نمایش نتایج: از 1 به 3 از 3

موضوع: مشکل علاقه به همجنس

1707
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jan 2017
    شماره عضویت
    33173
    نوشته ها
    2
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    مشکل علاقه به همجنس

    سلام.من یه دختر پانزده ساله هستم.امسال علاقه زیادی به یکی از دوستام پیدا کردم.نمیذارم کسی به کادو تولدی که برام آورده دست بزنه.حدودا یه ماه پیش که رفتیم اردو از طرف مدرسه اردوگاه.....چون هوا سرد بود فقط مدرسه ما بود.رفتیم تو چمنا دراز کشیدیم من و مبینا(دوستم) و یاسمن(که بهش خیلی علاقه دارم) و فریده(خواهر دوقلوم).مبینا رو چمن ها دراز کشید و پالتوشو انداخت زیرش پالتوی منم گرفت انداخت روش.من دراز کشیدم سر یاسمن و فریده رو شیکمم بود.یاسمن سمت راستم فریده هم سمت چپم.من خوابم نمی اومد فقط چشمام رو بسته بودم.یه دستم رو شکمم بود مچ اون دستمم رو پیشونیم.بعد چند دقیقه یاسمن آروم پاشد.فکر گردم میخواد بره جایی واسه همین ت************ نخوردم.سر فریده رو آردم از روی شکمم برداشت و گذاشت رو چمنا و برگشت سمت من.اومد پیشم دراز کشید و گفت:سرتو بزار رو بازوم.منم پر رو پر رو سرمو گذاشتم.خوابم نمیبرد ولی چشمام بسته بود.چرخیدم سمتش و رفتم تو بغلش.خیلی کیف داد تا حالا هیشکی اینجوری بغلم نکرده بود.شروع کرد با مبینا آروم حرف زدن.
    مبینا:یاسمن حالت خوبه؟
    یاسمن:آره براچی؟
    مبینا:خل،شکم به اون نرمی رو ول کردی که چی؟
    یاسمن:خب فرزانه گناه داشت
    مبینا:نخیرم اگه داشت خوابش نمیبرد.بعد به نظر جناب عالی فریده گناه نداشت؟
    یاسمن:.......
    مبینا:خیل خوب بابا.بگیر بخواب بذار منم بخوابم
    یاسمن:خوابم نمیبره.همش سیاه چاله میبینم.(ستاره ها وقتی خیلی بزرگ شن و هسته نتونه اونارو نگه داره منفجر میشم و همه اجسام دور و بر خودشونو به سمت خودشون میکشن و نابودشون میکنن)
    یکم با هم حرف زدن.داستان و جک و چیستان تعریف کردن.
    مبینا:یاسمن
    یاسمن:ها؟
    مبینا:ها چیه بی تربیت.حوصلم سر رفته فریده فرزان رو بیدار کن بریم بچرخیم یکم.
    یکم تو خواب الکی نق زدم که یاسمن گفت جانم.کلی ذوق کردم.دست چپمو آوردم بالا و گذاشتم رو قفسه سینش.دستم و گرفت و شروع کرد به بازی کردن با انگشتام
    مبینا:اووووو.چه رمانتیک.من که خودمو کشتم یه بله بهم نگفتی اونو...
    یاسمن:مبینا؟
    مبینا:جانم
    یاسمن:خفه شو گلم
    یکم مبینا دلقک بازی در آورد که یهو فریده پاشد و گفت: مرض.نزاشتی یه دقیقه هم بخوابم.همش جفتک میندازی.
    مبینا:ایول.تدی(یاسمن)فرزان رو بیدار کن بریم چرخ چرخ
    یاسمن:تدی و زهر مار . فرزان و زهر فلافل
    آروم ت************م داد.که مبینا گفت:ااااه.بیدار کردنت هم مثل آدم نیس
    بعد عین.....خودشو انداخت روم.کلی با تدی زدیمش.
    یا مثلا من نمیتونم قرص بخودم.تو بچگی برام یه اتفاقی افتاده میتریم چیزی رو قبل جویدن قورت بدم.یه روز تو مدرسه حالم خیلی بد بود از یکی از بچه ها قرص گرفتم.وسط زنگم بودیم نمیدونستم اون قرص رو چجوری بخورمش.اون وسط هم فریده نگرانم بود هم هستی هم مبینا هم یاسمن.ولی توجه یاسمن رو بیشتر دوست داشتم.
    ویرایش توسط QqZzEeCcTtBbUuMmOo : 01-13-2017 در ساعت 10:48 PM

  2. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2016
    شماره عضویت
    32417
    نوشته ها
    996
    تشکـر
    607
    تشکر شده 1,197 بار در 635 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : مشکل علاقه به همجنس

    عزیزم فکر کنم اشتباهی دوبار تایپیک مشابه زدی.

    خب این وابستگی یکم مشکوکه
    بگو از خانوادت ارتباط پدرو مادرت باهم
    ایا خواهرو برادر داری؟
    اولین دوستت کی بوده ؟ چیزی ازش یادت هست یا نه ؟
    اعتماد بنفست در چه حده ؟
    بین اشنا و فامیلت عزیز هستی؟
    از نظر خودت زیبا هستی؟
    امضای ایشان
    أَلَم تَرَ كَيفَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ أَصلُها ثابِتٌ وَفَرعُها فِي السَّماءِ

    حرفی که می‌زنی می‌شه بذری که
    می‌کاری توی دل آدم‌ها
    و یه روز
    درخت می‌شه

  3. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jan 2017
    شماره عضویت
    33173
    نوشته ها
    2
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : مشکل علاقه به همجنس

    نقل قول نوشته اصلی توسط حناء نمایش پست ها
    عزیزم فکر کنم اشتباهی دوبار تایپیک مشابه زدی.

    خب این وابستگی یکم مشکوکه
    بگو از خانوادت ارتباط پدرو مادرت باهم
    ایا خواهرو برادر داری؟
    اولین دوستت کی بوده ؟ چیزی ازش یادت هست یا نه ؟
    اعتماد بنفست در چه حده ؟
    بین اشنا و فامیلت عزیز هستی؟
    از نظر خودت زیبا هستی؟
    یعنی چی مشکوکه.مامانم همش میگه به بابام که برو فلان چیزو بخر بابام یه چیزی شبیه اون میخره.یا یادش میره بخره.دوماه یه بار اشک مامانمو سر همین قضیه در پیاره.ولی خیلی همو دوست دارن.یه خواهر دوقلو دارم که سه ثانیه ازم بزرگتره یه خواهر دیگم دارم که سه سال ازم بزرگتره.مامان بزرگم که فکر میکنه همه نوه هاش کلفتشن.فقط ما باید کار کنیم.خودشم با مامان بابام و خاله هام و شوهر خاله هام و دایی هام و زندایبم بشینن تو حال فیلم ببینن تخمه بشکنن.آخرش هم میگه خدا خیرتون بده یه پنج تومانی میذاره کف دستمون.احساس کلفت بودم بهم دست میده.من تا سه سالگی انگشت میخوردم.یه بار پنج سالگی انگشت شستم برگشت کردم تو دهنم تا دردش آروم شه مامان بزرگم انگشتمو گرفت کبریت روشت کرد سوزوندش.تا کلاس دوم دبستان رد سوختگیش مونده بود.همیشه خواهر بزرگمو میزنن تو سرمون.مامان بزرگم سیده.به ما دیویست تک تومانی میده به خواهرم دو تا تراول پنجایی.دیگه تا حدی بین ف
