سلام . دوروبرم خیلا شلوغ اما خیلی احساس تنهایی میکنم.هروقت به زندگیم نگاه میکنم جز بدبختی چیزی نمیبینم زندگیم شبه یه داستان اغراق آمیز البته بقیه این میگن.من 22 سالم یک ماه دیگه یک سال به سنم اضافه میشه اما دریغ از امید .... 11 سالم بود که پدرومادرم از هم جداشدن.چون مادرم به پدرم خیانت کرد و عاشق یه پسر کوچیکتر از خودش شد و وقتی پدرم فهمید ازش جدا شدومن و برادر کوچیکتر از خودم با پدرم از اون شهر رفتیم.10 سال با خانواده مادربزرگم زندگی کردم اما بدختیامون هرروز بیشتر میشد.پدرم هرچند وقت یکبار به ما سر میزد و میرفت دنبال زندگی مجردیش.مادرم وقتی طلاق گرفت گفت من نمیتونم به پای شماها بسوزم منم آدمم میخوام زندگی کنم و رفت دنبال عشقش و همه هم میگفتن پدرتون هم نمیتونه پاسوز شما بشه بخاطر همین پدرم تنها زندگی میکرد.ده سال با بدبختی گذشت از مادرم خبر نداشتیم پدرم هم زن گرفت البته من و داداشم با زن بابامون مشکلی نداشتیم اما با خود پدرمون و خانوادش خیلی مشکل داشتیم.همه من به چشم مادرم میدیدن همه میگفتن این دختر همون مادر آخرش خیانت میکنه اگه حواسمون بهش نباشه بخاطر همین همیشه چشم های زیادی دنبال من بود.پدرم بدبین بود مدام کنترلم میکرد.مادربزرگم و عمه هام هم خیلی اذیتم میکردن همش میگفتن مادرت زندگی پسرمون خراب کرد توهم دخترشی مثل مادرتی.انتقام مادرمو با کتک با حرف و متلک از من میگرفتن.تصمیم گرفتم ازدواج کنم هرخواستگاری که می اومد من جوابم بله بود اما پدرم میگفت اگه دخترم زود ازدواج کنه پشت سرم حرف در میارن میگفت تا 25 سالگی خبری از ازدواج نیست.یه خواستگار داشتم هرچی پدرم میگفت نه بازم می اومد کم کم ازش خوشم اومد باهم رابطه برقرار کردیم البته بیشتر تلفنی راستش عاشقش شدم برعکس همه بهم توجه میکرد دوسم داشت جای خالی پدر مادر واسم پر کرده بود.3 سال مدام اومد خواستگاریم و هربار پدرم میگفت نه.یه بار حرف دلم بهش زدم اما اینقدر کتکم زد تا حساب کار اومد دستم و فهمیدم نه یعنی نه.مجبور شدم با خواستگارم قطع رابطه کنم.دیگه از زندگی خسته شده بودم اما آدم ضعیفی نبودم که خودکشی کنم دنبال راه چاره بودم زندگیم نمیتونستم عوض کنم تنها راه دور شدن از خانوادم بود که زندگیم بهتر بشه تصمیم گرفتم مادرم پیدا کنم اما الان فهمیدم بزرگترین اشتباه زندگیم همین فکر بود.مادرم پیدا کردم ازش خواستم که باهاش زندگی کنم اونم قبول کرد شبانه اومد دنبالم من بی اطلاع وسایلم جمع کردم و با مادرم رفتم اما تو دلم آشوب بود. دم دمای ظهر رسیدیم خونه خالم.مادرم گفت استراحت کنم عصر میاد دنبالم.عصر باهم رفتیم خونه شوهر مادرم اونموقع متوجه شدم که مادرم به شوهرش چیزی نگفته و اون توی عمل انجام شده قرار داده البته بعداز مدتی هم متوجه شدم که مادرم بی برنامه اومده دنبال من اصلا معلوم نبود من باید کجا زندگی کنم.پدرم اومد دنبالم و گفت یا خودتو میبرم یا جنازتو اما هیچکدوم نتونست ببره دادگاه حق داد به من چون سنم قانونی بود.شوهر مادرم قبول کرد که باهاشون زندگی کنم.همه چی اولش خوب بود مثل قصه ها اما زود همه چی خراب شد.مادرم بین من و پسر شوهرش فرق زیاد میذاشت من انگار فقط همخونه بودم نه دخترش تا اعتراض میکردم دعوا پیش می اومد.چند بار مادرم من از خونه کرد بیرون میگفت قبل از تو زندگی بهتری داشتم.تصمیم گرفتم برم سرکار اول یه شیف بعدا دوشیفت رفتم که اصلا خونه نباشم اما زندگیم تلخ و بی روح بود.روزای جمعه که خونه بودم بدترین روزای زندگیم بود مادرم حس مادری به من نداره فقط دلش واسم میسوزه که جایی ندارم برم.تو خانوادشون جایی ندارم هیچ جوری من حمایت نمیکنن نه مالی نه عاطفی.چند بار متوجه شدم که مادرم با کسی در ارتباط البته اونم متوجه شده که من فهمیدم به همین علت دیگه من نمیخواد.مادرم زن عصبییه مدام با شوهرش دعواشون میشه البته چون مادرم بزرگتر از شوهرش خونه ما زن سالاریه.هرچی مادرم بگه همونه .چند بار تا حالا شاهد بودم که شوهرشو کتک زده میگه از زندگی باهاش خسته شدم.زندگی مارو خراب کرد بخاطر شوهر دومش زندگی الانشم میخواد خراب منه بخاطر دیگری البته پدرمم همینجوریه.از وقتی مجرد شد هر روز با یه زن بو شاهد روابط نامشروع با زنای دیگه بودنم حتی بعد ا ازدواجش هم به زنش خیانت میکرد اما جالب اینجاست که خونه مادرمم هم همینجوریه هردوشون هم تا متوجه شدن که من فهمیدم به من تهمت میزدن.حالا میخوام زندگی کنم اما چجوری باید زندگی کنم نمیدونم با مادرم مدام مشکل دارم میگه سر خانواده پدرت رفتی غیرقابل تحملی اوناهم میگفتن سر خانواده مادرت رفتی.مادرم مادر نداشت مادرش از پدرش طلاق گرفته بود بخاطر همین مادرم حس مادری نداشت البته با برادر ناتنیم بهتر از من رفتار میکنه میخوام زندگی کنم اما نمیذارن مادرم خیلی عذابم میده همه زندگیم شده کار دیگه معنی زندگی نمیفهمم اما بازم به خودکشی فکر نمیکنم نمیدونم باید چکار کنم من راهنمایی کنید