اولا سلام . دوما 1ساعته دارم اینجا پایین بالا میکنم که ببینم کجاوچطور میتونم بنالم . اینجا خیلی ریز و شلوغه . منم عجله دارم ! چون طبق عادت همیشگی وقتی مطلبی ذهنمو درگیر میکنه نمیتونم زیاد معطل کنم . معنی حرفم اینه که عجول و زود تصمیمم . سریع تصمیم میگیرم یا زنگیی زنگ یا رومی روم !!! این خصلت منه! پس زود جواب منو بدید لطفا! زن 40 ساله ای هستم . 22 ساله ازدواج کردم . یه پسر 17 ساله دارم . عاشق همسرم ، زندگیم و پسرم هستم .همسرم انسان بسیار موفقیه .از لحاظ اجتماعی . اقتصادی و حتی سیاسی .بسیار مورد اعتماد دیگران و مشکل گشا و طرف رجوع. اطرافیانم خیلی برام مهم هستن . غمها و شادیهاشون . مشکلات و رنجهاشون ... . از ابتدای ازدواج به خاطر شرایط دور از شهر و دیار خودم و همسرم و دور از خانواده هامون زندگی کردیم . با توجه به اینکه تو سن کم ازدواج کردیم و تو جای غریب و دور از خانواده هامون ، باهم افتادیم و پاشدیمو و زندگیمونو ساختیم . یه جورایی واسه خودم کسی شدم از لحاظ وجه اجتماعی . همه به زندگیم به چشم یه زندگی موفق نگاه میکنن . چند سالی میشه که به شهر محل تولدمون و کنار خانواده هامون برگشتیم . خونه مون به فامیل همسرم خیلی نزدیکه . یه جورایی زندگیامون خیلی به هم وصله . اوایل از این موضوع خیلی لذت میبردم. ولی الان یه مشکل بزرگ دارم . همسرم انسان بسیار شریف و معتقد و مهربانیه . از اونایی که تو این دوره زمونه کیمیان! و الان مشکل بزرگ من اینه که شدیدا حسود شدم! میدونم که کار حیلی زشتی میکنم ولی دست خودم نیست . با توجه به اینکه همسرم بسیار انسان خردمند و مهربانیه به همه بسیار بسیار لطف داره و مهربانی میکنه و احترام میگذاره . برهمین اساس نسبت به خانواده خودش هم همینطوره! و مشکل من هم از همینجا شروع میشه. من با مادر و خواهر همسرم تقریبا مشکل جدی ندارم . اونها به من به چشم یه آدم مهربون و دست ودلباز و دلسوز نگاه میکنن . با مادرهمسرم غیر از اینکه یه زن بسیار عامی و بیسواده و ادای آدمای فهمیده رو خیلی خوب درمیاره مشکلی ندارم ! و اینکه به شدت عاشق درگوشی حرف زدن با پسرشه ! خواهر همسرم زن تحصیل کرده ایه . همسرو فرزند و زندگی مستقل داره . منو دوست داره . منم همینطور! و کلا مشکل حادی باهاشون ندارم اما اینکه خیلی خود بزرگ بین هستن . کارها و توانایی هاو مسائلی که برای من به چشم نمیاد برای اونا از افتخاراته ! میدونم تو همه چیز از اونا سر و بالاترم اما این خودبزرگ بینی اونا به شدت منو رنج میده . خواهر همسرم از لحاظ تحصیلات از من بالاتره . و مشکل اساسی من اینه که وقتی همسرم به مادر یا خواهرش محبت میکنه ، حتی وقتی باهاشون حرف میزنه من احساس میکنم حتما من جای خالی در زندگی گذاشتم و همسرم اونجا دنبال پر کردن اون جای خالیه. نمیدونم واضح تونستم منظورمو برسونم یا نه؟ احساس میکنم یه جورایی واسه همسرم اهمیت ندارم وقتی به جای صحبت و مشورت بامن با اونا حرف میزنه. ناراحت میشم نظرشونو درمورد مسائل جویا میشه ! در حالیکه فکر میکنم این حالت تو زندگن خودمون حاکم نیست! من همیشه برای میل و انتظار همسرم ارزش زیادی قائل بودم و سعی کردم همیشه رضایتشو کسب کنم . برام سخته تحمل این احساس. به همسرم اعتماد کامل دارم که همیشه بهترین تصمیمو میگیره . و درست ترین کارو انجام میده . اما مشکل فقط احساس عوضیه خودمه که نمیدونم باهاش چی کار کنم و چطور این احساسو از خودم دور کنم .