نمایش نتایج: از 1 به 7 از 7

موضوع: وسواس فکری

1237
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jan 2017
    شماره عضویت
    33187
    نوشته ها
    3
    تشکـر
    0
    تشکر شده 2 بار در 2 پست
    میزان امتیاز
    0

    وسواس فکری

    سلام دوستان
    من تازه عضو این انجمن شدم و 16 سالمه و بخاطر یه موضوع اومدم که حدودا 7 ماهه بی وقفه تو ذهنمه و کلا نابودم کرده .
    من پارسال تو مدرسه چون بچه خیلی ساکتی بودم و حرف نمیزدم معمولا بهم زور میگفتن و حقمو میخوردن . یکی از اون بچه ها هم که یکی از گردن کلفتای مدرسه بود هر روز بهم زور میگفت ، فرضا وقتی میرفتیم چیزی بخریم اون منو مجبور میکرد که حسابش کنم و منم که تو خط فیلم و سریال بودم میگفت که براش فیلم بیارم . خلاصه پارسال خیلی اذیتم کرد و یه مشکل دیگه هم که داشتم تو مدرسه وقتی یکی سر کلاس شلوغ میکرد و معلم میپرسید که کی بوده اونا هم برای اینکه یکم بخندن مینخداختن گردن من . منم خیلی ناراحت بودم و کاری نمیتونستم بکنم و همش استرس داشتم که یکی کار بدی نکنه و اونا بندازن گردن من.خلاصه اینا گذشت و رسیدیم به اردیبهشت ماه امسال که بنده متوجه شدم که یکی تو کتابخونه مدرسه به اسم من چند تا کتاب برده . اول خیلی عصبانی شدم و تصمیم گرفتم به مدیر بگم . کتابخانه ما هم جوریه که میری کتاب ور میداری و اسمتو میگی و اسمت همراه کتاب هایی که برده ثبت میشه و اگه کتاب ها رو برنگردونی مورد انظباطی محسوب میشه و از نمره انظبات کم خواهد شد. منم رفتم به مدیرمون گفتم اول باور نکرد بعد منم رفتم تو کلاس تا ببینم کی بوده که به جای من کتاب برده . بله ، همون گردن کلفت کلاس . تازه وقتی فهمید رفتم پیش مدیر عصبانی شد و تهدیدم کرد که هیچی نگم و تازه گفت که چن تا فیلم هم براش بیارم . منم کلا گیج شده بودم ، چونکه اون مصوب کاری شده بود که من نقشی توش نداشتم و در آخر هم همه تقصیرات میفتاد گردن من بدبخت .بعد از اون موضوع خلاصه بزور رفتم در خونشون کتابا رو ازش گرفتم و پس دادم ، تازه چیزایی که گفت رو هم انجام دادم.بعد از تموم شدن اون قضایا همه ش یه افکار منفیی تو ذهنم بودن . یعنی من متقاعد شده بودم که اون فرد میتونه یه کار اشتباه انجام بده و بندازه گردن من . فکرم تا اونجا رفت که گفتم شاید این بره یه خلاف بکنه بندازه گردن من . تا یه هفته این افکار برای بعضی وقتا تو ذهنم تکرار میشدن . تا اینکه به جایی رسید که تمام مدت روز فقط تو فکر این چیزا بودم و خیلی ضعیف شده بودم نمیتونستم خودمو کنترل کنم و استرس و اضطراب داشتم و احساس میکردم که الان یه اتفاق بد میفته . تازه موقع امتحانات هم بود من هم تو اضطراب و ترس و استرس به زور درس هامو خوندم معدلم هم از 18 به 16 افت کرد. خیلی شرمنده پدرم شدم .