    نوه ا‌اول و بقیه نوه ها تفاوت میزارن نه تا این حد.دقیقا یادمه یه بار کلاس پنجم ما امتحان ترم ادبیات داشتیم مارو از پنج تا دوازده شب برد عروسی خواهرم نیومد چون فرداش امتحان روخوانی قرآن مستمر داشت.دوماهی برام یه شارژ هزاری میخرن همشم میگم چرا اینقدر شارژت زود تموم میشه.تلگرامم ندارم.بعد خواهر بزرگم تلگرام داره هفته ای براش پنچ تومان شارژ میخرن.الان چون امثال خانوم کنکور داره الان اتاق ما(دوازده متریه)یه تلویزیون توشه.چرخ خیاطی.کمد.کامپیوتر.اتو پرس.وای فای هم تو اتاق اونه.تراز کانونش میاد پنج هزار و پونصد.(هرچی بیشتر باشه بهتره.میانگین ترازه پنچ هزار و دیویسته).مامانم هوای بابا و مامان بزرگمو داره.بابام هوای مامانم.مامان بزرگم هوای مامانمو.الان نوه عمم کلاس چهارمه.وقتی که به سن تکلیف رسید مامانش(دختر عمم)همه چیو راجب مسایل زناشویی بهش گفت بعد مامان من یه بار بابام سر سفره گفت عقیم تا یه هفته به بابام اخم داشت.نه فقط دخترای خاله کوچیکم دوسم دارن.فاطمه زهرا که یک سال و ده ماهشه و نازنین زهرا که میره پیش دبستانی.نه هیچی از دوستام یادم نیس.تقریا میشه گفت هیچ دوستی نداشتم البته تا سال ششم(اول راهنمایی)یعنی قبل از اینکه وارد دبیرستان دوره اول بشم.اعتماد به نفسمم افتضاحه.اره هم تپلم هم بامزم.کلا شادم ولی بینیم.......=))))))
    من نمیدونم به چه دلایلی چون هیچ چیزی ازشون یادم نیست ولی من از بارون و برف و تگرگ و رعد و برق و حتی ابر تیره میترسم.نمیتونم قرص قورت بدم.نمیتونم آدامس باد کنم.از تاریکی میترسم.از اینکه جایی گیر کنم میترسم ولی از ببر و سگ و گرگ و اینا نمیترسم.الانم چون من از جیب بابام شارژ برداشتم براش به جاش پول گذاشتم گوشیمو جمع کردن.میگن این میشه دزدی.خیلی دلم میخواست بهشون بگم اگه این میشه دزدی پس وقتی من با کلی ذوق و شوق پولای عیدیمو جمع کردم برای بابام ساعت بخرم.کارتی که توش هفت صد هزار تومان داشت فقط پنج تومال پول داشت اینم میشه دزدی.من فقط یه جفت طوطی دارم که با اونا همیشه بازی میکنم.یعنی در حدیه که طوطیم با مامان و بابام و خواهر بزرگم غریبس.اینقدر دوسشون داررررررررررم.عاشق صدای راه رفتنشون رو فرشم.اینقدر صدای باحالی میده.همیشه هم درشون بازه.
    راستی چرا نگفتین اینجا خصوصی نیست؟؟؟؟ یاسمن اومد اینو خوند.عکس العمل خاصی هم نشون نداد فقط یکی آروم زد تو سرم. منم به روی خودم نیاوردم=))))))))الانم خیلی خوشحالم چون یه اتفاقی افتاده که امثال شاید برنگردن شهرشون.ولی نگفت چرا.تازه مامانم گفت میتونیم با یاسمن تابستون بریم کار کنیم.سه شنبه هم میخوایم با یاسمن و مبینا و شاید هستی بریم سینما=)))))).من اصلا ثبات ذهنی ندارم.مثلا وقتی یه اتفاقی میفته اول که جنبه خپبشو میگیرم.شبش جنبه بدشو میگیرم فرداش به خاطر اینکه جنبه بدشو گرفتم با خودم دعوا میکنم.
    ویرایش توسط QqZzEeCcTtBbUuMmOo : 01-13-2017 در ساعت 11:18 PM

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد