سلام دوستان
من تازه عضو این انجمن شدم و 16 سالمه و بخاطر یه موضوع اومدم که حدودا 7 ماهه بی وقفه تو ذهنمه و کلا نابودم کرده .
من پارسال تو مدرسه چون بچه خیلی ساکتی بودم و حرف نمیزدم معمولا بهم زور میگفتن و حقمو میخوردن . یکی از اون بچه ها هم که یکی از گردن کلفتای مدرسه بود هر روز بهم زور میگفت ، فرضا وقتی میرفتیم چیزی بخریم اون منو مجبور میکرد که حسابش کنم و منم که تو خط فیلم و سریال بودم میگفت که براش فیلم بیارم . خلاصه پارسال خیلی اذیتم کرد و یه مشکل دیگه هم که داشتم تو مدرسه وقتی یکی سر کلاس شلوغ میکرد و معلم میپرسید که کی بوده اونا هم برای اینکه یکم بخندن مینخداختن گردن من . منم خیلی ناراحت بودم و کاری نمیتونستم بکنم و همش استرس داشتم که یکی کار بدی نکنه و اونا بندازن گردن من.خلاصه اینا گذشت و رسیدیم به اردیبهشت ماه امسال که بنده متوجه شدم که یکی تو کتابخونه مدرسه به اسم من چند تا کتاب برده . اول خیلی عصبانی شدم و تصمیم گرفتم به مدیر بگم . کتابخانه ما هم جوریه که میری کتاب ور میداری و اسمتو میگی و اسمت همراه کتاب هایی که برده ثبت میشه و اگه کتاب ها رو برنگردونی مورد انظباطی محسوب میشه و از نمره انظبات کم خواهد شد. منم رفتم به مدیرمون گفتم اول باور نکرد بعد منم رفتم تو کلاس تا ببینم کی بوده که به جای من کتاب برده . بله ، همون گردن کلفت کلاس . تازه وقتی فهمید رفتم پیش مدیر عصبانی شد و تهدیدم کرد که هیچی نگم و تازه گفت که چن تا فیلم هم براش بیارم . منم کلا گیج شده بودم ، چونکه اون مصوب کاری شده بود که من نقشی توش نداشتم و در آخر هم همه تقصیرات میفتاد گردن من بدبخت .بعد از اون موضوع خلاصه بزور رفتم در خونشون کتابا رو ازش گرفتم و پس دادم ، تازه چیزایی که گفت رو هم انجام دادم.بعد از تموم شدن اون قضایا همه ش یه افکار منفیی تو ذهنم بودن . یعنی من متقاعد شده بودم که اون فرد میتونه یه کار اشتباه انجام بده و بندازه گردن من . فکرم تا اونجا رفت که گفتم شاید این بره یه خلاف بکنه بندازه گردن من . تا یه هفته این افکار برای بعضی وقتا تو ذهنم تکرار میشدن . تا اینکه به جایی رسید که تمام مدت روز فقط تو فکر این چیزا بودم و خیلی ضعیف شده بودم نمیتونستم خودمو کنترل کنم و استرس و اضطراب داشتم و احساس میکردم که الان یه اتفاق بد میفته . تازه موقع امتحانات هم بود من هم تو اضطراب و ترس و استرس به زور درس هامو خوندم معدلم هم از 18 به 16 افت کرد. خیلی شرمنده پدرم شدم .خلاصه منم هر کاری میکردم که از شر افکار منفی خلاط بشم نمیتونستم که نمیتوستم . اصلا تمرکز نداشتم و همه ی تمرکزم رو ترسم بود . دستام میلرزید بیشتر مواقع . گوشه گیر شده بودم و ترسو . روابط اجتماعیم کم شده بود و هر چی به خودم میگفتم که این افکار اشتباهه و یه ترس بی ارزش بیش نیست فایده نداشت که نداشت . خلاصه تابستونو گذروندم و سعی کردم بهش فک نکنم اما مثل یه مسعله حل نشده و چسبیده به ذهنم باقی مونده . راستش میتونستم پسش سرم احساسش کنم . یکی از مشکلاتمم این بود که به طور کامل نمیدونستم از چی میترسم . چون من هر وقت به یه نگرانی دچار میشم ، معمولا سعی میکنم ازش فرار کنم ، همین هم باعث شده بود که مشکل اصلی و ریشه ترسمو نتونم پیدا کنم . خلاصه دوباره دوران مدرسه شروع شد و من هم تصمیمگرفتم زیر بار هیچ زوری نرم و نرفتم . جوری که حتی اون گردن کلفت مدرسه هم نمیتونست دیگه بهم زور بگه . چون محلش هم نمیزاشتم اما از میترسیدم . خلاصه علائم این افکار ادامه داشتن تا آذز ماه تا ایکنه یه شب با دیدن یه خواب وحشتناک که یادم نیست چی بود از خواب بیدار شدم و یهو ضربانم تا 120 بالا رفت و بعدش متوجه شدم بدنم داره بی اختیار میلرزه ، یعنی وحشتناک میلرزیدم وعرق میکردم وتنگی نفس داشتم و احساس میکردم الاناسکه بمیرم . پدر و مادرمو بیدار کردم و رفتیم اورژانس که گفتن دچار حمله عصبی شدم که ناشی از استرس شدیده .داروی ضد افسردگی و پرانول برام نوشتن و برگشتم و بعد از اون همه مدت یه خورده آرامش داشنم . فردای اون روز وقتی پدر و مادرم ازم پرسیدن که چرا استرس داشتم گفت بخاطر امتحان و درسو بهشون دروغ گفتم . راستش نمیخواستم بدونن که تا این حد ادم نگرانی هستم . راستش من قبل از اون اتفاق آدم زیاد نگران و استرسی نبودم . خلاصه بگذریم این افکار تا حالا هم که دارم این مطلبو مینویسم ادامه دارن . یعنی خیلی کمتر بهشون فکر میکنم . اما علائمش هنوز هستن . سستی پا و دست و احساس عدم امنیت و اینا . در ضمن هر وقت که برای 1 ثانیه هم شده به حالت عادی بر میگردم به خودم توجه میکنم که اینا رو فراموش کردم دوباره برمیگردن . فک کنم بهشون عادت کردم . راستشو بخواین امسال هم بچه های مدرسمون همون شوخی مسخره پارسالو تکرار میکنن . یعنی هر وقت کسی شلوغ میکنه میندازن گردن من . طوری که همشون با هم به من اشاره میکنن . خیلی آزارم میده . مشکل اصلی من اینجا بود که وقتی پارسال فهمیدم که به اسم من کتاب بردن و سعی کردم از خودم دفاع کنم و نتونستم به این فکر فرو رفتم که اگه اتفاقای بد تر از این سرم بیاد و راهی برای دفاع از خودم نداشته باشم چیکار کنم.در واقع به اون فرد تو ذهن خودم خیلی قدرت دادم و فکر کردم بلاهایی میتونه سرم بیاره که من حتی نمیدونم چی هستن.بدبینی بیش از حد هم دارم به همه چیز. فرضا وقتی با شوخی به دوستام میزنم میگم نکنه آسیب جدی بهشون وارد بشه و موضوع رو خیلی پیچیده میکنم . اعتماد به نفسم هم پایین اومده خواهشا یه راهی چیزی پیش پام بزارین. سعی کردم پیش مشاور هم برم ولی بدلیل امتحانات فعلا نمیتونم این تنها راهم هست