سلام..راستش امروز ی لحظه یه نسیمی خورد ب صورتم ک بهم حس ازادی داد حس کردم نفس میکشم مث چن سال قبل...سه سالی میشه که مردم
همون موقع ک مامانم مرد منم مردم...
تنها شدم...عشقمم بعدش از دس دادم....فقط بابامو دیدم ک تنهایی میشست و سیگار میکشبد،ابجیم ک تو زندگیش مشکل داش،دوستا ک دیگه نامرد شدن و هیچکدومشون نیستن...مشکلات مالیه خانواده...کنکور و فشار درسی ..استرس و اضطراب...
دیگه خبری از بازیگوشی و بیرون رفتن و بگو بخند نیس،همش اهنگ دپ تو اتاق تاریک،ن فیلما برام جذابه نه مسافرت ن خانواده ن فامیل.اهنگسازم،فیتنس کار میکنم ولی اینام حواسمو پرت نمیکنه.غم عجیبی تو دلمه.ن پسری،ن دختری،ن حتی نامادریم ک انقد بهش اهمیت میدم و دوسش دارم ولی دوسم نداره...خیلب خوشیای دیگه که اصلا دیگه سایشونم تو زندگیم دیده نمیشه...
خلاصه که این س سال ۳۶۰ درجه زندگیم عوض شد...س ساله که مردم...تازه فهمیدم
خابیدنم با غم...دیدن خابای پریشون..بیدار شدن با نارحتی..نخندیدن ب هیچ چیز طنزی،ی غم بزررررگ ک همه وجودمو گرفت و....
هیچکسم کنارم نیس ک بذره باهاش درد دل کنم...دنیای مزخرفیه...
چ کنم باهاش؟
دوس دارم برم..برم از همش دورشم ولی میدونم اینم نمیشه..چیکا کنم؟