سلام!هنوز اصن نمی دونم سیستم اینجا چه جوریه!
همین الان با یه سرچ تو گوگل اومدم تو این سایت!
میشه حرف بزنم؟هرچی واسم پیش اومده می تونم بگم؟؟
دارم دیوونه می شم......
داستانم از دی91 شروع شد.وقتی همکلاسیم که ازش خوشم میومد بهم گفت دوستم داره...وایسین برم عقب تر!من دختر مومن و محجبه ای هستم.همیشه می گفتم دخترا چه جوری گول می خورن!خیییییییلی اعتماد به نفسم تو این زمینه بالا بود که تحت تاثیر حرفای پسرا قرار نمی گیرم.هنوزم باورم نمی شه.......
همیشه تو دبیرستان وقتی دوستامو دلداری می دادم که پسری ولشون کرده بود،تو دلم بهشون میگفتم احمق!راستش وقتی رفتم دانشگاه خودم عاشق پسری بودم اما اون نمی دونست و اصن حواسش به من نبود.راستی من خودم تهرانی ام.و سال 90 شهرستان قبول شدم.وقتی از تهران دور شدم کم کم اون کسی که دوسش داشتمو فراموش کردم.تا اینکه ترم 3 همکلاسیم که خیلی پسر بامزه ای بود ازم خواستگاری کرد.به یکی از دوستای صمیمیم گفته بود.من اولش به خاطر اینکه همشهری نبودیم گفتم به دوستم بهش بگه نه.....اما شدیدا تحت تاثیر قرار گرفته بودم!آخه اولین کسی بود که مستقیم بهم میگفت دوسم داره.منم واقعا خیلی خوشم میومد ازش ... 3 روز مثل دیوونه ها شده بودم که تصمیم گرفتم استخاره بگیرم....
جواب استخارم عجیب بود هم خوبی داشت و هم بدی!اولش میگفت احتمال خلاف و سو عاقبت دارد....ولی آخرش میگفت اگه با جدیت انجام بشود سرانجام نیکو و خیلی خوبی داره.منم اول به مامانم زنگ زدمو ماجرا رو گفتم بهش و گفتم می خوام به پسره بگم تا ترم آخرمون صبر کنه.......مامانم هم گفت خوبه.
دقیقا 3روز بعد به احمد که حسابی از جواب منفی من نا امید شده بود زنگ زدم و گفتم احساستون دوطرفس ولی من نمی خوام رابطه داشته باشیم.اونم حسابی استقبال کرد که رابطه ای نباشه و گفت خانواده ی مذهبی داره و... یه کم راجع به خانواده هامون حرف زدیم و تمام.
بعضی موقع ها پیام میداد یا من پیام می دادم....فقط راجغ به درس و... حرف می زدیم.با اسم خانوادگی صدا میزدیم همو.شما بودیم نه تو.
بین دوترم بود که اصن نمیدونم چی شد به خودم اومدم و دیدیم شده احمد و من شدم فرشته.......
هیچکدوممون نمی خواستیم اینجوری باشه....پس تصمیم گرفتیم دیگه پیام ندیم.و 1 ماه موفق شدیم.من شدیدا اصرار داشتم کسی از بچه ها نفهمه بین ما رابطه ای هست.بعد از عید بود که اون گفت بدون من نمیتونه و دوباره رابطمون شروع شد!
خلاصه بگم:تا مهر 1392،شده بود احمد جون و اسم بچه هامونم انتخاب کرده بودیمو تقریبا همه دانشگاه میدونستن من با احمدم.ولی به روم نمیاوردن چون خودم اصلا حرفی نمیزدم!اما احمد به همه گفته بود.
و اینم بگم که تا اون موقغ 7-8 باری به هم زده بودیم نه به خاطر اینکه مشکلی داشته باشیم،به خاطر عذاب وجدانی که دوتامون پیش خانواده هامون داشتیم،که از رابطه ی ما خبر نداشتن.
از طرفی شدیدا به هم وابسته شده بودیم و نمی تونستیم با هم نباشیم.
بعد از عید 93(یعنی همین چند ماه پیش)متاسفانه حرفامون تو اس ام اس به جاهای باریک کشید.....هر بار که این حرفارو میزدیم بعدش دوتامون پشیمون میشدیمو توبه می کردیم......ولی فایده نداشت....هنوز باورم نمیشه من پر ادعا اون حرفارو زدم.......
تا اینکه من دیگه خسته شدمو گفتم این بار واقعا باید اس ام اس ندیم.اما احمد دیگه قبول نمیکرد.کلی دعوا کردیم سر همیک پیام دادنها....
ما قبلش خیلی با هم خوب بودیم ولی از اون موقع فقط داشتیم دعوا می کردیم.اون می گفت تو میگی تقصیر منه و.......منم فقط میگفتم دیگه پیام ندیم....
تابستون امسال پیام نمیدادیم ولی همون دو هفته یه بارم که پیام میدادیم باز همون حرفهای منحرف و... بود!بعد باز پشیمونی و توبه و.....دفه ی بعد باز همون آش و همون کاسه!
من پیام دادنو خیلی خیلی کم کردم.احمد این هفته های آخر بهم التماس می کرد که یه کم بهش اس ام اس بدم.می گفت دیگه بدون من نمیتونه و .....ولی من قبول نکردم پیام بدم.
دوروز پیش احمد بهم گفت که خیلی اذیتش کردم و دیگه نمیخواد باهام باشه.از اون روزم به همه ی دوستامون تو دانشگاه گفته که ما به هم زدیم......
و من الان تو خونه باید یه جوری وانمود کنم که حالم خیلی خوبه!و با هیچکس هنوز حرف نزدم!و دارم دیوونه میشم............من هنوز دوستش دارم.......ولی از طرفی وقتی تا این حد منو جلوی دوستامون خورد کرده دیگه نمی خوام بهش فکر کنم......اونم حالش بده.....دوستام بهم خبر دادن.....از همه ی کارایی که تا الان انجام دادم پشیمونم.........
ممنون