خلاصه منم هر کاری میکردم که از شر افکار منفی خلاط بشم نمیتونستم که نمیتوستم . اصلا تمرکز نداشتم و همه ی تمرکزم رو ترسم بود . دستام میلرزید بیشتر مواقع . گوشه گیر شده بودم و ترسو . روابط اجتماعیم کم شده بود و هر چی به خودم میگفتم که این افکار اشتباهه و یه ترس بی ارزش بیش نیست فایده نداشت که نداشت . خلاصه تابستونو گذروندم و سعی کردم بهش فک نکنم اما مثل یه مسعله حل نشده و چسبیده به ذهنم باقی مونده . راستش میتونستم پسش سرم احساسش کنم . یکی از مشکلاتمم این بود که به طور کامل نمیدونستم از چی میترسم . چون من هر وقت به یه نگرانی دچار میشم ، معمولا سعی میکنم ازش فرار کنم ، همین هم باعث شده بود که مشکل اصلی و ریشه ترسمو نتونم پیدا کنم . خلاصه دوباره دوران مدرسه شروع شد و من هم تصمیمگرفتم زیر بار هیچ زوری نرم و نرفتم . جوری که حتی اون گردن کلفت مدرسه هم نمیتونست دیگه بهم زور بگه . چون محلش هم نمیزاشتم اما از میترسیدم . خلاصه علائم این افکار ادامه داشتن تا آذز ماه تا ایکنه یه شب با دیدن یه خواب وحشتناک که یادم نیست چی بود از خواب بیدار شدم و یهو ضربانم تا 120 بالا رفت و بعدش متوجه شدم بدنم داره بی اختیار میلرزه ، یعنی وحشتناک میلرزیدم وعرق میکردم وتنگی نفس داشتم و احساس میکردم الاناسکه بمیرم . پدر و مادرمو بیدار کردم و رفتیم اورژانس که گفتن دچار حمله عصبی شدم که ناشی از استرس شدیده .داروی ضد افسردگی و پرانول برام نوشتن و برگشتم و بعد از اون همه مدت یه خورده آرامش داشنم . فردای اون روز وقتی پدر و مادرم ازم پرسیدن که چرا استرس داشتم گفت بخاطر امتحان و درسو بهشون دروغ گفتم . راستش نمیخواستم بدونن که تا این حد ادم نگرانی هستم . راستش من قبل از اون اتفاق آدم زیاد نگران و استرسی نبودم . خلاصه بگذریم این افکار تا حالا هم که دارم این مطلبو مینویسم ادامه دارن . یعنی خیلی کمتر بهشون فکر میکنم . اما علائمش هنوز هستن . سستی پا و دست و احساس عدم امنیت و اینا . در ضمن هر وقت که برای 1 ثانیه هم شده به حالت عادی بر میگردم به خودم توجه میکنم که اینا رو فراموش کردم دوباره برمیگردن . فک کنم بهشون عادت کردم . راستشو بخواین امسال هم بچه های مدرسمون همون شوخی مسخره پارسالو تکرار میکنن . یعنی هر وقت کسی شلوغ میکنه میندازن گردن من . طوری که همشون با هم به من اشاره میکنن . خیلی آزارم میده . مشکل اصلی من اینجا بود که وقتی پارسال فهمیدم که به اسم من کتاب بردن و سعی کردم از خودم دفاع کنم و نتونستم به این فکر فرو رفتم که اگه اتفاقای بد تر از این سرم بیاد و راهی برای دفاع از خودم نداشته باشم چیکار کنم.در واقع به اون فرد تو ذهن خودم خیلی قدرت دادم و فکر کردم بلاهایی میتونه سرم بیاره که من حتی نمیدونم چی هستن.بدبینی بیش از حد هم دارم به همه چیز. فرضا وقتی با شوخی به دوستام میزنم میگم نکنه آسیب جدی بهشون وارد بشه و موضوع رو خیلی پیچیده میکنم . اعتماد به نفسم هم پایین اومده خواهشا یه راهی چیزی پیش پام بزارین. سعی کردم پیش مشاور هم برم ولی بدلیل امتحانات فعلا نمیتونم این تنها راهم هست

  2. کاربران زیر از S_S79 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  3. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    تاریخ عضویت
    May 2014
    شماره عضویت
    3710
    نوشته ها
    9,699
    تشکـر
    4,204
    تشکر شده 10,202 بار در 5,111 پست
    میزان امتیاز
    21

    پاسخ : فکری که ازش خلاص نمیشم، خواهشا کمک کنید

    در این مورد میتونید با متخصصین کانون مشاوران ایران، مشاوره تلفنی/تخصصی داشته باشید
    021-22354282
    امضای ایشان

    خـــــدانـگهــــــدار


  4. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    9968
    نوشته ها
    5,264
    تشکـر
    6,024
    تشکر شده 6,187 بار در 2,950 پست
    میزان امتیاز
    17

    پاسخ : فکری که ازش خلاص نمیشم

    سلام
    شما از اون فرد ی قول برای خودتون ساختین
    هرگاه ظلمی میشه ظالم و مظلوم به یک اندازه گناهکارن
    شروع کنید به دفاع از خودتون
    فقط روزهای اول سخته
    وقتی سرکلاس کسی شیطنت میکنه و میندازه گردن شما
    سریع دفاع کنید و بگین فلانی بود
    یا وقتی کاری میکنن به ناظم و معاون مدرسه اطلاع بدین
    چیزی ازتون خواستن بگین نه
    میخواد چیکار کنه
    کتک زد دفاع کن
    ببین پسرخوب اگه ی کتک بخوری شاید جاییت برای ی دقیقه درد بگیره اما این مشکلات عصبی باعث بیماری های خطرناکی میشه.
    پ از همین الان جلوش دربیا تا خودت ایمن بمونی.


    یا علی مدد

  5. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jan 2017
    شماره عضویت
    33187
    نوشته ها
    3
    تشکـر
    0
    تشکر شده 2 بار در 2 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : فکری که ازش خلاص نمیشم

    نقل قول نوشته اصلی توسط fateme.68 نمایش پست ها
    سلام
    شما از اون فرد ی قول برای خودتون ساختین
    هرگاه ظلمی میشه ظالم و مظلوم به یک اندازه گناهکارن
    شروع کنید به دفاع از خودتون
    فقط روزهای اول سخته
    وقتی سرکلاس کسی شیطنت میکنه و میندازه گردن شما
    سریع دفاع کنید و بگین فلانی بود
    یا وقتی کاری میکنن به ناظم و معاون مدرسه اطلاع بدین
    چیزی ازتون خواستن بگین نه
    میخواد چیکار کنه
    کتک زد دفاع کن
    ببین پسرخوب اگه ی کتک بخوری شاید جاییت برای ی دقیقه درد بگیره اما این مشکلات عصبی باعث بیماری های خطرناکی میشه.
    پ از همین الان جلوش دربیا تا خودت ایمن بمونی.


    یا علی مدد
    سلام
    اره واقعا ، ازش یه غول ساختم در حالی که هیچی نیست
    میدونی واسه چی ؟ چون بچه های مدرسه همه ش راجع بهش تعریف میکردن و میگفتن خلافکاره و آدم های زیادی داره و کلا اینقدر ازش تعریف کردن که منم تو مغزم به یه غول تبدیلش کردم
    من بعد از اون حمله استرس که بهم دست داد اصلا تصمیم گرفتم زیر بار زور نرم و نخواهم رفت .
    اره دارم از خودم دفاع میکنم ، مرحله به مرحله
    تصمیم گرفتم که این موضوع انداختن شلوغی ها گردن من رو به ناظم اطلاع بدم
    میدونی من یه ساعت پیش حالم خیلی خراب بود تصمیم گرفتم برم قدم بزنم و به این مساعل فک کنم
    خیلی راه رفتم و بهش فک کردم و حالم خیلی بهتر شد
    تو مغزم خیلی شلوغ بود اما الان یه کم مرتبش کرددم و تصمیم گرفتم این کار رو ادامه بدم
    دستتون در نکنه واسه حرفاتون
    برام دعا کنین
    یا علی

  6. کاربران زیر از S_S79 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  7. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    9968
    نوشته ها
    5,264
    تشکـر
    6,024
    تشکر شده 6,187 بار در 2,950 پست
    میزان امتیاز
    17

