سلام
4 سال پیش یکی از معلمام بود که خیلی بهم اهمیت میداد
منم دوسش داشتم البته مثه دو تا دوست
ولی بعد از مدتی فهمیدم که اون احساسش نسبت به من خیلی بیشتر از اون چیزیه که فکرشو میکردم
به بهونه های مختلف بهم نزدیک میشد
هزار بار بهش شک کردم که شاید فلان مریضی داشته باشه یا آدم بدی باشه
ولی بعد از مدتی که قانع شدم که اینجوری نیست منم عشقشو قبول کردم
بخاطر اتفاقایی که تو زندگیش افتاده بود واسش و این موضوع که دختر نداره تونستم قبول کنم که
این امکان وجود داره که معلمم شاید مادرانه منو دوست داشته باشه
یه خانوم مذهبی و خیلی خیلی احساساتی که داشت بیش از حد منو دوست داشت و منم خیلی بهش احترام میذاشتم
اولش فکر می کردم طبیعی باشه چون خیلی از معلما از من خوششون میاد و بعد از یه مدت همشون فراموشم میکنن
ولی وقتی دیدم تو مدرسه واسم اتفاقای خیلی بدی میفتاد و عجیب بود که اون بیشتر از من اعصابش خورد میشد
نظرم عوض شد
بعد از یه مدت بخاطرش احساس مسئولیت خاصی داشتم
وانمود کردم خیلی دوستش دارم و بهش نزدیک شدم(از لحاظ قلبی)
و مطمئن شدم که اونم احساس خاصی بهم داره
بعد بهم گفت مثه دختر خودم دوستت دارم
فقط یه بار 9 آذر پارسال اینو بهم گفت
منم تعجب کردم چون آدمیه که همه مطمئنن تا از چیزی مطمئن نباشه هیچوقت حرفی نمی زنه
بعد از اون تا حالا کم کم روز به روز نتایج این حرفشو بیشتر از قبل میبینم
کم کم داره خیلی عجیب میشه
یه روز که خیلی ناراحت بودم چون فهمیدم که واسه شوهرش سوتفاهم شده که من بخاطر اینکه عاشق پسرای معلمم شدم میرم خونشون
باهاش قهر کردم همش میگفت دنیا کجا داری میری نرو ولی من بهش گوش نمی دادم
کلا خودمو میزدم به بی تفاوتی با اینکه چند دقیقه قبلش اینقدر باهم راحت بودیم که 50000 تومن بهم عیدی داد
وقتی داشتم از خونشون میرفتم و اونم به زور دستمو گرفته بود و زیپ کیفمو باز کرده بود که تو کیفم یه عالمه کیک بزاره ازم پرسید
(من اگه بیام خونه شما مامانت ناراحت نمیشه؟) چون سوتفاهم شده بود من دیگه نمی تونستم برم خونشون تو یه مدرسه هم نبودیم
بعد بخاطر این حرفش یه نامه بهش دادم یه عالمه نوشتم که بفهمه مامانم ازش بدش نمیاد در صورتی که مامانم در واقعیت خیلی به اون حسودیش میشه
من در واقعیت عاشق معلمم نیستم ولی وانمود میکنم که عاشقشم چون خیلی دلم واسش میسوزه
ولی بازم بعد از چند روز که بهش زنگ زدم ازم میپرسید مامانت خونه ست داری زنگ میزنی(یعنی منظورش این بود که نمی خوام مامانت صداتو بشنوه وقتی با من حرف میزنی)
اونم بخاطر اینکه استرس داره نمی تونه زنگ بزنه و وقتی بهش زنگ میزنم صداش میلرزه
یه بار دیگه هم شنبه بهش زنگ زدم داشتیم در مورد مدرسه سال آیندم و انتخاب رشته حرف میزدیم
می گفتم مدرسه سال قبلمون داره پروندمو نمی ده میچرخونتم چون دانش آموز زرنگ کم دارن من بدبختو می خواد واسه خودش نگه داره
بعد گفت حتما مامانت با مدرستون هماهنگ کرده که پروندتو ندن !
نمی دونم باید چه واکنشی از خودم نشون بدم
هر چی خواسته تا جایی که تونستم بهش دادم خیلی هم دلم واسش میسوزه
نمی خوام اینجوری هم ولش کنم چون خیلی کمکم کرده
شاید عاشقش نباشم ولی خیلی درکش میکنم
و این خیلی عجیبه که معلمم اینقدر زیاد روم حساسه
و لایق سرزنش کردن هم نمیبینمش واسه اینکه به مامانم حسودی می کنه
مامانمم که مامانمه و به اون حسودیش میشه نمی دونم با مامانمم چیکار کنم به مامانمم حق میدم
چون مامانمم خیلی دوستم داره یه حس مادرانه واقعی داره خودمم خیلی دوستش دارم
شوهر معلمم هم که باید بالاخره متوجه شه که داره اشتباه می کنه و من عاشق پسراش نشدم
نمی تونم بهش بگم هم که زنت داره واسه من میمیره !!!!!!
شوهر معلمم هم تا اونجایی که من دیدم خیلی آدم یه دنده و لج بازیه فقط می دونم دست بزن نداره شایدم چون تا حالا معلمم کار زیاد اشتباهی نکرده اینجوری باشه نمی دونم دقیقا ...
+ میشه کمکم کنید بدونم باید چه عکس العملی نشون بدم
در مورد مامانم و معلمم و شوهر معلمم !؟!