دوباره سلام...
فکر کنم یه کم طولانی بشه که همه چی رو بگم ولی میگم!
من 17 سالمه..9 ماهه بودم که پدرم توی آتیش سوزی میمیره.تا 9 سالگی مامانم با خیاطی و جون کندن مارو(من و برادرم که 6 سال از من بزرگتره)بزرگ میکنه!
9 ساله بودم که مادرم با ناپدریم ازدواج میکنه.متاسفانه ناپدریم اعتیاد داشت و حدود 3-4سال از زندگی مارو به جهنم تبدیل کرد..روزای وحشتناکی که حتی فکرشم اشکمو در میاره..برادرم که همون اول از خونه زد بیرون و کارش به زندان و اعتیاد کشید..یه برادر ناتنی دارم که الان 8 سالشه!
دوری از برادرم که بهش خیلی وابسته بودم و دوری از خانواده ی پدری خودم که بعد از ازدواج مادرم رابطمون تقریبا قطع شد منو خیلی اذیت کرد..
ناپدریم 2 ساله که ترک کرده و اوضاع خونه خیلی بهتر شده ولی من نمیتونم اون روزا رو دور بریزم!فکر میکنم حق دارم چون توی 9 -10 سالگی به اندازه ی یه آدم بالغ زجر کشیدم..
منم که همیشه درگیر مشکلات خونه بودم کلا درسو بیخیال شده بودم و خیلی کم درس میخوندم..با این حال تیزهوشان قبول شدم و با نمره های 16-17 اومدم بالا تا رسیدم به دوم دبیرستان..
سال دوم به علت علاقه م به درس شیمی رفتم کلاس المپیاد..معلممون یه پسر 20 ساله بود که از هر جهت توی زندگیش موفق بود و از وقتی اومده بود من همش به این فکر میکردم که آیا منم 5 سال دیگه مثل این میشم یا نه!؟
بعد یه مدت فهمیدم که بخاطر نمره های پایینم نمیتونم توی المپیادی که عاشقش بودم شرکت کنم..این اولین ضربه ای بود که از درس نخوندن خوردم!
از همون روز به بعد کلا زیر ور و شدم..همش نگران آیندم بودم واز گذشته م متنفر بودم و ..
از اون موقع به بعد با اینکه خیلی موفقیتا داشتم حالم روز به روز داره بدتر میشه!
من«شاگرد رفوزه ی کلاسمون» سال سوم تغییر رشته دادم اومدم ریاضی و شاگرد اول کلاس شدم و مرحله ی 1 المپیاد رو «که مجاز بودم شرکت کنم »قبول شدم..ولی هیچی خوشحالم نمیکنه..از تاریکی و تنهایی قبر میترسم وگرنه 1000 دفعه تا حالا خودمو کشته بودم!خسته ام!