سلام من علي 18 ساله هستم دانشجوي ترم 1 ميخواستم مشكلم رو اينجا مطرح كنم به اين اميد كه دوستان راهنماييم كنند... از قبل سپاس.
من فرزند آخر خوانواده اي 6 نفره هستم ؛ از بچگي پدرم با ما و مادرم بدرفتاري ميكرد البته بيشتر لفظي بود و يه جورايي تو خونمون حرف حرف اون بود... و من خاطرات خوبي ندارم از كودكيم... ولي هميشه سعي داشتم احترامشو نگه دارم و اونم خيلي بد تا نميكنه باهام اما تاثيرات منفي كودكي خيلي بد هستن.
اولين چيزي كه قبل از ورود به مدرسه به من توصيه كرد اين بودكه مراقب باشم با كسي درگير نشم كه از من آدمي ترسو ساخت البته سالهاي بعد كمي خوذم رو جمع و جور كردم...اما اين ترس باعث كناره گيري و دوري من از كارهاي جديد شد.
پدرم به هيچ كدوم از بچه هاش مهمترين هديه هر پدر و مادري يعني عزت نفس رو نداد و همه ي بچه هاش مشكل خودكم بيني رو دارن يه جورايي...
خيلي تلاش كردم به خودم و فردها اميدوار باشم مخصوصا پارسال كه تلاش كردم و كنكور توي رشته اي كه ميخواستم قبول شدم... ميدونم حتما الان ميخواين بگين اگه يه بار تونستي پس بازم ميتوني اما باور كنين يه چيزي منو از درون تو تموم اين سالها آزار ميداد و الان تو اين چند ماه چون تازه با خودم به معناي واقعي كلمه روبرو شدم خيلي بدتر شده و تازه فهميدم زخماي روحيم با مسكن ناپديد نميشه فقط داشتم خودمو گول ميزدم كه واقعا احساس ارزشمندي ميكنم...
هميشه از بچگيم دوست داشتم به كلاساي ورزشي برم اما پدرم آدم بدبيني بود و اجازه همچين كاري رو هيچوقت نداد و زندگي منو محدود كرد به درس خوندن... حتي حالا كه كمي آزادي بدست آوردم اعتماد بنفس لازم برا كسب مهارتهايي كه دوستشون دارم رو ندارم.
همين اجبار پدر و خواهشهاي مادرم واسه درسخوندن باعث شد از درس خوندن هيچوقت لذت نبرم و الان كه به دانشگاه رفتم حسابي كم آوردم، چون هيچ هدفي ندارم...اين رو هم بگم كه من درباره موضوعاتي مثل بهبود كارايي فردي و مديريت زمان و ... خيلي چيزا ميدونم اما واقا هيچ انگيزه اي واسه درس خوندن ندارم و گوشم پره از حرفايي مثل " قدر موقعيتت رو بدون..." .
الان مشكلات جسمي زيادي مثل كمردرد و گردن درد دارم كه ناراحتيم رو بيشتر ميكنه و حسرت اينو ميخورم كه چي ميشد اگه بابم ميذاشت من برم ورزش...البته گذشته حسرت خوردن نداره...
اين رو هم اضافه كنم كه من هيچوقت آدمي نبودم كه حال و هواش ثابت باشه... يعني ممكنه چند ساعت حسابي خوشحال باشم ام بعدش كاملا ناراحت... و اين حالتم چند ماهه شديدتر از قبل شده و الان هيچ انگيزه اي واسه جنگيدن و ادامه دادن ندارم...
مشاور دانشگاه هم مراجعه كردم و گفتن كه افسردگي دارم اما از مشكلات ديگم هنوز چيزي نگفتم چون تو يك جلسه وقت نميشه و نوبتهاي مشاوره هم كه حسابي پر شده و مجبورم هر چندهفته يه بار وقت بگيرم...
تو دانشگاه من به رشته اي رفتم كه خيلي بهش علاقه اي ندارم اما با اين وضعم خيلي فرقي نميكنه...
پدرم هميشه دور خونوادمون حصاري كشيده و باعث شده ما بچه ها اصلا آدماي اجتماعي نباشيم و در همه ما اين مشكل يعني برقراري ارتباط وجود داره كه من هميشه سعي كردم از نظر روابط اجتماعي خودمو بالا بكشم اما عزت نفس پايينم هميشه تو همه كارا اذيتم كرده...
الان واقعا دوست دارم به حالي متفاوت حتي قبل از دانشگاه برسم.
خيلي ممنون كه حرفامو خونديد...اگه سوالي بود بفرمايين... اميدوارم كمكم كنيد.