هم خیلی ناگهانی یه فکری افتاد تو ذهنم ، و اینکه چقدر بده یکی تو همسایگی آدم تو یه آپارتمان فوت کنه ، و این فکر افتاد تو ذهنم که چه خوب که کسی از همسایگان ما فوت نکرده ، و یکی دو دفعه دیگه هم خیلی ناگهانی و ناخواسته این فکر افتاد به ذهنم ، و به چند روز نرسید که یه روز صبح از خواب بیدار شدم دیدم خونواده نیستن ، تماس گرفتم باهاشون و فهمیدم یکی از همسایگانمون دم صبح خیلی ناگهانی به شکل عجیب و غریبی سکته کرد و خونریزی مغزی کرد و بلافاصله از دنیا رفت!!!!! و بعد از اون روز باز هم این ترس من و فوبیای من شکل بدتر و جدیتری گرفت به خودش...
مدتها بعد که همین چند وقت پیش بود یک ویدئو از مرگ فوتبالیست کامرون حین بازی سال ۲۰۰۱ داشتم تماشا میکردم که یهو این افتاد به فکرم که از فوتبالیستای ما کسی اینطوری یهو از دنیا نرفته...به چند روز نرسید که ماجرای مرگ عجیب و باورنکردنی و تلخ هادی نوروزی اتفاق افتاد! و بعد از اون خیلی زود این فکر افتاد تو فکرم که از ورزشکاران خانم کسی این اتفاق براش نیفتاده و دچار مرگ ناگهانی نشده ، که باز هم به چند روز نرسیده خانم ریحانه بهشتی (ورزشکار جوان دو و میدانی مون) نیمهشب دچار سکته مغزی و مرگ مغزی شد و خیلی سریع از دنیا رفت!
این مواردی که ذکر کردم موارد عجیبتر و بزرگتر و ترسناکتری بود که اتفاق افتاد! این لابلا تو این سالها موارد ریزتر و جزئیتر زیادی هم بود که به دفعات و به عناوین و شکلهای مختلف اتفاق افتاده به همین شکل یا شکلی مشابه!
و خوب بعد از همه این صحبتها ، من واقعا مشکلم چیه؟ نمیدونم آیا کس دیگهای هم بوده که این مشکل رو داشته باشه؟ من چی کار باید بکنم آخه واقعا از خودم میترسم واقعا از خودم بدم میاد !!!
مسلما همه شما عزیزان میدونید که خیلی مواقع «فکر» دست خود آدم نیست ، و بعضی افکار یهو میان تو فکر آدم و هیچ دست خود آدم نیست و آدم کنترلی روش نداره که مثلا بگیم فکر نکنه بهش! این افکار هجوم میارن به آدم و مثل بختک میفتن به جون آدم و دست از سر آدم هم برنمیدارن! و وقتی اون اتفاق تلخ میفته مسلما آدم وحشت میکنه...که نکنه باعث اتفاقات تلختر و بدتر و هولناکتری برای اطرافیانش بشه ...
خواهش میکنم کمکـم کنید...دیگه دارم به مرز جنون میرسم! چی کار باید بکنم؟!