من با خانومي 25ساله دوست هستم که داراي مشکلات حاد هست من سعي ميکنم بدون ابراز عقيده فقط مشکلات را از زبان خودش مطرح کنم:
داستان ازونجا شروع ميشه که ايشون سه سال پيش با آقايي نامزد ميکنه درحالي که خودش به اون آقا علاقه اي نداشته ولي چون ابراز علاقه اونآقا رو ميبينه تن ميده به خواسته اش وکم کم قبولش ميکنه اين قضيه پيش ميره تا جاييکه به علت اينکه پسردايي اين خانوم دوست داشته از اون آقا ميخواد و تهديد ميکنه که ازين ازدواج دست بکشه و در کمال ناباوري اون آقا جا ميزنه در حالي که کل فامبل ازين جريان باخبربودن و نامزديشون خيلي جدي شده بوده
خلاصه اين باعث مشکل روحي زيادي براي اين خانوم ميشه در همين حين و بين مادر اين خانوم که به گفته خودش فردي خودخواه بوده و نسبت به اين خانوم و خواهر کوچکترش بي مهري ميکرده مثلا براي نمونه:
حتي از در آغوش گرفتن اونها امتناع ميورزيده
يا ازينکه باهاشون هم دردي کنه سرباز ميزده
با پدرشون مشکلات ارتباطي داشتن و و جر و بحث بينشون بوده ولي نه در حدي که شديد باشه بيشتر نسبت به پدرشون بيتفاوت بوده و پدرش عاشقانه مادر رو دوست داشته
يک روز بدون هيچ مشکل قبلي يا دعوا جروبحث از خونه ميره به مدت 7 ماه خونه مادربزرگش بوده و خلاصه به طلاق از پدر ختم ميشه در حالي که تا الان به گفته خودش نه خودش و نه پدرش علت رفتن مادرشو جداشندش رو نميدونن
خلاصه اين باز از قبل اونو داغونتر ميکنه در شرايطي که خودش از رابطه ناموفقش رنج ميبرده
به گفته خودش علت قبولکردن ازدواج بي مهري خانواده بوده و دنبال جداشدن هرچه سريعتر و تشکيل زندگي و جبران اين خلع روحي بوده
الان بعد از سه سال گذشتن ازين قضايا خانه اي جدا از پدر دارد و داراي مشکلات شديد روحي و فکري هست
به طوريکه از ارتباط با خانواده حتي پدر و خواهر بيزار هست و بودن در کنار آنها عصبيش ميکنه از طرفي تنهايي باعث غرق شدن در افکارش ميشه اينقدري که اگر مشکلي براش پيش بياد
(نمونه:چند روز قبل ساعت دوبامداد از خواب بيدار شده و پاش ب لبه در گير ميکنه و با صورت به زمين ميخوره و سه تا دندونش ميشکنن و لبش پاره ميشه در خالي که پدرش شب پيشش بوده حاضر نشده و دردشو قورت داده که پدرش بيدار نشه و متوجه نشه)
وقتي در خلوت با خودش فکر ميکنه حالت عصبي پيداميکنه و خدا رو بنده نيست به اصطلاح
من نگرانم که توي اين وضعيت کاري دست خودش بده توي فشار شديدروحي وضعيتشم روز به روز بدتر ميشه(احتمال خودکشی)
از لحاظ مادي در وضعيت خوبي هستن پدرش آدم سرشناسي هست دلش ميخواد ازدواج کنه ولي به قول خودش پسرخوب و باخانواده به محض اينکه بفهمن مادرش جدا شده با مخالفت خانواده روبه رو ميشن
از لحاظ ظاهري چهره قابل قبولي داره هرچند که شکسته شده
درضمن خودش رشته روانشناسي خونده
من دام ميخواد کمکش کنم ولي نميدونم چطوري از شما ميخوام به من راهنمايي کنيد که چطور باهاش رفتار کنم که حالش بهتر بشه