مرا به جز تو گریزی نبود
به تو آویختم و ملتمست شدم
به خود پیچیدم از دردهایی که به تو نزدیکم میکرد
می آمدم و به گمان تو منتظرم هستی
رسیدم به تو
به عرش کبریاییت....
دستم را دراز کردم...
خندیدم
میخواستم به همه بگویم به کجا رسیدم
دستم را دراز کردم
ذوق زده به فرشته ها نگاه کردم
قلبم به تپش افتاد
خیره شدم به زیباییت
دستم را دراز کردم
دستم را دراز کردم
دستم را دراز کردم که بگیری ام...
که نوازشم کنی
که گرد راه را از تنم بزدایی
اما...
تو نخندیدی
فقط نگاهم کردی
یک نگاه
اما به درون جانم ریخت حرفهایت
ناگفته خواندمت...چون به عرش رسیده بودم...خصلت عرش تو همین است
ناگفته خوانده میشوی...ناگفته میخوانی
من پر از ذوق شده بودم...اما تو
به گمانم هنوز از من دلخور بودی
دستم دراز شده ام را نگاه نکردی
فقط به چشمانم چشم دوختی
به قلبم خطور شد که تو هنوز مرا نبخشیده ای
باید تاوان میدادم...باید فرشته ها میدیدند دست دراز شده ی من رد شد
باید زجر این رد شدن جلوی سجده کنندگانم را میکشیدم
من هنوز لایقت نشده بودم
باید برمیگشتم
باید میرفتم و از اول از راه دیگری به تو میرسیدم
من کج به تو رسیدم
لاجرم پسم زدی
نه مرا پس نزدی...
تنها انتظار بیشتری از من داشتی
معبود من با این همه حرف من این است
دستم را بگیر...
من بدون تو هیچم...
تا هرجای دنیا هم که بالا روم
میدانم تو خواسته ای
خدایا رهایم نکن
همچنانکه در گذشته رهایم نکرده ای