سلام
گاهی بخودم میگم چقد خرم ولی باور کنید یه روز دانای کل بودم.تو بچگی همیشه تو مسابقات علمی رتبه ای کسب میکردم.فن بیانم تو دانشگاه با کنفرانسهایی که میذاشتم زبونزد همه بود.ولی حالا چی؟؟؟؟؟
یادش بخیر انقد تو دانشگاه غرور داشتم که یکی از پسرای دانشگاه بهم گفت ما 3نفریم سر تو شرط بستیم ببینیم کی میتونه تورت کنه........
اما حالا با هر اشاره ای به طرف پا میدم
حتما خیلیا ماجرای منو میدونید تو پست "مرد بی تفاوت"
بهم گفته بود وقتی از پادگان مرخصی بهم دادن بهت خبر میدم چون میخوام از شهر شما بگذرم تا همدیگه را ببینیم.اما انقد منتظرش موندم واون گوشیشو روشن نکرد تا من مزاحمش نشم.بعد که از اصفهان گذشته بود روشن کرد ومن بهش گفتم کجایی؟گفت از اصفهان گذشتم
بعدش که زنگیدم ببینم رسیده یا نه ج نداد.
درسته تقصیر خودمه ولی بعضیا هم خیلی نامردن.تعجب میکنم که چه دل سنگی دارن.فقط تنهایی منو دلبسته این ادم کرد وبی اراده بودن.
شاید حتی اگه دوباره بزنگه ج میدمش چون تنهام.
برام دعا کنید.....