نوشته اصلی توسط
کیفسان
سلام دختری هستم سی سالمه و فوق لیسانس میکروبشناسی هستم خواهرم دو سال از من بزرگتره و سال 92 ازدواج کرد از زمانی که ازدواج کرده با دخالتها و تعیین تکلیفهایی که برای من میکنه زندگیمو مختل کرده،زمانی که ازدواج نکرده بود من خواستگار داشتم اما به هیچ عنوان اجازه نداشتم که به خونواده م معرفی کنم چون خواهرم نارحت میشد و ناراضی بود اما موقعی که ازدواج کرد تمامی دوستای دامادمون که ازدواج نکرده بودنو به خواستگاری من آورد بدون در نظر کردن شرایط و خواسته ها ی من،مثلا یکی از آنها مطلقه بود اما از نظر شغل و پول و..در وضعیت خوبی قرار داشت،گفتم هیچوقت نمیخوام با کسی که مطلقه س ازدواج کنم برگشت گفت که بی لیاقتی و..خلاصه مادرمو تحریک میکنه و مادرم با من دعوا میکنه،به مادرم میگه که تا کی پدرم خرجشو بده و باید ازدواج کنه،من دلم میخواد دکتری شرکت کنم دلم نمیخواد با دوستای دامادمون ازدواج کنم و سه سالی هست که خواستگار نداشتم چون اون موقع دانشگاه می رفتم خواستگارای داشتم که میتونستم با شرایطشون کنار بیام و الان بعد سی سال سن و درس خوندنم نمیتونم راضی بشم،کلافه شدم خونوادنو تحریک میکنه با من دعوا کنن که ازدواج کنم،یکی از دوستای دامادمو نعلول جسمیه و اون میدونه که من برام مهمه که همسر آینده م سالم باشه اصلا کاری به ایشون ندارم که چه مشکلی دارن و خدا خواسته که معلول باشن اما خواهرم که میدونه من نمیتونم با چنین شخصی ازدواج کنم،چن بار خواستم خودکشی کنم موفق نشدم و استخدامی شرکت کردم قبول نشدم نمیدونم چیکار کنم از نظر روحی وضع بدی دارم لطفا کمکم کنید