    پاسخ : فکری که ازش خلاص نمیشم

    نقل قول نوشته اصلی توسط S_S79 نمایش پست ها
    سلام
    اره واقعا ، ازش یه غول ساختم در حالی که هیچی نیست
    میدونی واسه چی ؟ چون بچه های مدرسه همه ش راجع بهش تعریف میکردن و میگفتن خلافکاره و آدم های زیادی داره و کلا اینقدر ازش تعریف کردن که منم تو مغزم به یه غول تبدیلش کردم
    من بعد از اون حمله استرس که بهم دست داد اصلا تصمیم گرفتم زیر بار زور نرم و نخواهم رفت .
    اره دارم از خودم دفاع میکنم ، مرحله به مرحله
    تصمیم گرفتم که این موضوع انداختن شلوغی ها گردن من رو به ناظم اطلاع بدم
    میدونی من یه ساعت پیش حالم خیلی خراب بود تصمیم گرفتم برم قدم بزنم و به این مساعل فک کنم
    خیلی راه رفتم و بهش فک کردم و حالم خیلی بهتر شد
    تو مغزم خیلی شلوغ بود اما الان یه کم مرتبش کرددم و تصمیم گرفتم این کار رو ادامه بدم
    دستتون در نکنه واسه حرفاتون
    برام دعا کنین
    یا علی
    مطمین باشین موفق میشین
    اصلا به قدرت و حرفایی ک درجوردش هست فکر نکنید
    فک کنید ک با ی بچه شیطون طرف هسید ک هیچکاری ازش ساخته نیست و هارت و پورته
    موفق باشی داداش

    یا علی مدد

  8. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8594
    نوشته ها
    1,659
    تشکـر
    74
    تشکر شده 1,314 بار در 743 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : فکری که ازش خلاص نمیشم

    نقل قول نوشته اصلی توسط S_S79 نمایش پست ها
    سلام دوستان
    من تازه عضو این انجمن شدم و 16 سالمه و بخاطر یه موضوع اومدم که حدودا 7 ماهه بی وقفه تو ذهنمه و کلا نابودم کرده .
    من پارسال تو مدرسه چون بچه خیلی ساکتی بودم و حرف نمیزدم معمولا بهم زور میگفتن و حقمو میخوردن . یکی از اون بچه ها هم که یکی از گردن کلفتای مدرسه بود هر روز بهم زور میگفت ، فرضا وقتی میرفتیم چیزی بخریم اون منو مجبور میکرد که حسابش کنم و منم که تو خط فیلم و سریال بودم میگفت که براش فیلم بیارم . خلاصه پارسال خیلی اذیتم کرد و یه مشکل دیگه هم که داشتم تو مدرسه وقتی یکی سر کلاس شلوغ میکرد و معلم میپرسید که کی بوده اونا هم برای اینکه یکم بخندن مینخداختن گردن من . منم خیلی ناراحت بودم و کاری نمیتونستم بکنم و همش استرس داشتم که یکی کار بدی نکنه و اونا بندازن گردن من.خلاصه اینا گذشت و رسیدیم به اردیبهشت ماه امسال که بنده متوجه شدم که یکی تو کتابخونه مدرسه به اسم من چند تا کتاب برده . اول خیلی عصبانی شدم و تصمیم گرفتم به مدیر بگم . کتابخانه ما هم جوریه که میری کتاب ور میداری و اسمتو میگی و اسمت همراه کتاب هایی که برده ثبت میشه و اگه کتاب ها رو برنگردونی مورد انظباطی محسوب میشه و از نمره انظبات کم خواهد شد. منم رفتم به مدیرمون گفتم اول باور نکرد بعد منم رفتم تو کلاس تا ببینم کی بوده که به جای من کتاب برده . بله ، همون گردن کلفت کلاس . تازه وقتی فهمید رفتم پیش مدیر عصبانی شد و تهدیدم کرد که هیچی نگم و تازه گفت که چن تا فیلم هم براش بیارم . منم کلا گیج شده بودم ، چونکه اون مصوب کاری شده بود که من نقشی توش نداشتم و در آخر هم همه تقصیرات میفتاد گردن من بدبخت .بعد از اون موضوع خلاصه بزور رفتم در خونشون کتابا رو ازش گرفتم و پس دادم ، تازه چیزایی که گفت رو هم انجام دادم.بعد از تموم شدن اون قضایا همه ش یه افکار منفیی تو ذهنم بودن . یعنی من متقاعد شده بودم که اون فرد میتونه یه کار اشتباه انجام بده و بندازه گردن من . فکرم تا اونجا رفت که گفتم شاید این بره یه خلاف بکنه بندازه گردن من . تا یه هفته این افکار برای بعضی وقتا تو ذهنم تکرار میشدن . تا اینکه به جایی رسید که تمام مدت روز فقط تو فکر این چیزا بودم و خیلی ضعیف شده بودم نمیتونستم خودمو کنترل کنم و استرس و اضطراب داشتم و احساس میکردم که الان یه اتفاق بد میفته . تازه موقع امتحانات هم بود من هم تو اضطراب و ترس و استرس به زور درس هامو خوندم معدلم هم از 18 به 16 افت کرد. خیلی شرمنده پدرم شدم .خلاصه منم هر کاری میکردم که از شر افکار منفی خلاط بشم نمیتونستم که نمیتوستم . اصلا تمرکز نداشتم و همه ی تمرکزم رو ترسم بود . دستام میلرزید بیشتر مواقع . گوشه گیر شده بودم و ترسو . روابط اجتماعیم کم شده بود و هر چی به خودم میگفتم که این افکار اشتباهه و یه ترس بی ارزش بیش نیست فایده نداشت که نداشت . خلاصه تابستونو گذروندم و سعی کردم بهش فک نکنم اما مثل یه مسعله حل نشده و چسبیده به ذهنم باقی مونده . راستش میتونستم پسش سرم احساسش کنم . یکی از مشکلاتمم این بود که به طور کامل نمیدونستم از چی میترسم . چون من هر وقت به یه نگرانی دچار میشم ، معمولا سعی میکنم ازش فرار کنم ، همین هم باعث شده بود که مشکل اصلی و ریشه ترسمو نتونم پیدا کنم . خلاصه دوباره دوران مدرسه شروع شد و من هم تصمیمگرفتم زیر بار هیچ زوری نرم و نرفتم . جوری که حتی اون گردن کلفت مدرسه هم نمیتونست دیگه بهم زور بگه . چون محلش هم نمیزاشتم اما از میترسیدم . خلاصه علائم این افکار ادامه داشتن تا آذز ماه تا ایکنه یه شب با دیدن یه خواب وحشتناک که یادم نیست چی بود از خواب بیدار شدم و یهو ضربانم تا 120 بالا رفت و بعدش متوجه شدم بدنم داره بی اختیار میلرزه ، یعنی وحشتناک میلرزیدم وعرق میکردم وتنگی نفس داشتم و احساس میکردم الاناسکه بمیرم . پدر و مادرمو بیدار کردم و رفتیم اورژانس که گفتن دچار حمله عصبی شدم که ناشی از استرس شدیده .داروی ضد افسردگی و پرانول برام نوشتن و برگشتم و بعد از اون همه مدت یه خورده آرامش داشنم . فردای اون روز وقتی پدر و مادرم ازم پرسیدن که چرا استرس داشتم گفت بخاطر امتحان و درسو بهشون دروغ گفتم . راستش نمیخواستم بدونن که تا این حد ادم نگرانی هستم . راستش من قبل از اون اتفاق آدم زیاد نگران و استرسی نبودم . خلاصه بگذریم این افکار تا حالا هم که دارم این مطلبو مینویسم ادامه دارن . یعنی خیلی کمتر بهشون فکر میکنم . اما علائمش هنوز هستن . سستی پا و دست و احساس عدم امنیت و اینا . در ضمن هر وقت که برای 1 ثانیه هم شده به حالت عادی بر میگردم به خودم توجه میکنم که اینا رو فراموش کردم دوباره برمیگردن . فک کنم بهشون عادت کردم . راستشو بخواین امسال هم بچه های مدرسمون همون شوخی مسخره پارسالو تکرار میکنن . یعنی هر وقت کسی شلوغ میکنه میندازن گردن من . طوری که همشون با هم به من اشاره میکنن . خیلی آزارم میده . مشکل اصلی من اینجا بود که وقتی پارسال فهمیدم که به اسم من کتاب بردن و سعی کردم از خودم دفاع کنم و نتونستم به این فکر فرو رفتم که اگه اتفاقای بد تر از این سرم بیاد و راهی برای دفاع از خودم نداشته باشم چیکار کنم.در واقع به اون فرد تو ذهن خودم خیلی قدرت دادم و فکر کردم بلاهایی میتونه سرم بیاره که من حتی نمیدونم چی هستن.بدبینی بیش از حد هم دارم به همه چیز. فرضا وقتی با شوخی به دوستام میزنم میگم نکنه آسیب جدی بهشون وارد بشه و موضوع رو خیلی پیچیده میکنم . اعتماد به نفسم هم پایین اومده خواهشا یه راهی چیزی پیش پام بزارین. سعی کردم پیش مشاور هم برم ولی بدلیل امتحانات فعلا نمیتونم این تنها راهم هست
    سلام

    عزیز متاسفم از آنچه که خواندم ولی مرد جوان اینا همش به علت آسیبهاییست که دیده ای و میتوانه درمان بشه به شرطی که بخواهی پس باید شروع کنی:

    پیدا کردن یکی از هنکاران حاذق مشاور ما در شهر خود(مرد)

    تو از دیگران نه برتری و نه پایین تر پس اون اونان و تو تویی

    ورزش رو جدی بگیر

    از هیچ چیز نترس و اگر کار اشتباهی انجام شده از طرف دیگری به گردن نگیر و از مسئولین مدرسه طلب کمک کن

    دوستان خوب و صمیمی برای خودت پیدا کن که همفکر باشید

    هنوز زندگی طولانی و پر ثمری رو در پیش روی داری اگر خودت رو باور کنی


    موفق باشی عزیز

    سپاس
    دکتر
    امضای ایشان
    وقتی که بدن فیزیکی بیمار شد باید به پزشک رجوع کرد

    و وقتی که بدن روانی مجروح و بیمار شد باید به روانشناس رجوع کرد

  9. بالا | پست 7

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jan 2017
    شماره عضویت
    33187
    نوشته ها
    3
    تشکـر
    0
    تشکر شده 2 بار در 2 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : فکری که ازش خلاص نمیشم

    سلام دوباره به دوستان
    دوستان روند بهبود من بصورت شگفت انگیزی داره جلو میره ، چون واقعا اگه چنین مشکلی برات پیش بیاد باید خودت بخوای که درمان بشی و براش تلاش کنی . اینطوریه که همه مشکلات در برابرت هیچ نخواهند بود
    توصیه من به کسایی که به چنین افکاری دچار میشن اینه که ازشون اصلا فرار نکنین . اونا رو تجزیه و تحلیل کنین و تا جایی که میتونین افکار منفی رو از خودتون دور کنین چون اگه بهش فک نکنین همیشه تو مغزتون میمونه یعنی تمرکزتون این خواهد بود که بهش فکر نکنین ونه تنها فراموش نخواهد شد بلکه بدتر میشه و درضمن هیچ وقت به این فکر نکنین که فراموششون کنین یعنی به طور کامل چون که امکان نداره و باید با این افکار زندگی کرد و بهشون نظم داد
    در ضمن هیچ وقت اجازه ندین حقتون رو بخورن و خودتون رو هم از لحاظ روحی و جسمی قوی بکنین ، شما باید این موضوعات و حرف ها و احساساتتون رو یه جا بیان کنید تا خالی شید و واقعن بفمید مشکلتون چیه ،از هیچ بنی بشری نترسید ، اصلا چرا باید بترسید
    راستش من با تفکر زیاد درباره موضوع فهمیدم که این مشکل بزرگ از اجتماع چند تا مشکل کوچک تر درست شده : یکیش بد بینی بود و افکار منفی ، یکیش وسواس فکری بود ، یکیش عدم توانایی در دفاع از خودم و چن تا مشکل دیگه که به ترتیب دارن حل میشن

    یه مسئله خیلی مهم برای مبارزه با این مشکلات ورزش کردن که خیلی خیلی تو روحیه تاثیر مثبت و خوب داره و باعث میشه زندگی رو به صورت واقعی همراه با امید ببینین
    از دو دوست عزیزی که با مشاوره های خوبشون تو پست های قبل به من کمک شایانی کردن تشکر میکنم
    امیدوارم تو زندگیتون همیشه موفق باشید

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. وسواس همسرم
    توسط 914914lvdl در انجمن سایر
    پاسخ: 12
    آخرين نوشته: 01-04-2020, 09:13 PM
  2. چگونه رفتاری با دیگران داشته باشم؟
    توسط sib در انجمن روابط بین فردی
    پاسخ: 13
    آخرين نوشته: 11-02-2016, 04:19 PM
  3. وسواس فکری
    توسط باران۶۸ در انجمن وسواس فکری - عملی
    پاسخ: 3
    آخرين نوشته: 08-23-2016, 06:12 PM
  4. مشکل وسواس داشتن
    توسط harpy87 در انجمن وسواس فکری - عملی
    پاسخ: 3
    آخرين نوشته: 10-10-2015, 03:52 PM

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد