من یه دختر15 سالم سال دوم تجربی تو دبیرستان نمونه دولتی
من احساس خیلی بدی دارم
من از دنیا سیرم
پدر و مادر من 3سال با هم اختلاف داشتن ولی حالا باهم خوبن ولی باعث شده ما دیگه هیچکدوممون حوصله و اعصاب همدیگرو نداریم
من نمیخوام با مادرم درمورد هیچچی حرف بزنم چون هم اینکه اون خیلی زود ناراحت میشه هم همیشه خستس یا حوصله نداره
من خیلی زود ناراحت میشم از همه چی حتی با یه کلمه از دوستام که چیز مهمی نیس اصلا ولی من حتی به خاطرش گریه هم میکنم
ما چن ساله از شهرمون به این شهر اومدیم من اونجا بهترین دوست دنیا رو داشتم و وقتی اومدم اینجا دیگه نتونستم کسی رو واسه دوستی قبول کنم و هیچ دوست صمیمی ندارم از طرفی چون خیلی درسم خوبه و بچه های دیگه نمیتونن به من برسن خیلی خیلی بهم حسودی میکنن و باعث ناراحتیم میشن من خیلی ضعیف شدم دیگه طاقت حتی یه حرف خیلی کوچیکم ندارم من واقعا واسه خودم نگرانم
بچه های مدرسه سیاستدارای واقعین! اونا کاملا دشمنانه با هم دوستی میکنن ولی من اینطور نیستم نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت
من اینقد تنهام که تا یه ادم خوب میبینم سریع عاشقش میشم که البته خیلی خیلی کم و گذران فک کنم کمبود گرفتم من حتی 9ماه عاشق یکی از همکلاسیام بودم ولی اینقد ساکت و ارومم که نزاشتم متوجه شه ولی متوجه رفتارای غیر عادیم میشد من کاملا وقتبی پیش همکلاسیام هستم خفه خون میگیرم من فقط تو این دنیا خدا رو دارم فقط خدا... بگید چیکارکنم تا مثل بقیه به چیزای عذاب اور فک نکنم تا بتونم یه زندگی عادی داشته باشم