سلام ، نمیدونم دقیقا چجوری شروع کنم ولی فک کنم قراره طولانی بشه ، نوزده سالمه و خواهر و برادری ندارم سال هشتاد و پنج پدرم فوت کرد و مادرم یک ازدواج نا موفق بعد از اون داشت و الان دوباره چند ساله ازدواج کرده و از 13 سالگی هم کار میکردم و هم درس میخوندم
من ادم خیلی تنهایی هستم و فکر میکنم مادرم که تنها ادم تو زندگی منه کامل بزرگی این مشکلو درک نمیکنه دوستان زیادی دارم و تو جمع دوستی های زیادی بودم اما همیشه من اونکسیم که مورد بی توجهی میشه و بقیه باهم هستن و نه همگی با هم کسی از خطرناک و بودن و بنیادی بودن تنهایی خبر نداره اکثرا به تنهایی عادت کردن ولی من باهاش بزرگ شدم ، با خودم خیلی مشکل دارم جایی که چند ساله پاره وقت کار میکنم ادمای نسبتا خوبی هستن ولی همشون عقده ی حقارت دارند ! تو این چند سال دائم منو تحقیر کردن با القاب حیوانی یا نفهم بودن و ایراد گرفتن من همیشه تو این حال همراه اونا میخندم و خودمو بی تفاوت نشون میدم و بار ها بهشون ناخود اگاه نشون دادم که خیلی بیشتر از اونا حالیمه ولی چون شرایطش مناسبمه مجورم اونجا کار کنم . طبیعت منو به وجد میاره و دو ساله با ادمای بزرگ تر از خودم رفیق شدم که اکثرا ازدواج کردن ادمای متخصص خوشبخت و پولداری هستن و من باهاشون سفر های چند روزه میرم اونها هم شروع به دست انداختن من کرده ند من هم همراه اونا میخندم درحالی که از بغض و ناراحتی سینم به درد میاد و با وجود این که فکر میکنم دوستم دارند با خودم فکر میکنم من که در حد اونها نیستم پس حتما از سر دلسوزی و یا سرگرمی منو با خودشون همراه میکنن با اینحال نمیتونم کنارشون بزارم چون ازشون خوشم میاد و تنها راه من برای سفر رفتن و مثلا تفریح کردن هستن با وجود این که آزارم میدن . من شخصیت احساسی دارمو همیشه اینو از خونوادم مخفی کردم فک میکنم برای ادامه دادن به عشق نیاز دارم ، عشق به کار یا حتی یک نفر . هیچ تفریحی تو زندگیم ندارم چون تنهایی هیچ کاریم نمیشه کرد .هر چیزی که برای ادامه بهم انگیزه بده ، آدما و دوستای اطرافمو میبینم که راهشونو پیدا میکنن کار و هنری که بهش علاقه دارند و موفقیت هایی که توش بدست میارند و خودشون برای اینده اون کاره میبینن ولی من دیگه فکرم کار نمیکنه ، تو هر زمینه ای مقداری خوبم ، هیچ کاری نیست که توش استعداد خاصی داشته باشم ، نیروی خامی که بعد از این همه سال درس خوندن هیچی نیست و فقط وقتمون هدر رفته رشتمون هم یه قدری سنگینه که در کنارش نمیشه زمان یاد گرفتن چیز دیگه ای رو جا داد ، اعتماد بنفسم خیلی پایینه چون تو هیچ زمینه ایم چیرگی خاصی ندارم و وقتی هم برای بدست اوردنش ندارم ، مادیات اهمیت خیلی کمی برام داره حاظرم شکمم گرسنه باشه ولی بتونم راضی و خوشحال باشم همش مردم کودن که اینقدر خودشون رو درگیر اجسام و چیز های بی اهمیت کردن برام عجیبه این که اکثرا خودآگاه دارن خودشون رو گول میزنن ، تنها چیزی که میخوام آرامش و خوشحالی ، دوست داشتن ، تنها نبودن و دانا بودنه حتی گاهی اینا برای خودمم مسخرس مگه زندگی فیلمه ... تنهایی زیادی داشتم و دیوانه وار به خاطر پوچی اشک ریختم و با خودم تا نزدیکی جنون هم پیش رفتم
دیگه فکرم به هیچ جا نمیرسه هیچ روحیه ای برام نمونده روزی نیست که به خودکشی فکر نکنم ولی اینکارو به خاطر مادرم نمیکنم چون میدونم اونم با من میمیره ولی به زور دارم زندگی میکنم و روزامو میگذرونم ، میترسم از اون روزی که به فروپاشی عصبی برسم و کاری از دستم بر نیاد .
خیلی ممنون که زمان گذاشتید و خوندید ، من چیکار میتونم کنم؟؟