صفحه 103 از 165 ... 35393101102103104105113153 ...
نمایش نتایج: از 5,101 به 5,150 از 8221

موضوع: هرچه میخواهی بگو.........

861108
  1. بالا | پست 5101

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........

    نقل قول نوشته اصلی توسط ss75 نمایش پست ها
    سلام دوستان امیدوارم حالتون خوب باشه

    من یه مشکلی هست میخواستم در موردش باهاتون صحبت کنم بلکه از این حالت خلاص بشم

    راستش من یه مدت پیش تو همین انجمن پرسیده بودم که تغذیه باید چطوری باشه یکی از دوستان گفتن که مغزیجات بخور .... ولی راستش من همونطور که ایشون گفتن عمل کردم ولی وضعیت بدتر شد.


    مشکل اینه که من یهویی فشارم میافته شروع میکنم به لرزیدن به حدی که یه خودکار رو انقدر سست میشم که نمیتونم نگهش دارم سستم.

    میخواستم بدونم تغذیه باید چطوری باشه چی بخورم و چیا نه.
    هر روز اینطوری میشم. وقتایی هم که اینطوری میشم مثل الان سرم درد میکنه سرگیجه میگیرم خوابم میاد و ... و این مسخره بازیا یه راهی نشونم بدین این مشکل رو برطرف کنم ممنون

    سلام
    ان شاالله حال شما هم رو به راه باشه

    به نظرم بهتره اول بررسی کنید ریشه ی این ضعف یهویی و سرگیجه چی هست
    چون فکر می کنم هم میتونه دلیل جسمی داشته باشه مثل کمبود آهن که شدید شه یا بهم خوردن تعادل غده ی تیروئید و یا دلایل دیگه
    اگه هم مربوط به ناراحتی یا چیزی هست توی حال یا گذشته که تاثیرش اینجوری خودش رو روی جسم شما نشون میده

    من قبلا یه مدت شرایط خوبی نداشتم
    بعدش دیدم موهام کم پشت میشدن البته از دوره ی کنکور این کم پشت شدن موها به علت استرس شروع شده بود
    و بعد هم گاهی معده ام یهویی یه سوز بد میکشید و گاها برای اینکه ضعف نکنم غذا میخوردم نه برای رفع حس گرسنگی
    حالا گاهی بعد از این معده درد ، دردش میکشید به قفسه ی سینه و دقیقا روی قلبم
    طوری که گاهی نفس عمیق نمیتونستم بکشم و عملا قلبم داشت از جا در میومد از درد! یه حسی مثل اینکه یه چیز خیلی سنگین روی قلبم باشه
    یا مثلا کسی تو مشت گرفته باشه محکم!

    خب با اینکه من بیماری جسمی خاصی نداشتم و فقط علت رو در حال روحی و شرایط بدی که پشت سرم گذاشته بودم میدیدم
    بعد که چندین بار این حالت ها برام پیش میومد متوجه شدم اکثرشون وقتی اتفاق میفتن که عصبانی یا ناراحت هستم!
    یه جورایی مثل اینکه معده ام عصبی شده بود
    گاهی یه قاشق شربت معده میخوردم یه نیم ساعت قشنگ آروم میشد بعد دوباره شروع میشد دردش!
    خیلی سخته جوون باشی و این دردهارو تجربه کنی، منی که هیچوقت تا قبل اون اصلا نمی دونستم درد معده چیه
    یا قلب اصلا چجوری میشه درد میکنه
    و بدتر اینکه به خاطر غم و غصه اون حالی بشی خیلی حرف بود برای من...بگذریم

    دوبار به دکتر مراجعه کردم که یکیشون کلی میخندید وقتی من گفتم قلبم درد میکنه و نوار قلب بگیرید!
    در حالیکه به نظرم این روزا درد قلب جوون ها چیز عجیبی نیست مثل گذشته ها که فقط افراد مسن قلبشون درد میگرفت!
    و گاها هستن افرادی که به خاطر سکته های قلبی توی سن پایین و جوونی از دنیا میرن!

    یکیشون ضربان قلبم رو چک کرد و بعد گفت زانوهام رو روی تخت صاف کردم و چند تا ضربه زد توی پشتم
    بعد پرسید موقع ضربه ها درد توی قلبم داشتم یا نه
    که نداشتم و گفت پس قلبت سالمه و این درد از معده ات هست که میزنه به قفسه ی سینه
    جالب اینجاس گاهی خود پزشک هم به علت اینکه درد شدید هست این درد رو با درد قلب اشتباه میگیره!
    حالا دوتاشون یه سری دارو دادن اولیه چند تا قرص پروپرانول داد، اما من تپش قلب نداشتم که قلبم یهویی ضربانش بره بالا و نتونم کنترل کنم
    دوسه تاش رو خوردم

    دومی هم یه سری دارو برای معده ام داد
    اوایل فکر می کردم دیگه تا اخر عمرم اینجوری هستم و معده ام عصبی شده!
    چون بعضی ها رو این مدلی تو فامیل و اطراف دیده بودم!
    ولی بعدش خودم هم سعی کردم آرامشم رو بیشتر و بیشتر کنم و تعداد عصبانیت هام رو هم کم کردم
    دیگه کم کم بهتر شدم و مدت هاست درد معده و اون سوز کشیدنش رو ندارم
    ولی گاهی اگه خیلی ناراحت باشم یا زیادی حرص چیزی رو بخورم و عصبانی بشم حس درد تو قلبم رو دارم
    گاهی که شدید میشه دلم میخواد قلبم رو از قفسه ی سینه بکشم بیرون!
    اما باز خوبه که با کمی ماساژ دادن قلبم و چند تا نفس عمیق و ریلکس کردن بهتر میشم


    این ها رو گفتم که شاید مشکلات الان شما مربوط به اتفاق یا دوره ای از زندگیتون باشه که نزدیک بوده و الان تاثیراتش رو روی جسم شما بروز میده.
    که امیدوارم اینطور نباشه و به زودی حالتون بهتر و بهتر بشه.

    توصیه می کنم یه چک آپ بدید و اینکه یه سوال
    اون وقت ها که این حالی میشید فشار گرفتید که دیدی پایین هست یا فقط خودتون اینجوری حس میکنید که به خاطر افت فشار هستش؟ و اینکه چند وقته اینجوری شدید؟
    اگه وقت هایی که سرتون یهویی گیج میره فشارتون پایینه که خب باید تقویت کنید خودتون رو
    اگه نه فکر می کنم لازمه یه آزمایش کبد انجام بدید برای بررسی سطح آنزیم ها.
    با آرزوی سلامتی

  2. کاربران زیر از یلدا 25 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  3. بالا | پست 5102

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........

    هر شب از پشت یک تنهایی آرام و بی صدا، تو را با لهجه ی گل های نیلوفر صدا کردم...

  4. کاربران زیر از یلدا 25 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  5. بالا | پست 5103

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Dec 2017
    شماره عضویت
    37437
    نوشته ها
    269
    تشکـر
    127
    تشکر شده 158 بار در 116 پست
    میزان امتیاز
    7

    پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........

    نقل قول نوشته اصلی توسط یلدا 25 نمایش پست ها
    سلام
    ان شاالله حال شما هم رو به راه باشه

    به نظرم بهتره اول بررسی کنید ریشه ی این ضعف یهویی و سرگیجه چی هست
    چون فکر می کنم هم میتونه دلیل جسمی داشته باشه مثل کمبود آهن که شدید شه یا بهم خوردن تعادل غده ی تیروئید و یا دلایل دیگه
    اگه هم مربوط به ناراحتی یا چیزی هست توی حال یا گذشته که تاثیرش اینجوری خودش رو روی جسم شما نشون میده

    من قبلا یه مدت شرایط خوبی نداشتم
    بعدش دیدم موهام کم پشت میشدن البته از دوره ی کنکور این کم پشت شدن موها به علت استرس شروع شده بود
    و بعد هم گاهی معده ام یهویی یه سوز بد میکشید و گاها برای اینکه ضعف نکنم غذا میخوردم نه برای رفع حس گرسنگی
    حالا گاهی بعد از این معده درد ، دردش میکشید به قفسه ی سینه و دقیقا روی قلبم
    طوری که گاهی نفس عمیق نمیتونستم بکشم و عملا قلبم داشت از جا در میومد از درد! یه حسی مثل اینکه یه چیز خیلی سنگین روی قلبم باشه
    یا مثلا کسی تو مشت گرفته باشه محکم!

    خب با اینکه من بیماری جسمی خاصی نداشتم و فقط علت رو در حال روحی و شرایط بدی که پشت سرم گذاشته بودم میدیدم
    بعد که چندین بار این حالت ها برام پیش میومد متوجه شدم اکثرشون وقتی اتفاق میفتن که عصبانی یا ناراحت هستم!
    یه جورایی مثل اینکه معده ام عصبی شده بود
    گاهی یه قاشق شربت معده میخوردم یه نیم ساعت قشنگ آروم میشد بعد دوباره شروع میشد دردش!
    خیلی سخته جوون باشی و این دردهارو تجربه کنی، منی که هیچوقت تا قبل اون اصلا نمی دونستم درد معده چیه
    یا قلب اصلا چجوری میشه درد میکنه
    و بدتر اینکه به خاطر غم و غصه اون حالی بشی خیلی حرف بود برای من...بگذریم

    دوبار به دکتر مراجعه کردم که یکیشون کلی میخندید وقتی من گفتم قلبم درد میکنه و نوار قلب بگیرید!
    در حالیکه به نظرم این روزا درد قلب جوون ها چیز عجیبی نیست مثل گذشته ها که فقط افراد مسن قلبشون درد میگرفت!
    و گاها هستن افرادی که به خاطر سکته های قلبی توی سن پایین و جوونی از دنیا میرن!

    یکیشون ضربان قلبم رو چک کرد و بعد گفت زانوهام رو روی تخت صاف کردم و چند تا ضربه زد توی پشتم
    بعد پرسید موقع ضربه ها درد توی قلبم داشتم یا نه
    که نداشتم و گفت پس قلبت سالمه و این درد از معده ات هست که میزنه به قفسه ی سینه
    جالب اینجاس گاهی خود پزشک هم به علت اینکه درد شدید هست این درد رو با درد قلب اشتباه میگیره!
    حالا دوتاشون یه سری دارو دادن اولیه چند تا قرص پروپرانول داد، اما من تپش قلب نداشتم که قلبم یهویی ضربانش بره بالا و نتونم کنترل کنم
    دوسه تاش رو خوردم

    دومی هم یه سری دارو برای معده ام داد
    اوایل فکر می کردم دیگه تا اخر عمرم اینجوری هستم و معده ام عصبی شده!
    چون بعضی ها رو این مدلی تو فامیل و اطراف دیده بودم!
    ولی بعدش خودم هم سعی کردم آرامشم رو بیشتر و بیشتر کنم و تعداد عصبانیت هام رو هم کم کردم
    دیگه کم کم بهتر شدم و مدت هاست درد معده و اون سوز کشیدنش رو ندارم
    ولی گاهی اگه خیلی ناراحت باشم یا زیادی حرص چیزی رو بخورم و عصبانی بشم حس درد تو قلبم رو دارم
    گاهی که شدید میشه دلم میخواد قلبم رو از قفسه ی سینه بکشم بیرون!
    اما باز خوبه که با کمی ماساژ دادن قلبم و چند تا نفس عمیق و ریلکس کردن بهتر میشم


    این ها رو گفتم که شاید مشکلات الان شما مربوط به اتفاق یا دوره ای از زندگیتون باشه که نزدیک بوده و الان تاثیراتش رو روی جسم شما بروز میده.
    که امیدوارم اینطور نباشه و به زودی حالتون بهتر و بهتر بشه.

    توصیه می کنم یه چک آپ بدید و اینکه یه سوال
    اون وقت ها که این حالی میشید فشار گرفتید که دیدی پایین هست یا فقط خودتون اینجوری حس میکنید که به خاطر افت فشار هستش؟ و اینکه چند وقته اینجوری شدید؟
    اگه وقت هایی که سرتون یهویی گیج میره فشارتون پایینه که خب باید تقویت کنید خودتون رو
    اگه نه فکر می کنم لازمه یه آزمایش کبد انجام بدید برای بررسی سطح آنزیم ها.
    با آرزوی سلامتی
    سلام یلدا خانم ،ممنونم شما هم سلامت باشین

    راستش بحث برميگرده به یه سال پیش


    ،یه سال پیش من از طرف یه شخص بیماری تو استرس خیلی شدیدی بودم جوری که وقتی باهاش حرف میزدم ،و حتی همين الان که بهش فکر میکنم ،استرس زیاد داشتم ،نمیشه گفت استرس ،بگم ترس بهتره .

    اونقدر ترس داشتم ( از احتمال بد شدن اوضاع يهويي) که تهوع شدید داشتم و استفراغ داشتم از ناراحتی .
    کم کم بدنم به خاطر اون بحث و ناراحتی ها و فکر و خیالات بدنم ضعیف تر شد .

    نمیدونم يادتونه یا نه،فکر کنم نه ،چون تو انجمن فعال نبودید ،بذاريد بگم بهتون . من بعده اون موقع ،یعنی چند ماه بعدش ،استرسم اونقدر زیاد شده بود که حتی وقتی داشتم درس میخوندم خود به خود ضربان قلبم میرفت بالا ،خیلی بالا ،اونقدري که مونده بودم چیکار کنم من که آخه الان ورزش نمیکنم که آنقدر زیاد شده خخخ
    رفتم دکتر ،بهم قرص داد و جریان رو بهش گفتم ،قرص ها رو خوردم اوضاع 100 برابر بدتر شد ،استرس اونقدر شدید شد که حتی وقتی عادی نشستم دارم لرزيدنم رو حس میکنم و سست بودن بدنم رو دارم حس میکنم و اینکه اونقدر استرس زیاد شد که وقتی بیرون هم می رم زیاد میشه طوری که غیر قابل تحمل میشه .

    خوابم ریخته به هم از یه سال پیش ،اصلا خوابم منظم نیست و کلا ريتم از یه سال پیش ریخته به هم .

    تو این مدت که درسم زیاد شد برای رفع این حالت سستی خیلی میخورم ولي تاثیری نداره .


    چکاپ تازه رفتم اوضاع خوبه مشکلی ندارم .

    الان موندم چیکار کنم بدنم سست و ضعیف شده ،خیلی کم سرما میخورم و بیمار میشم شاید سالی یه با مریض بشم .
    امضای ایشان
    Neurosurgeon Sajad

  6. کاربران زیر از ss75 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  7. بالا | پست 5104

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    36965
    نوشته ها
    484
    تشکـر
    150
    تشکر شده 433 بار در 240 پست
    میزان امتیاز
    7

    پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........

    نقل قول نوشته اصلی توسط ss75 نمایش پست ها
    سلام یلدا خانم ،ممنونم شما هم سلامت باشین

    راستش بحث برميگرده به یه سال پیش


    ،یه سال پیش من از طرف یه شخص بیماری تو استرس خیلی شدیدی بودم جوری که وقتی باهاش حرف میزدم ،و حتی همين الان که بهش فکر میکنم ،استرس زیاد داشتم ،نمیشه گفت استرس ،بگم ترس بهتره .

    اونقدر ترس داشتم ( از احتمال بد شدن اوضاع يهويي) که تهوع شدید داشتم و استفراغ داشتم از ناراحتی .
    کم کم بدنم به خاطر اون بحث و ناراحتی ها و فکر و خیالات بدنم ضعیف تر شد .

    نمیدونم يادتونه یا نه،فکر کنم نه ،چون تو انجمن فعال نبودید ،بذاريد بگم بهتون . من بعده اون موقع ،یعنی چند ماه بعدش ،استرسم اونقدر زیاد شده بود که حتی وقتی داشتم درس میخوندم خود به خود ضربان قلبم میرفت بالا ،خیلی بالا ،اونقدري که مونده بودم چیکار کنم من که آخه الان ورزش نمیکنم که آنقدر زیاد شده خخخ
    رفتم دکتر ،بهم قرص داد و جریان رو بهش گفتم ،قرص ها رو خوردم اوضاع 100 برابر بدتر شد ،استرس اونقدر شدید شد که حتی وقتی عادی نشستم دارم لرزيدنم رو حس میکنم و سست بودن بدنم رو دارم حس میکنم و اینکه اونقدر استرس زیاد شد که وقتی بیرون هم می رم زیاد میشه طوری که غیر قابل تحمل میشه .

    خوابم ریخته به هم از یه سال پیش ،اصلا خوابم منظم نیست و کلا ريتم از یه سال پیش ریخته به هم .

    تو این مدت که درسم زیاد شد برای رفع این حالت سستی خیلی میخورم ولي تاثیری نداره .


    چکاپ تازه رفتم اوضاع خوبه مشکلی ندارم .

    الان موندم چیکار کنم بدنم سست و ضعیف شده ،خیلی کم سرما میخورم و بیمار میشم شاید سالی یه با مریض بشم .
    سلام پسرخوب
    یک مقدار از ضعفت طبیعی هستش و به خاطر اینه که پشت کنکوری هستی و یکمی ضعف جسمانی پیدا کردی.
    چیزهای گرم بخور، خرما گردو ارده و شیره البته زیاده روی نکن. زیاد هم چیزهایی که باعث بشه سردیت بشه نخور.
    یکم دیگه تحمل کنی همه چی تمومه.
    راسی ممنون بابت کمکت توی مشکلم.
    همکارم استعفا داد رفت گفت دیگه تحمل انقدر سختی اینجارو ندارم. نمیدونم کجا میخواد کار گیر بیاره که اینجوری مثل هتل باشه براش این دفه اگر کارمند جدیدی اومد منم کارامو میندازم سرش میگم وظیفه توه
    حالا هم یکم خوب شد هم بد. خوب از این لحاظ نیست که کاراشو بریزه سر من و بد از این لحاظ که چون نیست کاراش فعلا تا گرفتن کارمند جدید افتاده سر من
    در هر صورت همون شد

  8. کاربران زیر از ghm بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  9. بالا | پست 5105

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........

    نقل قول نوشته اصلی توسط ss75 نمایش پست ها
    سلام یلدا خانم ،ممنونم شما هم سلامت باشین

    راستش بحث برميگرده به یه سال پیش


    ،یه سال پیش من از طرف یه شخص بیماری تو استرس خیلی شدیدی بودم جوری که وقتی باهاش حرف میزدم ،و حتی همين الان که بهش فکر میکنم ،استرس زیاد داشتم ،نمیشه گفت استرس ،بگم ترس بهتره .

    اونقدر ترس داشتم ( از احتمال بد شدن اوضاع يهويي) که تهوع شدید داشتم و استفراغ داشتم از ناراحتی .
    کم کم بدنم به خاطر اون بحث و ناراحتی ها و فکر و خیالات بدنم ضعیف تر شد .

    نمیدونم يادتونه یا نه،فکر کنم نه ،چون تو انجمن فعال نبودید ،بذاريد بگم بهتون . من بعده اون موقع ،یعنی چند ماه بعدش ،استرسم اونقدر زیاد شده بود که حتی وقتی داشتم درس میخوندم خود به خود ضربان قلبم میرفت بالا ،خیلی بالا ،اونقدري که مونده بودم چیکار کنم من که آخه الان ورزش نمیکنم که آنقدر زیاد شده خخخ
    رفتم دکتر ،بهم قرص داد و جریان رو بهش گفتم ،قرص ها رو خوردم اوضاع 100 برابر بدتر شد ،استرس اونقدر شدید شد که حتی وقتی عادی نشستم دارم لرزيدنم رو حس میکنم و سست بودن بدنم رو دارم حس میکنم و اینکه اونقدر استرس زیاد شد که وقتی بیرون هم می رم زیاد میشه طوری که غیر قابل تحمل میشه .

    خوابم ریخته به هم از یه سال پیش ،اصلا خوابم منظم نیست و کلا ريتم از یه سال پیش ریخته به هم .

    تو این مدت که درسم زیاد شد برای رفع این حالت سستی خیلی میخورم ولي تاثیری نداره .


    چکاپ تازه رفتم اوضاع خوبه مشکلی ندارم .

    الان موندم چیکار کنم بدنم سست و ضعیف شده ،خیلی کم سرما میخورم و بیمار میشم شاید سالی یه با مریض بشم .

    سلام مجدد
    متشکرم، بنده هم براتون آرزوی سلامتی دارم

    متاسفم به خاطر شرایطی که داشتید
    پس شما هم به خاطر استرس بوده

    همونطور که میدونید بدن تا حدی مشکلاتش رو میتونه حل کنه
    یعنی مثلا من یه امتحان داشته باشم یا چند روز استرس داشته باشم خود به خود با تموم شدن اون دوره ی کوتاه بدنمم راحت میشه
    ولی وقتی این استرس ها خیلی عمق بگیره و شدید باشه و بیشتر از چند روز بشه
    دیگه بدن گاها کم میاره و بروز میده مشکلاتی رو

    که بعضا با تلاش زیاد برای حفظ کردن آرامش یا گاها همراه با دارو بعد مدتی کم کم اوضاع دوباره برمی گرده به حال خودش
    ان شاالله برای شما هم اینطور باشه
    یه مدت اولاش سخته ولی بعد کم کم آسون تر میشه اوضاع
    فقط باید یاد بگیری قضیه رو خیلی بزرگ نکنی برای خودت و سخت نگیری به خودت
    گاهی وقت ها بدون اینکه فکر کنی و خودت بخوای تجربه یه چیزایی رو با سختی بهت یاد میده
    ولی فقط باید قوی باشی و شاگرد خوبی باشی! چون میگذره اون مرحله هم.

    با توجه به اینکه کنکوری هستید تا یه حدودی این حال طبیعیه
    ولی سعی کنید آرامشتون رو حفظ کنید
    آیت الکرسی و سوره ی ناس رو سعی کنید همیشه بخونید
    طبق تجربه خیلی ازشون آرامش گرفتم

    در مورد درس خوندن هم این اواخر زیاد دیگه به خودتون فشار نیارید و اجازه بدید اوضاع آروم بگذره
    برای تغذیه هم غذاهای مقوی بیشتر بخورید
    و با توجه با اینکه روزها هم طولانی هست چند وعده در روز رو میان وعده هم بخورید که بدنتون انرژی کافی داشته باشه
    عسل، کرم کنجد، خرما با شیر، حلوا شکری، تخم مرغ و چیزایی از این دست رو همیشه تو برنامه تون داشته باشین.
    ان شاالله این ایام هم به خوبی و آرومی براتون بگذره.
    بعضی عرق های گیاهی هم برای کم کردن فشار استرس مفیدن
    مثل عرق نعناع ، بیدمشک و چیزایی شبیه این.

    در مورد خواب هم طبیعتا وقتی آدم چندین ساعت توی روز مطالعه میکنه ذهنش خسته میشه و خوابش میگیره
    وقتایی که خوابتون میاد ولی خوابتون نمیبره یه کاری کنید که چشماتون بیشتر خسته بشه
    مثل مطالعه ی غیر درسی یا درسی ، نگاه کردن فیلم یا موبایل یا هر چیزی که میدونید خسته میکنه چشماتون رو
    حتی شده بلند شید توی اتاق قدم بزنید!
    ولی سعی نکنید به هر شکلی شده بخوابید، اینجوری کار سخت تر میشه
    کم خوابی هم اونقدر دیگه خطرناک نیست ازش زیاد نگران باشید
    خیلی ها تو شب کنکور کم میخوابن یا کلا خوابشون نمیبره و رتبه هاشون هم خوب یا عالی میشه.
    گاهی هم چند دیقه آدم چشماش رو میبنده و میره تو حالت چرت بدن تا حدودی نیازش برطرف میشه.
    ان شاالله کنکورتون رو که به خوبی پشت سر گذاشتید
    کل تابستون رو بگیرید بخوابید تفریح کنید
    ریلکس کنید و هر کاری که دلتون میخواد رو میتونید انجام بدید

    حالا حرفاتون رو خوندم یاد اون روزایی افتادم که خودم به شدت با همچین شرایطی دست و پنجه نرم میکردم!
    توی پست بعدی براتون تایپ می کنم
    اگه دوست داشتید و وقت کردید بخونید.
    ویرایش توسط یلدا 25 : 05-23-2018 در ساعت 01:54 PM

  10. کاربران زیر از یلدا 25 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  11. بالا | پست 5106

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........

    میخواستم یه چیزایی که قبلا تو شرایطی شبیه به شرایط شما تجربه کردم و پشت سر گذاشتم رو بگم


    دقیقا این افزایش ضربان قلب غیر عادی رو من اون مدت گهگاهی داشتم اما بعد ها نه

    و بیخوابی خیلی بدددد

    گاهی وقت ها اون روزا یادم میاد تعجب میکنم دختری به حساس بودن من چجوری دووم آوردم!

    یعنی فکرش رو کنید یه بار یادمه سه شب متوالی یک دقیقه هم نخوابیده بودم!!!

    بعد اون به کنار چشمای شدیدا خواب آلود و دیگه واقعا رمق زیادی برام نمونده بود

    البته کلا آدمی هستم که تو هر شرایطی سعی می کنم مشکل رو حل کنم حتی با سختی های زیاااد و کلا مقاومتم در برابر مشکلات و صبرم برای حلشون زیاده


    حالا از شانس سومین روز بعد اون شب من امتحان سیستم عامل داشتم
    یکی از کتابای حجیم و تخصصی رشته مون ، کامپیوتری ها میدونن کتاب آسونی نیست و منبعشم کتاب اصلی بودش نه جزوه
    بعد سختی بزگترش این بود من اون ترم به خاطر اون مشکل خیلی کم و فقط میانترم ها رو یه کوچولو درس میخوندم
    بعد از اون بدتر هم این بود استاد اون درسم پسر همسایه مون بود و خب سال ها هم رو میشناختیم و البته هوام رو داشت تو نمره فکر کنم
    دیگه بحث آبرو اینا خیلی مهم شده بود برام، حالا منی که تا قبلش رو یه نمره کلی جوش میزدم
    دیگه گفتم خدایا فقط کمکم کن جلوی این استاد سرم پایین نشه
    خب اون از مشکل من بی خبر بود و انتظار داشت نمره ام خوب شه

    با همه ی این ها و رمق خیلی کمی که برام مونده بود رو چند برابر کردم اون روز و نشستم ورق ورق میزدم و با سرعت تمام مطالب رو میسپردم به حافظه ام!
    یه امتیاز خوب داشتم این بود که یکی از برادرهام که هم رشته بودیم درس رو قبلا پاس کرده بود
    و بهم چیزای مهم رو میگفت و سعی کرد بهم امید بده که تو می تونی آسونه و این چیزا
    کلا خوبه یه هم رشته ای تو خونه داشته باشی!
    البته این استاد هم خب هم بازی بچگی داداش هام بود و سال ها بود خونواده ها هم رو میشناختن و انصافا پسر خوبی هم هست و من مثل برادرهام بهش احترام میذارم همیشه

    خلاصه اون روز دیگه گفتم خدایا میدونی که شرایطمو کمکم کن که من پیش این استادا غرورم نشکنه
    بعد شبش اومدم بخوابم دیدم با اینکه خوابم میاد ولی خوابم نمیبره
    چند تا روش رو امتحان کردم و سعی کردم با خودم مهربون باشم و به خواب بردم دیدم فایده نداشت!
    صلوات فرستادم از خدا کمک خواستم شمرده ام اما هیچ کدوم باعث نشد بخوابم!
    ساعت به ساعت گوشی رو چک میکردم ثانیه ها با سرعت میگذشتن و خواب به چشمای من نمیومد
    لامصب با اینکه سخت میگذشت ولی من منتظر بودم دیر بگذره که من بتونم یه کم بخوابم که یه جون داشته باشم برای امتحانم
    اما دریغ از خوابی که نمیومد و نمیومد!
    بعد نیمه شب که داشتم همش سعی می کردم بخوابم
    دیدم ضربان قلبم به شدت بالا رفته! حالا من دراز کشیده بودم و نصف شب بود و حنی کتاب هم دستم نبود
    توی حالت خواب بودم
    خیلی تعجب کردم
    دستم رو گذاشتم روی قلبم انگاری کلی راه رو دویده بودم که قلبم اون مدلی تند میزد!
    خلاصه گاهی سعی کردم نفس کشیدنم رو آروم کنم یا آب بخورم یا افکار مثبت رو بیارم تو ذهنم که قلبم آروم بشه
    یعنی واقعا همون شب ها بود که عاجزانه و خالصانه از خدا کمک میخواستم
    شاید قبل اون تمام سال هایی که نماز میخوندم و همیشه سعی کردم خدا رو کنارم احساس کنم
    به اون احساس نزدیکی نبود برام!

    کلا اون ماجرا و تموم سختی ها و تبعاتی که برام داشت یه پوئن مثبتش همین بود بعد از اون ایمانم خیلی به خدا قوی شده بود
    و کلا اون مدت چون گاهی واقعا احساس تنهایی دیهپگه کلافه ام میکرد
    و بیرون که میرفتم کسی پیشنهاد میداد با اینکه واقعا نیاز داشتم یکی آرومم کنه ولی هیچ کسی رو قبول نکردم! فقط خدا رو میخواستم که کنارم باشه
    دیگه نمازهام رو با کلی حضور قلب میخوندم! حالا جدا از چند روزی که واقعا بهم فشار میومد و چند روز کلا نماز هم نخوندم
    چون با خودم میگفتم لابد خدا منو دوس نداره حالا برم نماز بخونم که چی بگم!

    ولی بعد چند روز دیگه دلم طاقت نیاورد گفتم خدایا دوسم داشته باشی یا نداشته باشی من نمی تونم باهات قهر باشم و نمازامو میخونم دیگه بقیه اش دست خودت!
    گاهی وقت ها وقتی خودت رو توی یه دریای طوفانی از مشکلات میبینی کوچیکترین نشونه از سمت خدا برات میشه یه روزنه ی امید خیلی بزرگ!
    حتی حس اینکه فکر کنی خدا هنوز دوستت داره و بهت امید داره
    اینجوری پاهات رمق میگیره برای ادامه دادن و تسلیم نشدن
    دیگه گاهی فکر خودکشی به سرم میزد، اما فکرش حال و روز داغونم رو داغون تر میکرد
    منی که همیشه میگفتم آدم های ضعیف خودکشی میکنن
    و اصلا هیچوقت فکر نمیکردم یه جایی تو زندگی خودم به این کار فکر کنم!
    اما باز هم دیدم واقعا از ته دلم راضی نیستم
    اصلا برنامه ی زندگی من مثل خیلی از آدم ها توش قرار خودکشی نذاشته بودم
    میخواستم یه زندگی سالم برای خودم درست کنم و با سعادت از دنیا برم نه حقارت و ضعیفی!
    خلاصه خیلی شرایط سختی بود

    همون روزها بود که حس می کردم من دیگه اون ادم قبلنا نیستم و نمیشه هم برگردم به اون حال و روز خوب گذشته!
    و جالب اینجا بود برادر بزرگم وقتی سیل اشک های من رو میدید ،فکر می کرد پای کسی تو زندگی من در میونه!
    نمی دونست مشکلم چیه
    ولی وقتی دید حرفا و راهنمایی هاش جواب نداد دیگه به مادرم گفت بهتره زودتر ببریمش پیش یه روانپزشک!!!
    بعد گفتم خدای من چی روانپزشک!!!!!! مگه من چمه منو ببرید روانپزشک و با قاطعیت گفتم نمیام بمیرم هم نمیام!
    عین یه بچه ای که در حد مرگ از آمپول زدن میترسه و فرار میکنه!
    خب اون موقع ها من با توجه به شرایط محیطی که توش بزرگ شدم
    فکر می کردم روانپزشک برای آدم های دیونه است! و یا کسی که مشکل خیلی بزرگ و غیر قابل حلی داره میره پیش روانپزشک!
    غافل از اینکه بعدها فکر کردم اگه یه روانپزشک کنارم بود شاید اون حجم بالا فشار روحی و روانی بهم نمیومد
    و زودتر هم حالم خوب میشد

    حالا حرف زدن برادرم از روانپزشک همانا، جاری شدن بی محابای سیل اشک های من همانا!
    دیگه از جون و دل اشک میریختم!
    بعد گفتم خدایا من پیش روانپزشک نمیرم تو از همه ی دکترها بهتر میدونی پس کمکم کن

    وقتی که اون روز برای امتحان رفتم دوستام چشمام رو دیدن که قرمز شده بود و معلوم بود شب قبل نخوابیدم
    گفتن معلومه شب تا صبح رو بکوب پای کتاب بودی!
    نمی دونستم چی بگم با تموم غم هایی که تو دلم بود لبخند زدم گفتم خب شب امتحانی بودن اینجوریه دیگه!
    گاهی با اینکه دلت از کل عالم و آدم هاش گرفته ولی دوس نداری غرورت آسیب ببینه و دم بزنی از غصه هات!

    اما آخر ترم جالب اینجا بود نه تنها سیستم عامل رو نیفتادم بلکه همه ی درس های اون ترمم رو در کمال تعجب خودم و خونواده ام پاس کردم
    و وقتی بهشون نمره ها رو میگفتم همون برادرم که هم رشته ام بود بیشتر از بقیه تعجب کرد
    گفت راستش من درسته کمکت کردم و سعی کردم بهت امید بدم، ولی فکرنمیکردم یه واحد هم بتونی پاس کنی!

    دیگه اونجا بود توانایی من به اون اندازه و اون شکل برای خودم و خونواده ام ثابت شد و اعتماد به نفس و عزت نفسم هم بیشتر شد
    فکر کنم اون ها هم باورشون شده بود من آدمی نیستم اونقدر در مقابل مشکلات دووم بیارم و بتونم کارامو انجام بدم!
    و فهمیدن دختر لوسشون گاهی که پاش بیفته به سخت ترین مشکلات هم غلبه میکنه!
    جالب تر این بود معدلم از ترمای دیگه هم بیشتر شده بود!!!!

    البته باید اعتراف کنم برای درس آنالیز ریاضی بود فکر کنم یه سوال رو که حسم میگفتم این تو امتحان میاد رو رو یه برگه نوشتم و همراه خودم با کلییی دلشوره
    و استرس بردم سالن امتحان و با خودم گفتم خدایا ببخشید میدونم کارم درست نیست ولی اصلا تحمل اینکه ترم دیگه این کتاب تکراری رو پاس کنم و پیش دوستام دوباره دستم باشه رو ندارم!
    اونجا اولین بارم بود فکر کنم تقلب کردم سر آزمون! بچه مثبت و تقلب!؟
    حالا بماند برگه ی امتحان رو که که یه نگاه انداختم دیدم دقیقا همون سوالی که مد نظرم بود رو جزوشون هست!
    دیگه با کلی استرس و ترس و لرز صورتمم فکر کنم داد میزد که میخوام تقلب کنم، بالاخره تونستم بنویسم جواب رو
    البته نصفه اش رو خودم بلد بودم ولی چون آنالیز ریاضی کلا درس خیلی سخت و پیچیده ای بود کلی زمان میبرد تمرین کنی یاد بگیری که من طول ترم نمیتونستم بخونمش و تمرکز کنم

    ولی دیگه خدا واقعا برام سنگ تموم گذاشت و اعتمادم رو جواب داد
    توی اون تاریکی ها که حس کردم فقط من تنها موندم روی این زمین خاکی!
    دستمو گرفت و بلندم کرد، منم قول دادم بند ه ی خوبی براش باشم
    دیگه درس هام رو که پاس کردم باعث شد خیلی توی روحیه ام اثر بذاره
    و کم کم خوابم مثل قبل دوباره منظم شد ، فکر کنم از شب بعد امتحان همون سیستم عامل بود که دیگه تونستم دوسه ساعت بخوابم
    و کم کم توی یه مدت مشکلاتم حل شد و دوباره حالم مثل قبل ها خوب شد.
    الان مدت ها از اون روزا میگذره و حرفای شما رو که خوندم یادشون افتادم.



    فقط یادتون باشه هیچوقت تو زندگی تو هر مشکل و حال سختی که هستید
    فکر نکنید دیگه حل نمیشه و این آخر خطه
    فقط کافیه با تلاش و امید و کمک خداوند ادامه بدید
    اون موقع است که میبینید براتون به خوبی حل میشه.
    امیدوارم بتونید بهترین روزها و آروم ترین خواب ها رو از این به بعد تجربه کنید.

    چقدررر طولانی شد پست!
    ویرایش توسط یلدا 25 : 05-23-2018 در ساعت 03:43 PM

  12. بالا | پست 5107

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Dec 2017
    شماره عضویت
    37437
    نوشته ها
    269
    تشکـر
    127
    تشکر شده 158 بار در 116 پست
    میزان امتیاز
    7

    پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........

    نقل قول نوشته اصلی توسط ghm نمایش پست ها
    سلام پسرخوب
    یک مقدار از ضعفت طبیعی هستش و به خاطر اینه که پشت کنکوری هستی و یکمی ضعف جسمانی پیدا کردی.
    چیزهای گرم بخور، خرما گردو ارده و شیره البته زیاده روی نکن. زیاد هم چیزهایی که باعث بشه سردیت بشه نخور.
    یکم دیگه تحمل کنی همه چی تمومه.
    راسی ممنون بابت کمکت توی مشکلم.
    همکارم استعفا داد رفت گفت دیگه تحمل انقدر سختی اینجارو ندارم. نمیدونم کجا میخواد کار گیر بیاره که اینجوری مثل هتل باشه براش این دفه اگر کارمند جدیدی اومد منم کارامو میندازم سرش میگم وظیفه توه
    حالا هم یکم خوب شد هم بد. خوب از این لحاظ نیست که کاراشو بریزه سر من و بد از این لحاظ که چون نیست کاراش فعلا تا گرفتن کارمند جدید افتاده سر من
    در هر صورت همون شد

    سلام خانم ghm خوب هستین؟
    امیدوارم حالتون خوب باشه که ظاهرا اینطوریه میدونین چیه.... من میگم یه جای کار اشکال داره که این همه شما ذهنتون درگیر اون خانمه هست یعنی حس میکنم بیخیالی شما راحب این قضیه ی همکارتون باعث شده بود که تو این نگرانی بیافتین خانم ghm یه چیزی رو میخواستم بگم... حسی که از نوشتتون داشتم این بود که یه جورایی نمیخواید با همچین ادمایی بجنگین... : وقتی میخواد مشت بازی بشه و اجتناب ناپذیره شما مشت اول رو بزنین تا کمتر صدمه بخورین و بیشتر به طرف مقابل ضربه بزنین. این یه اصله.


    منم تو یه جاهایی همون بحث 1 ماه که گفتم بهتون اون دقیقا همین مشت بازی بود. دیدم اخرش به چیزی جز مشت بازی ختم نمیشه مشت اول رو من زدم و کمتر ضربه خوردم. اگه نمیزدم اوضاع خیلی بد میشد. فکر کنم مطلب رو خوب فهمیدین که منظورم از مشت بازی چیه.


    بله من خرما میخورم اب میوه هم کنارش همیشه هست ... تخم مرغ ..شیر .. میوه... سالاد ... سبزی ... اینارو میخورم ولی برنج و جیزایی که چربی زیاد دارن نمیخورم از صب تا شب بیت مالت بزرگاش .چیپس فلفل هر چی دم دست باشه مصرف میشه مجبوریم انرژی نیازه ... کاملا درسته مادرم میگه پسر تو چرا عسل نمیخوری ؟ حلوا نمیخوری ؟ مربا نمیخوری؟ دقیقا حرف شما بود.


    good for you now ولی بازم میگم باید اوضاع طوری میشد که رفتن یا موندن همکارتون تغییری در شما ایجاد نمیکرد. این یعنی به رفتار ایشون حساس بودین و یه کم کاری مشت زنی کردین .ممنون
    امضای ایشان
    Neurosurgeon Sajad

  13. کاربران زیر از ss75 بابت این پست مفید تشکر کرده اند

    ghm

  14. بالا | پست 5108

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Dec 2017
    شماره عضویت
    37437
    نوشته ها
    269
    تشکـر
    127
    تشکر شده 158 بار در 116 پست
    میزان امتیاز
    7

    پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........

    نقل قول نوشته اصلی توسط یلدا 25 نمایش پست ها
    میخواستم یه چیزایی که قبلا تو شرایطی شبیه به شرایط شما تجربه کردم و پشت سر گذاشتم رو بگم


    دقیقا این افزایش ضربان قلب غیر عادی رو من اون مدت گهگاهی داشتم اما بعد ها نه

    و بیخوابی خیلی بدددد

    گاهی وقت ها اون روزا یادم میاد تعجب میکنم دختری به حساس بودن من چجوری دووم آوردم!

    یعنی فکرش رو کنید یه بار یادمه سه شب متوالی یک دقیقه هم نخوابیده بودم!!!

    بعد اون به کنار چشمای شدیدا خواب آلود و دیگه واقعا رمق زیادی برام نمونده بود

    البته کلا آدمی هستم که تو هر شرایطی سعی می کنم مشکل رو حل کنم حتی با سختی های زیاااد و کلا مقاومتم در برابر مشکلات و صبرم برای حلشون زیاده


    حالا از شانس سومین روز بعد اون شب من امتحان سیستم عامل داشتم
    یکی از کتابای حجیم و تخصصی رشته مون ، کامپیوتری ها میدونن کتاب آسونی نیست و منبعشم کتاب اصلی بودش نه جزوه
    بعد سختی بزگترش این بود من اون ترم به خاطر اون مشکل خیلی کم و فقط میانترم ها رو یه کوچولو درس میخوندم
    بعد از اون بدتر هم این بود استاد اون درسم پسر همسایه مون بود و خب سال ها هم رو میشناختیم و البته هوام رو داشت تو نمره فکر کنم
    دیگه بحث آبرو اینا خیلی مهم شده بود برام، حالا منی که تا قبلش رو یه نمره کلی جوش میزدم
    دیگه گفتم خدایا فقط کمکم کن جلوی این استاد سرم پایین نشه
    خب اون از مشکل من بی خبر بود و انتظار داشت نمره ام خوب شه

    با همه ی این ها و رمق خیلی کمی که برام مونده بود رو چند برابر کردم اون روز و نشستم ورق ورق میزدم و با سرعت تمام مطالب رو میسپردم به حافظه ام!
    یه امتیاز خوب داشتم این بود که یکی از برادرهام که هم رشته بودیم درس رو قبلا پاس کرده بود
    و بهم چیزای مهم رو میگفت و سعی کرد بهم امید بده که تو می تونی آسونه و این چیزا
    کلا خوبه یه هم رشته ای تو خونه داشته باشی!
    البته این استاد هم خب هم بازی بچگی داداش هام بود و سال ها بود خونواده ها هم رو میشناختن و انصافا پسر خوبی هم هست و من مثل برادرهام بهش احترام میذارم همیشه

    خلاصه اون روز دیگه گفتم خدایا میدونی که شرایطمو کمکم کن که من پیش این استادا غرورم نشکنه
    بعد شبش اومدم بخوابم دیدم با اینکه خوابم میاد ولی خوابم نمیبره
    چند تا روش رو امتحان کردم و سعی کردم با خودم مهربون باشم و به خواب بردم دیدم فایده نداشت!
    صلوات فرستادم از خدا کمک خواستم شمرده ام اما هیچ کدوم باعث نشد بخوابم!
    ساعت به ساعت گوشی رو چک میکردم ثانیه ها با سرعت میگذشتن و خواب به چشمای من نمیومد
    لامصب با اینکه سخت میگذشت ولی من منتظر بودم دیر بگذره که من بتونم یه کم بخوابم که یه جون داشته باشم برای امتحانم
    اما دریغ از خوابی که نمیومد و نمیومد!
    بعد نیمه شب که داشتم همش سعی می کردم بخوابم
    دیدم ضربان قلبم به شدت بالا رفته! حالا من دراز کشیده بودم و نصف شب بود و حنی کتاب هم دستم نبود
    توی حالت خواب بودم
    خیلی تعجب کردم
    دستم رو گذاشتم روی قلبم انگاری کلی راه رو دویده بودم که قلبم اون مدلی تند میزد!
    خلاصه گاهی سعی کردم نفس کشیدنم رو آروم کنم یا آب بخورم یا افکار مثبت رو بیارم تو ذهنم که قلبم آروم بشه
    یعنی واقعا همون شب ها بود که عاجزانه و خالصانه از خدا کمک میخواستم
    شاید قبل اون تمام سال هایی که نماز میخوندم و همیشه سعی کردم خدا رو کنارم احساس کنم
    به اون احساس نزدیکی نبود برام!

    کلا اون ماجرا و تموم سختی ها و تبعاتی که برام داشت یه پوئن مثبتش همین بود بعد از اون ایمانم خیلی به خدا قوی شده بود
    و کلا اون مدت چون گاهی واقعا احساس تنهایی دیهپگه کلافه ام میکرد
    و بیرون که میرفتم کسی پیشنهاد میداد با اینکه واقعا نیاز داشتم یکی آرومم کنه ولی هیچ کسی رو قبول نکردم! فقط خدا رو میخواستم که کنارم باشه
    دیگه نمازهام رو با کلی حضور قلب میخوندم! حالا جدا از چند روزی که واقعا بهم فشار میومد و چند روز کلا نماز هم نخوندم
    چون با خودم میگفتم لابد خدا منو دوس نداره حالا برم نماز بخونم که چی بگم!

    ولی بعد چند روز دیگه دلم طاقت نیاورد گفتم خدایا دوسم داشته باشی یا نداشته باشی من نمی تونم باهات قهر باشم و نمازامو میخونم دیگه بقیه اش دست خودت!
    گاهی وقت ها وقتی خودت رو توی یه دریای طوفانی از مشکلات میبینی کوچیکترین نشونه از سمت خدا برات میشه یه روزنه ی امید خیلی بزرگ!
    حتی حس اینکه فکر کنی خدا هنوز دوستت داره و بهت امید داره
    اینجوری پاهات رمق میگیره برای ادامه دادن و تسلیم نشدن
    دیگه گاهی فکر خودکشی به سرم میزد، اما فکرش حال و روز داغونم رو داغون تر میکرد
    منی که همیشه میگفتم آدم های ضعیف خودکشی میکنن
    و اصلا هیچوقت فکر نمیکردم یه جایی تو زندگی خودم به این کار فکر کنم!
    اما باز هم دیدم واقعا از ته دلم راضی نیستم
    اصلا برنامه ی زندگی من مثل خیلی از آدم ها توش قرار خودکشی نذاشته بودم
    میخواستم یه زندگی سالم برای خودم درست کنم و با سعادت از دنیا برم نه حقارت و ضعیفی!
    خلاصه خیلی شرایط سختی بود

    همون روزها بود که حس می کردم من دیگه اون ادم قبلنا نیستم و نمیشه هم برگردم به اون حال و روز خوب گذشته!
    و جالب اینجا بود برادر بزرگم وقتی سیل اشک های من رو میدید ،فکر می کرد پای کسی تو زندگی من در میونه!
    نمی دونست مشکلم چیه
    ولی وقتی دید حرفا و راهنمایی هاش جواب نداد دیگه به مادرم گفت بهتره زودتر ببریمش پیش یه روانپزشک!!!
    بعد گفتم خدای من چی روانپزشک!!!!!! مگه من چمه منو ببرید روانپزشک و با قاطعیت گفتم نمیام بمیرم هم نمیام!
    عین یه بچه ای که در حد مرگ از آمپول زدن میترسه و فرار میکنه!
    خب اون موقع ها من با توجه به شرایط محیطی که توش بزرگ شدم
    فکر می کردم روانپزشک برای آدم های دیونه است! و یا کسی که مشکل خیلی بزرگ و غیر قابل حلی داره میره پیش روانپزشک!
    غافل از اینکه بعدها فکر کردم اگه یه روانپزشک کنارم بود شاید اون حجم بالا فشار روحی و روانی بهم نمیومد
    و زودتر هم حالم خوب میشد

    حالا حرف زدن برادرم از روانپزشک همانا، جاری شدن بی محابای سیل اشک های من همانا!
    دیگه از جون و دل اشک میریختم!
    بعد گفتم خدایا من پیش روانپزشک نمیرم تو از همه ی دکترها بهتر میدونی پس کمکم کن

    وقتی که اون روز برای امتحان رفتم دوستام چشمام رو دیدن که قرمز شده بود و معلوم بود شب قبل نخوابیدم
    گفتن معلومه شب تا صبح رو بکوب پای کتاب بودی!
    نمی دونستم چی بگم با تموم غم هایی که تو دلم بود لبخند زدم گفتم خب شب امتحانی بودن اینجوریه دیگه!
    گاهی با اینکه دلت از کل عالم و آدم هاش گرفته ولی دوس نداری غرورت آسیب ببینه و دم بزنی از غصه هات!

    اما آخر ترم جالب اینجا بود نه تنها سیستم عامل رو نیفتادم بلکه همه ی درس های اون ترمم رو در کمال تعجب خودم و خونواده ام پاس کردم
    و وقتی بهشون نمره ها رو میگفتم همون برادرم که هم رشته ام بود بیشتر از بقیه تعجب کرد
    گفت راستش من درسته کمکت کردم و سعی کردم بهت امید بدم، ولی فکرنمیکردم یه واحد هم بتونی پاس کنی!

    دیگه اونجا بود توانایی من به اون اندازه و اون شکل برای خودم و خونواده ام ثابت شد و اعتماد به نفس و عزت نفسم هم بیشتر شد
    فکر کنم اون ها هم باورشون شده بود من آدمی نیستم اونقدر در مقابل مشکلات دووم بیارم و بتونم کارامو انجام بدم!
    و فهمیدن دختر لوسشون گاهی که پاش بیفته به سخت ترین مشکلات هم غلبه میکنه!
    جالب تر این بود معدلم از ترمای دیگه هم بیشتر شده بود!!!!

    البته باید اعتراف کنم برای درس آنالیز ریاضی بود فکر کنم یه سوال رو که حسم میگفتم این تو امتحان میاد رو رو یه برگه نوشتم و همراه خودم با کلییی دلشوره
    و استرس بردم سالن امتحان و با خودم گفتم خدایا ببخشید میدونم کارم درست نیست ولی اصلا تحمل اینکه ترم دیگه این کتاب تکراری رو پاس کنم و پیش دوستام دوباره دستم باشه رو ندارم!
    اونجا اولین بارم بود فکر کنم تقلب کردم سر آزمون! بچه مثبت و تقلب!؟
    حالا بماند برگه ی امتحان رو که که یه نگاه انداختم دیدم دقیقا همون سوالی که مد نظرم بود رو جزوشون هست!
    دیگه با کلی استرس و ترس و لرز صورتمم فکر کنم داد میزد که میخوام تقلب کنم، بالاخره تونستم بنویسم جواب رو
    البته نصفه اش رو خودم بلد بودم ولی چون آنالیز ریاضی کلا درس خیلی سخت و پیچیده ای بود کلی زمان میبرد تمرین کنی یاد بگیری که من طول ترم نمیتونستم بخونمش و تمرکز کنم

    ولی دیگه خدا واقعا برام سنگ تموم گذاشت و اعتمادم رو جواب داد
    توی اون تاریکی ها که حس کردم فقط من تنها موندم روی این زمین خاکی!
    دستمو گرفت و بلندم کرد، منم قول دادم بند ه ی خوبی براش باشم
    دیگه درس هام رو که پاس کردم باعث شد خیلی توی روحیه ام اثر بذاره
    و کم کم خوابم مثل قبل دوباره منظم شد ، فکر کنم از شب بعد امتحان همون سیستم عامل بود که دیگه تونستم دوسه ساعت بخوابم
    و کم کم توی یه مدت مشکلاتم حل شد و دوباره حالم مثل قبل ها خوب شد.
    الان مدت ها از اون روزا میگذره و حرفای شما رو که خوندم یادشون افتادم.



    فقط یادتون باشه هیچوقت تو زندگی تو هر مشکل و حال سختی که هستید
    فکر نکنید دیگه حل نمیشه و این آخر خطه
    فقط کافیه با تلاش و امید و کمک خداوند ادامه بدید
    اون موقع است که میبینید براتون به خوبی حل میشه.
    امیدوارم بتونید بهترین روزها و آروم ترین خواب ها رو از این به بعد تجربه کنید.

    چقدررر طولانی شد پست!

    سلام یلدا خانم

    جه داستانی داشتین شما همه رو خوندم مرسی که تجربه تون رو گفتین

    راستش فکر کنم باید تقویت کننده بگیرم.... چند روز پیش تو چت همین انجمن هم نوشتم حالم بده... اون روز همه چی قاطی شده بود فشارم شده بود 17-9 ... سرم داشت میترکید تب داشتم دست و پا بی حس ... الان که این بحث رو راه انداختم بخاطراین بود که اون موقع یه لحظه که میخواستم از جام پاشم یه جورایی داشتم از حال میرفتم .... رفتم از اتاقم بیرون پدر مادرم منو که دیدن یجوری شدن .. چشمام قرمز رنگ رو پریده ... یه وضعی بود اصلا ترسناک ... الان حس میکنم یه غده از اون روز تو سرم بوجود اومده درد داره


    بهترین کار همینه که تقویت کننده بگیرم.

    بحث درس شما شد عین بحث درس من وقتی تازه از امتحانای سوم خلاص شده بودم درست بعدش ثبت نام کردیم برای پیش دانشگاهی غیز حصوری البته. من از اواسط اول دبیرستاان به خاطر بیماری غیر حضوری میخوندم و میرفتم امتحان میدادم. سوم که خوندم تموم شد... بلافاضله پیش ثبت نام کردیم. پیش که ثبت نام کردیم گفتن 15 روز دیگه امتحانات نهایی شروع میشن اردیبهشت....


    یلدا خانم مرسی که این خاطره رو برام زنده کردین چه حال خوبی میده نمیدونین که

    رفتم پیش معلم زیست که از نزدیک باهاش صحبت کنم.. البته با دامادمون رفتیم. دامادمون پرسید که اقای فلانی ایشون به نظرتون میتونه این درس رو پاس کنه؟
    استاد یه نگاهی کرد به من و فکر کرد و گفت: والا اگه راستش رو بخواین نه.....

    من: ... با خودم گفتم نشونت میدم کی نمیتونه.....................................................!!


    فلمچی هم ثبت نام کردم و رفتم کتاب تست خریدم... شروع کردم مثل یه ربات خوندن... اوایل 12-13 ساعت خوندم... بعدش کم کم رسید به 16-17 ساعت ثابت .... با خودم میگفتم کارنامه رو میارم میذارم جلو چشات معلم زیست..... امتحان دادم کارنامه ها اومد... همه قبول به جز فیزیک!

    فیزیک انصافا حجمش خیلی زیاد بود و من فیزیکم ضعیف بود موند برای تابستون. ولی رفتم کارنامه رو گذاشتم جلوی چشای معلم.... گفتم اقای فلانی من نمیتونم هان؟ عکس العملش یادم نیست... فکر کنم فقط خوشش اومد چیزی نگفت... تابستون امتحان رو دادم تموم شد رفتم مدرسه که کارنامه بگیرم دیدم معاون مدرسه و مدیر و اینا جمع هستن تو یه اتاق .... معاون منو دید گفت به به به فلانی بیا ببینیم چیکار کردی تو..... با استرس که رفتم ببینم قبولم یا نه پرسیدم کارنامه ام هست؟ گفت اینه هاش گذاشتم رو دستگاه ... کنار گذاشته بودش... بعدش که دیدم قبولم یه تشویق حسابی کردن منم داشتم به بقیه پوز میدادم که زود اومدم تموم کردم کارو دارم میرم هیچ وقت اون مدرسه رو فراموش نمیکنم. اون زمان حدود 18 سال و اینا داشتم. یه دوره ای بود مثلا رومانتیک حداکثر بود کارم شده بود خرید عطر ادکلن ساعت واکس مو شامپو خارجی ... کلا لاکچری بود تو اون مدرسه یه معلم شیمی هم بود که خیلی شبیه پسر خالم بود حیلی معلم خوبی بود ... یه جورایی کپی پسر خالم بود. پسر خالم نمیدونم دقیق فکر کنم دکترای هوا فضا خونده تموم کرده اگه اشتباه نکنم خلاصه یه دوران عالی بود .... بعد قبول شدن گفتن تا شیرینی ندی از کارنامه خبری نیست... و واقعا هم تا شیرینی ندادم اونا کارنامه رو ندادن

    لاکچری ترین دوران بود... الان وقت برای لاکچری بودن ندارم. فقط میگم کارارو ردیف کنم و الفرار

    خیلی شد ... ولی ارزش گفتن رو داشت... من یه طور دیگه ام... هیچ وقت پشیمون نمیشم میگم باید بشه نشد نداریم. شکست نهایی نداریم. اخرش فقط پیروزی هست وبس. به قول یکی شکست پلی هست که تو رو به موفقیت میرسونه.

    هی من فکر میکردم اینا چرا اینقدر تحویل گرفتن؟ خب این همه قبولی اینچا هست چرا من؟ مثل اینکه یکی از کارنامه های ازمونایی که قبل بیماری رو دیده بودن و از طرفی هم میدونستن بیمار بودم برای همین خواستن روحیه بدن. اون کارنامه که میگفتم یه 4-5 تایی 100% داشت...(از اینم دلم پره... یه زمانی میخواستم تلاش کنم از غولای کنکور باشم ولی به خاطر بیماری نشد) یه کارنامه ای بود هر معاونی میدید میگفت به به به پسر تو کی بودی دیگه اون لحظات تشویقاشون هنوز تو ذهنم نگه داشتم...

    ممنون
    امضای ایشان
    Neurosurgeon Sajad

  15. کاربران زیر از ss75 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  16. بالا | پست 5109

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........

    نقل قول نوشته اصلی توسط ss75 نمایش پست ها
    سلام یلدا خانم


    خیلی شد ... ولی ارزش گفتن رو داشت... من یه طور دیگه ام... هیچ وقت پشیمون نمیشم میگم باید بشه نشد نداریم. شکست نهایی نداریم. اخرش فقط پیروزی هست وبس. به قول یکی شکست پلی هست که تو رو به موفقیت میرسونه.

    هی من فکر میکردم اینا چرا اینقدر تحویل گرفتن؟ خب این همه قبولی اینچا هست چرا من؟ مثل اینکه یکی از کارنامه های ازمونایی که قبل بیماری رو دیده بودن و از طرفی هم میدونستن بیمار بودم برای همین خواستن روحیه بدن. اون کارنامه که میگفتم یه 4-5 تایی 100% داشت...(از اینم دلم پره... یه زمانی میخواستم تلاش کنم از غولای کنکور باشم ولی به خاطر بیماری نشد) یه کارنامه ای بود هر معاونی میدید میگفت به به به پسر تو کی بودی دیگه اون لحظات تشویقاشون هنوز تو ذهنم نگه داشتم...

    ممنون

    سلام مجدد
    بله دیگه کلی خاطره زنده شد این وسط

    ممنون خاطره های شما هم قشنگ و به یاد موندنی هستن
    به خاطر بیماری ای که داشتین متاسفم و امیدوارم براتون حل شده باشه
    در مورد ضعفتون هم حالا یه دکتر برید و بیشتر تقویت کنید خودتون رو
    ولی تلاش هاتون قابل تحسین بوده
    دیدین وقتی یکی میگه نمیتونی اینکارو انجام بدی
    بعد که با موفقیت انجامش میدی و ثابت میکنی که میتونی انگاری کل دنیا رو میدن بهت!
    منم کلی لوح تقدیر و جایزه دارم
    دبستان که بودم گل سر و این ها بهمون میدادن من هنوز اون جایزه رو دارم! خعیلی دوسش داشتم
    میترسیدم زیاد بزنم به موهام بشکنه یا خراب شه

    حالا گاهی وقت ها لوح تقدیرها رو میارم نگاهشون میکنم لا به لاشون کلی خاطره دارم
    مادرم میگه بیا اون همه اشک ریختی اینم از اخر عاقبت درس خوندن تو این جامعه!
    خدایی چیا فکر می کردیم چی شد!
    فکر کردم آدم بره دانشگاه دیگه خوشبخته و زندگیشو اساسی میسازه
    خلاصه همش منتظر بودیم بزرگ بشیم
    غافل از اینکه همون روزهای انتظار کلی لذت داشتن.


    در مورد کنکور و درس و دانشگاه و بیماری هم ناراحت نباشین
    بالاخره یه سری چیزا تو زندگی هست که دست ادم نیست و بهترین کار اینه خودتو باهاشون وفق بدی
    و نذاری جلوی تلاش هات رو بگیره
    و کافیه با اعتماد به خودت و توکل به خدا تلاش هات رو ادامه بدی تا رسیدن به پیروزی
    براتون بهترین ها رو آرزو میکنم.

  17. کاربران زیر از یلدا 25 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  18. بالا | پست 5110

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........

    امروز با مادرم رفته بودم باغ رضوان
    وقت هایی که میرم اونجا حس می کنم یه گوشه ی دنج از دنیاست
    یه حس خاص داره
    اونجا ادم تموم مشغله هاش رو یادش میره
    با خودم میگم یعنی من کی و چجوری و چند سال دیگه میام اینجا!
    یا اینکه گاهی فکر می کنم میگم چرا اینقدر ما آدم ها زور میزنیم و غصه های زیادی میخوریم
    آخرش دیر یا زود تموم میشه پس بهتره زیاد زندگی رو سخت نگیریم

    همه جا ساکت و آروم نه دعوایی نه حرفی نه بحثی!
    به خصوص وقتی تو قطعه ی شهدا قدم میزنم خیلی بهم آرامش میده
    دو تا شهید هستن که بعضی مردم اینجا معتقدن هر کسی به نیت یه چیزی از سر قبرشون برداره حاجت میگیره
    معمولا هم همیشه سر این قبرها کیسه های کوچیک نمک میذارن که مردم بردارن
    بعد اونا که حاجت گرفتن میرن نمک یا شکلات میخرن بعد میذارن سر قبرشون!

    خیلی دلم میخواست ببینم این اموات الان اون دنیا دارن چیکار میکنن و چجوریه حالشون!

    بعد برگشتنی کلی قدم زدیم و من تشنه و گشنه شده بودم ولی دیگه به روی خودم نیاوردم.

  19. 2 کاربران زیر از یلدا 25 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  20. بالا | پست 5111

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    May 2018
    شماره عضویت
    38382
    نوشته ها
    207
    تشکـر
    79
    تشکر شده 62 بار در 50 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........

    نقل قول نوشته اصلی توسط یلدا 25 نمایش پست ها
    امروز با مادرم رفته بودم باغ رضوان
    وقت هایی که میرم اونجا حس می کنم یه گوشه ی دنج از دنیاست
    یه حس خاص داره
    اونجا ادم تموم مشغله هاش رو یادش میره
    با خودم میگم یعنی من کی و چجوری و چند سال دیگه میام اینجا!
    یا اینکه گاهی فکر می کنم میگم چرا اینقدر ما آدم ها زور میزنیم و غصه های زیادی میخوریم
    آخرش دیر یا زود تموم میشه پس بهتره زیاد زندگی رو سخت نگیریم

    همه جا ساکت و آروم نه دعوایی نه حرفی نه بحثی!
    به خصوص وقتی تو قطعه ی شهدا قدم میزنم خیلی بهم آرامش میده
    دو تا شهید هستن که بعضی مردم اینجا معتقدن هر کسی به نیت یه چیزی از سر قبرشون برداره حاجت میگیره
    معمولا هم همیشه سر این قبرها کیسه های کوچیک نمک میذارن که مردم بردارن
    بعد اونا که حاجت گرفتن میرن نمک یا شکلات میخرن بعد میذارن سر قبرشون!

    خیلی دلم میخواست ببینم این اموات الان اون دنیا دارن چیکار میکنن و چجوریه حالشون!

    بعد برگشتنی کلی قدم زدیم و من تشنه و گشنه شده بودم ولی دیگه به روی خودم نیاوردم.
    درباره اون 2 تا شهید راست میگن من یه بار رفتم یه چپه شکلات برداشتم بعدش بین رفقا تقسیم کردم تا اخر شب شاد بودیم و مشغول خوشگذرونی بودیم

    کلا شهید مقامش بالاست

  21. کاربران زیر از Tarah4 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  22. بالا | پست 5112

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........

    نقل قول نوشته اصلی توسط Tarah4 نمایش پست ها
    درباره اون 2 تا شهید راست میگن من یه بار رفتم یه چپه شکلات برداشتم بعدش بین رفقا تقسیم کردم تا اخر شب شاد بودیم و مشغول خوشگذرونی بودیم

    کلا شهید مقامش بالاست
    تو شهر شما هم یعنی از این شهیدا هست؟؟

    جاالبه

    یه بار با مادرم خواستیم برداریم ازشون ولی تردید داشت فکر کنم
    نمی دونم ...
    بله قطعا همین طوره ولی نمی دونم درسته انتظار شفاعت از شهید یا کسی دیگه داشت یا نه؟

  23. بالا | پست 5113

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........

    بیا در سوز دلگیر گل سرخ

    بخوانیم شعری از دیوان گریه

    چقدر این روزا دلم خواهر میخواد!


    واقعا اگه خواهرم زنده بود اینقدر احساس تنهایی نمیکردم من به نظرم!
    هرچند خیلی وقت ها به روی خودم نمیارم
    ولی خب واقعا این روزا جای خواهرم خیلی تو زندگیم خالیه.

    یکی که راحت بهش تکیه کنم
    راحت دستاشو بگیرم و باهاش قدم بزنم
    و راحت بهش اعتماد کنم و درددل کنم باهاش
    یکی که با بودنش باعث بشه از دیدن خواهرها با همدیگه بغض نکنم!

    با همه ی این ها شاید خواست خدا این بوده
    منم راضی هستم و با سکوتم به حکمتش احترام میذارم.

  24. بالا | پست 5114

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Dec 2017
    شماره عضویت
    37437
    نوشته ها
    269
    تشکـر
    127
    تشکر شده 158 بار در 116 پست
    میزان امتیاز
    7

    پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........

    بیکار بودم گفتم از اینا درست کنیم


    عینکم کوووووووش؟

    تصاوير کوچک فايل پيوست تصاوير کوچک فايل پيوست 2u4l_bb.png  
    امضای ایشان
    Neurosurgeon Sajad

  25. بالا | پست 5115

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Dec 2017
    شماره عضویت
    37437
    نوشته ها
    269
    تشکـر
    127
    تشکر شده 158 بار در 116 پست
    میزان امتیاز
    7

    پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........

    یک فروند سوطی طو اکص بالا مشاحده شد

    به هر حال....


    یه چیزی که اعصاب رو یکم خورد کرد این بود که تو یه انجمنی یه دختری بود که به شدت مذهبی بود و افراطی ....میگفت که ما توی کشوری مسلمان زندگی میکنیم و هر کسی که تو این کشور زندگی میکنه مجبور هست که به قوانین دینی احترام بگذاره و تماما عمل کنه!!!!!!


    خب .... من اهل بحث کردن راجب چیزایی که اختلاف توش ریشه ای هست نیستم. میگم که تو فکرت مال خودت منم فکر مال خودم. ولی هیچ کسی حق نداره که به بقیه دستور بده و تحمیل کنه.


    روز پیش مادرم رفته بود بیرون ... یه چند ساعت بیرون بود برگشت دیدم داره از حال میره... گفتم چی شده؟ گفت نمیدونم فقط بی حالم... الان هم که ادم از ترس نمیتونه چیزی بخوره ........ دیروز که رسید فقط چند ساعت خوابیده بود که حالش بهتر بشه....



    دلم میخواد همچین موجوداتی رو که یا تو ناز و نعمت بزرگ شدن و فشاری به خودشون وارد نکردن تا یه جزیی فکر کنن و فقط گفته های دور و برشون رو پذیرفتن و یا کسایی که صرفا فقط شنونده بودن و فقط تاثیر گرفتن رو میگم فقط تیکه تیکه کنم........ دست خودم نیست... میگم حتی حیوون هم شعور داره و عقل داره فکر میکنه و عمل میکنه. ولی اینارو چی بگم.

    از طرفی هم میگم شاید محیطی که درش هست محیط بسته ای هست که فزصتش پیش نیومده یه بار بشینه به این موارد هم فکر کنه و این چیزا رو هم درک کنه و صرفا دهن گندیده ش رو باز نکنه و هر چی نگه.


    میگم بیخیالش .... من چقدر باید تلاش کنم که فکر یه موجودی رو تغییر بدم که از روز اول زندگیش تو گوشش خوندن و فقط میشنوه و نمیتونه انتخاب کنه




    من اصلا مذهبی نیستم و خدا رو برای خودم قبول ندارم ولی اینو هم بهتره بدونین... من هیچ اعتقادی به فلانی و فلانی ندارم ولی این رو توی درس دینی دیدم گفتم به بعضی ها که تیریپ افراطی گرایی پیش گرفتن رو بهتره بگم:
    یه روزتوی یه جنگی پیامبر اخر شما توی جنگ وقتی که لشکر مقابل شکست خورده بودن اومد با مرده ها حرف میزد. یکی پرسید چرا این کارو میکنی؟ گفت: به خدا قسم میخورم اینا از من و تو شنوا ترن ولی نمیتونن جواب بدن.

    یه جورایی البته جزیی به چیزی که گفتم ربط داشت. میتونیم فکر کنیم و بفهمیم ولی در مقابل فهمیدن مقاومت میکنیم. خیلیا وقتا با اینکه میدونن درسته ولی بازم نمیخوان چشماشون رو به روی بعضی حقایق باز کنن

    التماس تفکر.
    من دیگه با این جماعت نمیدونم چی کار کنم... بوی تعفن افکار بعضیا واقعا ازار دهنده هست. حداقل دهنتون رو باز نکنین تا بیشتر ازارمون ندین .



    لازم بود اینا رو بگم.
    ویرایش توسط ss75 : 05-25-2018 در ساعت 10:14 PM
    امضای ایشان
    Neurosurgeon Sajad

  26. 2 کاربران زیر از ss75 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  27. بالا | پست 5116

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Dec 2017
    شماره عضویت
    37437
    نوشته ها
    269
    تشکـر
    127
    تشکر شده 158 بار در 116 پست
    میزان امتیاز
    7

    پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........

    از امروز تصمیم گرفتم که....... یه تصمیم بزرگ......... یه تصمیمی که منو تبدیل به میکنه به کسی که من ارزوش رو داشتم.

    تصمیم چیه؟


    http://uupload.ir/files/rq2k_kuiuiu.png

    "نترسیدن از شکست" . باید از شکست ها درس بگیرم و از شکست خوردن نترسم. از ریسک کردن نترسم. ریسک کردن یا به موفقیت میرسه یا به شکست.

    خوبه که موفقیت داشته باشم ولی اهمیت موفقیت در مقابل شکست اونقدری نیست چون با شکست ضعف هام رو میفهمم و میتونم رفعشون کنم تا قوی تر بشم.


    شکست به قدرتمند شدنم کمک میکنه. پس شروع کنیم ریسک کردن رو از الان..... و از شکست نترسیم.نهایت هر ریسکی یا موفقیت هست یا شکست. شکست پلی هست که تو رو به موفقیت میرسونه. پس ریسک کزدن ارزشش رو داره پسر !

    پسر این عالیه....
    ویرایش توسط ss75 : 05-26-2018 در ساعت 07:56 PM
    امضای ایشان
    Neurosurgeon Sajad

  28. 2 کاربران زیر از ss75 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  29. بالا | پست 5117

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Dec 2017
    شماره عضویت
    37437
    نوشته ها
    269
    تشکـر
    127
    تشکر شده 158 بار در 116 پست
    میزان امتیاز
    7

    پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........

    امروز بعده خیلی مدت تونستم بلاخره عملیش کنم.

    یه مدت طولانی میخواستم ریسک کنم و ریسک کردن رو یاد بگیرم و امروز ریسک کردم.

    خب شکست خوردم تقریبا اگه بخوام بگم بله اون چیزی که من میخواستم نشد. ولی خب تجربه جدیدی شد بدون ضربه خوردن خاصی.

    خوبیش این بود که تونستم اولین قدم رو بردارم و ترس بریزه. مطعنم تو اینده اوضاع خیلی بهتر از این میشه



    باید زرنگ بود و تجربه کرد..... از تجربه کردن و شکست نباید ترسید... اصلا نباید ترسید.... باید ریسک کرد تا موفق شد. موفقیتی که خیلیا


    بهش نمیرسن و تو میخوای برسی در گرو اینه که ریسک کنی. بسته به هدفت ممکنه ریسک کوچیک باشه و یا ریسکی باشه که تو کل زندگیت تا اخر تاثیر بگذاره.


    از شکست نباید ترسید ... از ریسک کردن نباید ترسید..... از ازمایش کردن نباید ترسید..... از شکست ازمایش نباید ترسید....

    شکست تو رو به موفقیت میرسونه پسر



    تجربه-ریسک-شکست-ازمایش .... ابزار من برای موفقیت.
    امضای ایشان
    Neurosurgeon Sajad

  30. کاربران زیر از ss75 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  31. بالا | پست 5118

    عنوان کاربر
    کاربر محروم
    تاریخ عضویت
    Sep 2016
    شماره عضویت
    30886
    نوشته ها
    1,578
    تشکـر
    1,236
    تشکر شده 2,029 بار در 1,083 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........

    از الکل یاد گرفتم خرابش کنم ، هر که از حد بگذرد

  32. 2 کاربران زیر از siavash_en بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  33. بالا | پست 5119

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8192
    نوشته ها
    6,105
    تشکـر
    8,084
    تشکر شده 8,594 بار در 3,929 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........

    یه نفر که بشه باهاش حرف زد

  34. کاربران زیر از رزمریم بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  35. بالا | پست 5120

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2016
    شماره عضویت
    31916
    نوشته ها
    1,553
    تشکـر
    2,376
    تشکر شده 1,676 بار در 966 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........

    نقل قول نوشته اصلی توسط رزمریم نمایش پست ها
    یه نفر که بشه باهاش حرف زد
    سلام
    همیشه خدا باهات هست.

  36. کاربران زیر از سعید62 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  37. بالا | پست 5121


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    May 2016
    شماره عضویت
    27944
    نوشته ها
    4,023
    تشکـر
    3,916
    تشکر شده 2,513 بار در 1,691 پست
    میزان امتیاز
    13

    پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........

    نقل قول نوشته اصلی توسط _Fateme نمایش پست ها
    خسته شدم از بس حرف زدم اینجاحرف پیش رو.انشناس حرف..
    نصیحت تمرین کتاب
    اخرش فقط ی ماسک من چقدر حالم خوبعع
    چقدر متحول شدم
    زندگی پر ابهام خاکستری ادمای منفعت طلب وسواس فکری سرمای روحی
    قرار گرفتن تو جای اشتباه بهتر از گم شدنه
    حس تنفر و ناراحتی بهتر از بی حسیه
    سخته هیچی دلت نخواد
    بیشتر از سنت احساس پیری کنی
    بیشتر از سنت درد داشته باشی
    سخته تنهایی تو جمع
    حال خوب اصلا اهمیتی هم داره برای کسی
    کاش همونقدری ک مشکلات آدما تو مجازی برا بقیه مهم به نظر میاد تو واقعیتم اهمیت داشت..
    این حرفایی که میگید نشون میده اهل فکر هستید.

    درسته دونستن و درک داشتن درد داره اما از نادونی و بی تفاوتی خیلی بهتره.

    در دنیای واقعی کسانی به بقیه کمک میکنن و به فکرشون هستند که خودشون درد کشیده باشن.

  38. کاربران زیر از Experience بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  39. بالا | پست 5122

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2016
    شماره عضویت
    31916
    نوشته ها
    1,553
    تشکـر
    2,376
    تشکر شده 1,676 بار در 966 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........

    نقل قول نوشته اصلی توسط _Fateme نمایش پست ها
    خسته شدم از بس حرف زدم اینجاحرف پیش رو.انشناس حرف..
    نصیحت تمرین کتاب
    اخرش فقط ی ماسک من چقدر حالم خوبعع
    چقدر متحول شدم
    زندگی پر ابهام خاکستری ادمای منفعت طلب وسواس فکری سرمای روحی
    قرار گرفتن تو جای اشتباه بهتر از گم شدنه
    حس تنفر و ناراحتی بهتر از بی حسیه
    سخته هیچی دلت نخواد
    بیشتر از سنت احساس پیری کنی
    بیشتر از سنت درد داشته باشی
    سخته تنهایی تو جمع
    حال خوب اصلا اهمیتی هم داره برای کسی
    کاش همونقدری ک مشکلات آدما تو مجازی برا بقیه مهم به نظر میاد تو واقعیتم اهمیت داشت..
    سلام
    البته بیشتر کسایی که تو این سایت فعالیت می کنند آدمهای در واقعیتشان هم به ن مشکلات همه کمک می کنند برای همین مشکلات مشترک دارند

  40. کاربران زیر از سعید62 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  41. بالا | پست 5123

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8192
    نوشته ها
    6,105
    تشکـر
    8,084
    تشکر شده 8,594 بار در 3,929 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........

    نقل قول نوشته اصلی توسط سعید62 نمایش پست ها
    سلام
    همیشه خدا باهات هست.
    تنها کسی که همیشه هست...بازم شکر که هست

  42. 2 کاربران زیر از رزمریم بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  43. بالا | پست 5124

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    May 2018
    شماره عضویت
    38382
    نوشته ها
    207
    تشکـر
    79
    تشکر شده 62 بار در 50 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........

    نقل قول نوشته اصلی توسط یلدا 25 نمایش پست ها
    تو شهر شما هم یعنی از این شهیدا هست؟؟

    جاالبه

    یه بار با مادرم خواستیم برداریم ازشون ولی تردید داشت فکر کنم
    نمی دونم ...
    بله قطعا همین طوره ولی نمی دونم درسته انتظار شفاعت از شهید یا کسی دیگه داشت یا نه؟
    اگه باغ رضوان رفته باشی که توی اصفهانه همشهری من میشی و اره از این شهیدا هست
    بله شهید شفاعت میکنه اگه شهدا شفاعتت رو نکردن اصلا نگران نباش من خودم شفاعتت رو میکنم چون خب منم یه جورایی شهید راه خدا هستم فقط کشته نشدم چون دارم به ملت انرژی مثبت میدم و راهنماییشون میکنم

  44. بالا | پست 5125

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........

    نقل قول نوشته اصلی توسط Tarah4 نمایش پست ها
    اگه باغ رضوان رفته باشی که توی اصفهانه همشهری من میشی و اره از این شهیدا هست
    بله شهید شفاعت میکنه اگه شهدا شفاعتت رو نکردن اصلا نگران نباش من خودم شفاعتت رو میکنم چون خب منم یه جورایی شهید راه خدا هستم فقط کشته نشدم چون دارم به ملت انرژی مثبت میدم و راهنماییشون میکنم


    مرسی از شفاعت ، خدا خیرتون بده!
    جالبه

    باغ رضوان شهر شما رو نرفتم آقای طراح
    اما باغ طوبی رو چرا
    یه بار که اصفهان بودیم مسافرت
    ساعت دوازده شب با خونواده اونجا رفتیم!

    هیشکی نبود اونجا به جز دوتا اقا
    ولی خعیلی باحال بود و باغچه هاش هم خعیلی خوشگل بودن
    کلی باهاشون نیمه شب عکس گرفتیم!
    انصافا اصفهان خعیلی زیباست.


    البته برادرم چون اونجارو زیاد رفته بود و یه جورایی تو مدتی که اونجا بود خیلی جاهارو میشناخت
    دیگه مثل راهنمای توریست ما رو راهنمایی می کرد جاهارو معرفی میکرد بهمون!
    کلی قبرهای قدیمی اونجا بودن
    یه حس خیلی ناب معنوی
    واقعا خیلی بهمون خوش گذشت

    حالا بعد یه هفته خواستیم برگردیم من دوست داشتم بمونم اونجا دیگه خونواده منو به زور برم گردوندن!

  45. بالا | پست 5126

    عنوان کاربر
    کاربر محروم
    تاریخ عضویت
    Sep 2016
    شماره عضویت
    30886
    نوشته ها
    1,578
    تشکـر
    1,236
    تشکر شده 2,029 بار در 1,083 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........


    مهربانم، ای خوب!
    یاد قلبت باشد؛
    یک نفر هست که این جا
    بین آدم هایی که همه
    سرد و غریبند با تو
    تک و تنها،
    به تو می اندیشد
    و کمی،
    دلش از دوری تو دلگیر است...

    مهربانم، ای خوب!
    یاد قلبت باشد؛
    یک نفر هست که چشمش ،
    به رهت دوخته بر در مانده
    و شب و روز
    دعایش این است؛
    زیر این سقف بلند،
    هر کجایی هستی،
    به سلامت باشی
    و دلت همواره،
    محو شادی و تبسم باشد...

    مهربانم، ای خوب!
    یاد قلبت باشد؛
    یک نفر هست
    که دنیایش را،
    همه‌ی
    هستی و رؤیایش را،
    به شکوفایی احساس تو،
    پیوند زده
    و دلش می خواهد،
    لحظه ها را با تو،
    به خدا بسپارد...

    مهربانم، ای خوب!
    یک نفر هست که با تو
    تک و تنها، با تو
    پر اندیشه و شعر است و شعور!
    پر احساس و خیال است و سرور!

    مهربانم، ای خوب،
    یاد قلبت باشد؛
    یک نفر هست که با تو،
    به خداوند جهان نزدیک است
    و به یادت،
    هر صبح،
    گونهء سبز اقاقی ها را
    از ته قلب و دلش می بوسد
    و دعا می کند این بار
    که تو
    با دلی سبز و پر از آرامش،
    راهی خانه خورشید شوی
    و پر از
    عاطفه و عشق و امید
    به شب معجزه و
    آبی فردا برسی...!!

  46. 3 کاربران زیر از siavash_en بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  47. بالا | پست 5127

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2016
    شماره عضویت
    31916
    نوشته ها
    1,553
    تشکـر
    2,376
    تشکر شده 1,676 بار در 966 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........

    همیشه صبور باشید تحت شرایط و جو موجود قرار نگیریم خیلی از مشکلاتمان در اثر همین جوزدگی هست کنترل احساسات به معنی سرکوب آن نیست به معنی بروز به موقع آن هست.

  48. 3 کاربران زیر از سعید62 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  49. بالا | پست 5128

    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    تاریخ عضویت
    Jan 2016
    شماره عضویت
    25992
    نوشته ها
    2,016
    تشکـر
    2,703
    تشکر شده 2,478 بار در 1,281 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........

    ماجرایی که قلب هر انسانی رو به درد میاره که چرا ؟چرا بایداین اتفاق بیفته
    چرا امید و انگیزه و آموزش صحیح در جامعه ما باید اینقدر پایین باشه که پسر دبیرستانی با این سن نتونه از حیله و فریب یک ناظم پست فطرت خودشو نجات بده . مقصر اصلی چه کسیه؟ فرض برای ناظم بدترین مجازات براش در نظر بگیرن یعنی اعدام ، آیا همه چی درست میشه؟ وقتی یک جوان امیدی به اینده ؛ کار ، ازدواج نداشته باشه و فقط و فقط بهش بگن باید درس بخونی نمره بیاری ، اگر نمرت کم بشه خنگی نفهمی و هزار جور برچسب ، نه تفریح و دل خوشی و نه هیچی و حتی تجسم کنه تا ده یا 20 ساله دیگم مجرد و بیکاره. خب میخوای بتونه از خودش دربرابر این گرگ های جامعه محافظت کنه و بتونه مقابلشون بایسته ؟ نمیدونم ولی تا زمانی که هیچ اینده قشنگی و هیچ انگیزه و امیدی برای تلاش نباشه ازین اتفاقا حتی بیشترشم میوفته .
    امضای ایشان
    و خدایی هست . مهربان تر از حد تصور ...

  50. 3 کاربران زیر از eli2 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  51. بالا | پست 5129

    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    تاریخ عضویت
    Jan 2016
    شماره عضویت
    25992
    نوشته ها
    2,016
    تشکـر
    2,703
    تشکر شده 2,478 بار در 1,281 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........

    بعضی ها تو سن اشتباهی عاشق میشن و بزرگ میشن سنی که وقته نوجوونی کردنو رشدو کامل شدنه واسه همین بعدش با هزار اما و اگر رو به رو میشن و ...
    بعضی ها هم که به سن ازدواج میرسن تو رویای ازدواج میموننن و باید همچنان نوجوونی کنن خخخخخخخ
    دنیای پیچیده ایه
    امضای ایشان
    و خدایی هست . مهربان تر از حد تصور ...

  52. 3 کاربران زیر از eli2 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  53. بالا | پست 5130

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2016
    شماره عضویت
    31916
    نوشته ها
    1,553
    تشکـر
    2,376
    تشکر شده 1,676 بار در 966 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........

    گاهی در سختترین لحظات یک نفس عمیق بکشید و خودتان را رها کنید غرق شوید در لحظات.
    هنوز به آینده سیاهی که در ذهنمان پروراندیم نرسیدم چرا قدر لحظات حال خود را ندانیم.
    به قول سهراب سپهری«کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ-کار ما شاید اینست که در افسون گل سرخ شناور باشیم»
    ویرایش توسط سعید62 : 05-31-2018 در ساعت 11:45 PM

  54. کاربران زیر از سعید62 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  55. بالا | پست 5131

    عنوان کاربر
    کاربر محروم
    تاریخ عضویت
    Sep 2016
    شماره عضویت
    30886
    نوشته ها
    1,578
    تشکـر
    1,236
    تشکر شده 2,029 بار در 1,083 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........

    ‍ دو مرد و سه زن بصورت ناشناس با باتوم برقی و شوکر به ماشین حمل سگ های بی پناه حمله کردند و بعد از ضرب و شتم سرنشینان، به خودروهای شهرداری آسیب رساندند...
    هرچه بکاریم همان را درو خواهیم کرد!
    شهرداری بعنوان کثیف ترین و بی شرم ترین ارگانی که تا به امروز شناخته ام از کشتار سگ های بی پناه با تزریق گازوئیل و بنزین و مسموم کردن گربه ها و کلاغ ها گرفته تا کشتن یک میوه فروش چرخی در تبریز و کشتن یک کارتن خواب در تهران (با ماشین شهرداری از رویش رد شدند! ) و خراب کردن خانه سه فرشته سندروم دان در ارومیه و هزاران هزار فساد و جنایت، کاری نیست که نکرده باشد...
    پس بعنوان یک انسان وقتی به این خبر نگاه می کنم در دلم می گویم پس بیراه نیست که از قدیم گفته اند:
    از مکافات عمل غافل نشو
    گندم از گندم بروید جو ز جو!
    AnimalCampaign

  56. 4 کاربران زیر از siavash_en بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  57. بالا | پست 5132

    عنوان کاربر
    کاربر محروم
    تاریخ عضویت
    May 2016
    شماره عضویت
    27925
    نوشته ها
    2,306
    تشکـر
    3,118
    تشکر شده 3,059 بار در 1,592 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........

    نقل قول نوشته اصلی توسط siavash_en نمایش پست ها
    ‍ دو مرد و سه زن بصورت ناشناس با باتوم برقی و شوکر به ماشین حمل سگ های بی پناه حمله کردند و بعد از ضرب و شتم سرنشینان، به خودروهای شهرداری آسیب رساندند...
    هرچه بکاریم همان را درو خواهیم کرد!
    شهرداری بعنوان کثیف ترین و بی شرم ترین ارگانی که تا به امروز شناخته ام از کشتار سگ های بی پناه با تزریق گازوئیل و بنزین و مسموم کردن گربه ها و کلاغ ها گرفته تا کشتن یک میوه فروش چرخی در تبریز و کشتن یک کارتن خواب در تهران (با ماشین شهرداری از رویش رد شدند! ) و خراب کردن خانه سه فرشته سندروم دان در ارومیه و هزاران هزار فساد و جنایت، کاری نیست که نکرده باشد...
    پس بعنوان یک انسان وقتی به این خبر نگاه می کنم در دلم می گویم پس بیراه نیست که از قدیم گفته اند:
    از مکافات عمل غافل نشو
    گندم از گندم بروید جو ز جو!
    AnimalCampaign
    سلام چقدر دلم سوخت اینو خوندم...
    اینجا مملکت نیست لجن زاره هر روز شاهد یه تنش
    اخبار تجاوز معلم پرورشی رو به 16 تا بچه رو دیدم اصلا دیگه بهم ریختم..
    لعنت خدا به مسئولای بی کفایت و خائن

  58. کاربران زیر از saba95 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  59. بالا | پست 5133

    عنوان کاربر
    کاربر محروم
    تاریخ عضویت
    May 2016
    شماره عضویت
    27925
    نوشته ها
    2,306
    تشکـر
    3,118
    تشکر شده 3,059 بار در 1,592 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........

    ادم بعضی تاپیکارو میخونه دلش میگیره و با خودش میگه این ادم چجور تونسته ادامه بده..

  60. بالا | پست 5134

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2016
    شماره عضویت
    31916
    نوشته ها
    1,553
    تشکـر
    2,376
    تشکر شده 1,676 بار در 966 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........

    نقل قول نوشته اصلی توسط saba95 نمایش پست ها
    سلام چقدر دلم سوخت اینو خوندم...
    اینجا مملکت نیست لجن زاره هر روز شاهد یه تنش
    اخبار تجاوز معلم پرورشی رو به 16 تا بچه رو دیدم اصلا دیگه بهم ریختم..
    لعنت خدا به مسئولای بی کفایت و خائن
    سلام
    اگر ز باغ رعیت ملک خورد سیبی/برآورند غلا مان او درخت از بیخ
    به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد/زنند لشگریانش هزار مرغ بر سیخ
    سعدی

  61. 3 کاربران زیر از سعید62 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  62. بالا | پست 5135

    عنوان کاربر
    کاربر محروم
    تاریخ عضویت
    Sep 2016
    شماره عضویت
    30886
    نوشته ها
    1,578
    تشکـر
    1,236
    تشکر شده 2,029 بار در 1,083 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........

    نقل قول نوشته اصلی توسط saba95 نمایش پست ها
    سلام چقدر دلم سوخت اینو خوندم...
    اینجا مملکت نیست لجن زاره هر روز شاهد یه تنش
    اخبار تجاوز معلم پرورشی رو به 16 تا بچه رو دیدم اصلا دیگه بهم ریختم..
    لعنت خدا به مسئولای بی کفایت و خائن
    سلام صبا خانم
    وقتی برای استخدام در ارگانها به جای گزینش علمی و روانشناسانه به گزینش دینی و پارتی رو میارن نتیجه اش این میشه
    حالا در مدرسه بچه ها آسیب پذیرترن بیشتر در معرض خطر قرار میگیرن
    حق حیات رو حتی از حیوانات گرفتن

  63. 2 کاربران زیر از siavash_en بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  64. بالا | پست 5136

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    May 2018
    شماره عضویت
    38382
    نوشته ها
    207
    تشکـر
    79
    تشکر شده 62 بار در 50 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........

    نقل قول نوشته اصلی توسط یلدا 25 نمایش پست ها


    مرسی از شفاعت ، خدا خیرتون بده!
    جالبه

    باغ رضوان شهر شما رو نرفتم آقای طراح
    اما باغ طوبی رو چرا
    یه بار که اصفهان بودیم مسافرت
    ساعت دوازده شب با خونواده اونجا رفتیم!

    هیشکی نبود اونجا به جز دوتا اقا
    ولی خعیلی باحال بود و باغچه هاش هم خعیلی خوشگل بودن
    کلی باهاشون نیمه شب عکس گرفتیم!
    انصافا اصفهان خعیلی زیباست.


    البته برادرم چون اونجارو زیاد رفته بود و یه جورایی تو مدتی که اونجا بود خیلی جاهارو میشناخت
    دیگه مثل راهنمای توریست ما رو راهنمایی می کرد جاهارو معرفی میکرد بهمون!
    کلی قبرهای قدیمی اونجا بودن
    یه حس خیلی ناب معنوی
    واقعا خیلی بهمون خوش گذشت

    حالا بعد یه هفته خواستیم برگردیم من دوست داشتم بمونم اونجا دیگه خونواده منو به زور برم گردوندن!
    اره واقعا اصفهان شهر زیبای خداست البته این روزا حال زاینده رودش خوب نیست قدیما میشد به بهانه اب رفت مخ زد ولی الان به سختی
    جاهایی مثل میدان نقش جهان ، پل خاجو ، سی و سه پل و ... رو دیدن کردی ؟!
    ههه جالبه شب های 5 شنبه و جمعه جوونا دور هم زیر پل ها جمع میشن اواز میخونن و شادی میکنن مردم هم دورشون جمع میشن و همراهی میکنن

  65. بالا | پست 5137

    عنوان کاربر
    کاربر محروم
    تاریخ عضویت
    Sep 2016
    شماره عضویت
    30886
    نوشته ها
    1,578
    تشکـر
    1,236
    تشکر شده 2,029 بار در 1,083 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........

    دوست و همکار صمیمی ام از من خواست به خانواده دایی اش که بچه دار نمیشن اسپرم بدم
    از اینکه توی خانوادشون درباره این موضوع صحبت کردن شرمنده شدم
    این همه بانک اسپرم و مرکز ناباروری ... واقعا چرا حریم همدیگه رو رعایت نمی کنیم

  66. کاربران زیر از siavash_en بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  67. بالا | پست 5138

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2018
    شماره عضویت
    38467
    نوشته ها
    498
    تشکـر
    370
    تشکر شده 387 بار در 249 پست
    میزان امتیاز
    6

    پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........

    نقل قول نوشته اصلی توسط _Fateme نمایش پست ها
    اخرهفته رفتم خونه حالا برگشتم کلید ندارم صاحب خونم هم نیست فردا امتحان دارم نمیتونم دوباره چند ساعت بشینم تو اتوبوس برگردم خونه کی برگردم دیگه هیچ کسی هم نیست برم پیشش
    دقیقا چیکار کنم خدا
    سلام دوست گرامی
    میتونید با یکی از همسایه ها که البته پسر بزرگ سال ندارن و از قبل میشناسید مطرح کنید، ترجیحاً زوجای جوون یا کسی که دختر هم سن خودتون داره موقتاً پیششون بمونید.
    در واقع وضعیت شما اصا چیز عجیب یا خاصی توش نیست و هر آدم فهمیده ای میتونه شرایطتون رو درک کنه.
    در این صورت جلو خودشون با خونواده تون تماس بگیرید و بگید خونه فلانی موندم موقت. همچنین از پدر یا مادر گرامیتون بخواید با یکیشون صحبت کنن.

  68. بالا | پست 5139

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2018
    شماره عضویت
    38467
    نوشته ها
    498
    تشکـر
    370
    تشکر شده 387 بار در 249 پست
    میزان امتیاز
    6

    پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........

    نقل قول نوشته اصلی توسط _Fateme نمایش پست ها
    سلام آخه من که همسایه های اینجارو تو عمرم ندیدم
    نمیخوام به مامانم بگم حالا نگران میشه
    میتونید در بزنید، بگید خانومشون بیاد بعد بگید من همسایه تون هستم شرایطم اینطوریه، اگه پسر مجرد تو خونه ندارید و مزاحمتون نیستم امشب پیشتون بمونم. یا می تونی بگی اگه دختر هم سن من دارید. ازشون نخواید جلو در جواب بدن. بگید برید داخل با همسر و بچه هاتون مشورت کنید.
    هرچه زودتر یه فکری کنید بهتره تا شب که تحت فشار بیشتری قرار بگیرید.

  69. بالا | پست 5140

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2018
    شماره عضویت
    38467
    نوشته ها
    498
    تشکـر
    370
    تشکر شده 387 بار در 249 پست
    میزان امتیاز
    6

    پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........

    نقل قول نوشته اصلی توسط _Fateme نمایش پست ها
    بنظرتون برم خونه یکیشون ولی به مامانم نگم ایرادی داره
    بله دوست من قطعاً
    اینکه جلو خودشون به خونواده زنگ بزنید+ با یکی از والدینتون صحبت کنند هم مطمئن میشن که دردسری در کار نیست و هم نسبت به شما احساس مسئولیت پیدا می کنند.
    همچنین خیال خودتون هم راحت میشه.

  70. بالا | پست 5141

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2016
    شماره عضویت
    31916
    نوشته ها
    1,553
    تشکـر
    2,376
    تشکر شده 1,676 بار در 966 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........

    همیشه تصور فاجعه از خود فاجعه بدتر هست پس به جای تصورات غلط با مشکلات مثل یک مسئله ریاضی برخورد کنید تا بتوانید حلش کنید.

  71. بالا | پست 5142


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    May 2016
    شماره عضویت
    27944
    نوشته ها
    4,023
    تشکـر
    3,916
    تشکر شده 2,513 بار در 1,691 پست
    میزان امتیاز
    13

    پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........

    نقل قول نوشته اصلی توسط رزمریم نمایش پست ها
    یکی از درس‌های ما دارودرمانی هستش و درباره عوارض کلی داروها چه شیمیایی چه گیاهی صحبت شده
    هرکدوم عوارض خودش رو داره
    مثلا گل‌گاو زبان رو اگه به مدت شش ماه مصرف کنید کلیه‌هاتون رو از کار میندازه
    یا زعفرون رو اگر به مقدار زیاد مصرف بشه باعث افتادگی رحم و سکته قلبی میشه
    پس نمیشه گفت کدوم بهتر کدوم بدتر
    هرکدوم رو باید پیش متخصصش رفت
    همین دیگه طب مدرن نمیتونه داروهای گیاهی رو با بیمارها مطابقت بده و برای همین عوارض پیش میاد یعنی نمیدونه کدوم داروی گیاهی رو باید به کدوم بیمار تجویز کنه.

    بنظرتون میشه عسل رو برای هر بیمار ( بیمارهای مختلف ) تجویز کرد؟
    ویرایش توسط Experience : 06-03-2018 در ساعت 04:18 AM

  72. بالا | پست 5143

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2016
    شماره عضویت
    31916
    نوشته ها
    1,553
    تشکـر
    2,376
    تشکر شده 1,676 بار در 966 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........

    سلام
    تغییرات اقلیمی جدیدی در جهان در حال شکل گیری هست از شش ماه پیش روند گرم شدن آبهای اقیانوس اطلس که نشات گرفته از جریانهای استوایی بوده که باعث خشکسالی 20 سال اخیر فلات ایران شده بود با غلبه آبهای سرد شمالی که ناشی از ذوب یخهای قطبی شمال هست باعث منفی شدن و پایین آمدن دمای آب اقیانوس شده که این پدیده باعث همین رگبارهای و بارانهای اخیر که با حرکت ابرها از حوزه مدیترانه به سمت فلات ایران شده نوید یک دوره آبسالی برای ایران را دارد تابستان امسال خنک تر از تابستانهای سالهای اخیر خواهد بود و زمستان سردی در پیش داریم با بارش برفهای سنگین.

  73. بالا | پست 5144

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........

    نقل قول نوشته اصلی توسط eli2 نمایش پست ها
    ماجرایی که قلب هر انسانی رو به درد میاره که چرا ؟چرا بایداین اتفاق بیفته
    چرا امید و انگیزه و آموزش صحیح در جامعه ما باید اینقدر پایین باشه که پسر دبیرستانی با این سن نتونه از حیله و فریب یک ناظم پست فطرت خودشو نجات بده . مقصر اصلی چه کسیه؟ فرض برای ناظم بدترین مجازات براش در نظر بگیرن یعنی اعدام ، آیا همه چی درست میشه؟ وقتی یک جوان امیدی به اینده ؛ کار ، ازدواج نداشته باشه و فقط و فقط بهش بگن باید درس بخونی نمره بیاری ، اگر نمرت کم بشه خنگی نفهمی و هزار جور برچسب ، نه تفریح و دل خوشی و نه هیچی و حتی تجسم کنه تا ده یا 20 ساله دیگم مجرد و بیکاره. خب میخوای بتونه از خودش دربرابر این گرگ های جامعه محافظت کنه و بتونه مقابلشون بایسته ؟ نمیدونم ولی تا زمانی که هیچ اینده قشنگی و هیچ انگیزه و امیدی برای تلاش نباشه ازین اتفاقا حتی بیشترشم میوفته .

    واقعا این اتفاق تلخ قلب خیلی ها رو به درد آورد
    من وقتی شنیدم واقعا حالم بد شد
    یعنی اینکه نتونی به جامعه و مدرسه اعتماد کنی بچه ات رو با خیال راحت تنها بذاری
    خیلی حرفه این

    فقط می تونم بگم متاااااسفم و آرزو میکنم اون بچه ها هر چی زودتر شرایطشون نرمال بشه و بتونن مثل قبل زندگی کنن
    یه آقایی تو کرج بودن چند سال پیش به چند تا خانوم تجاوز کرده بودن
    بعد که پرونده رو بررسی میکنن اعتراف کرده بود
    وقتی بچه بوده کارگرای مرغداری پدرش بهش تجاوز کردن!
    و سال ها دنبال انتقام بوده

    حالا بدتر اینه بعضی مسعولین به جای ارائه ی جواب درست و بررسی درست
    میخوان موضوع رو کمرنگ و فراموش کنن.
    این خیلی درد داره...

  74. بالا | پست 5145

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8192
    نوشته ها
    6,105
    تشکـر
    8,084
    تشکر شده 8,594 بار در 3,929 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........

    نقل قول نوشته اصلی توسط تجربه نمایش پست ها
    همین دیگه طب مدرن نمیتونه داروهای گیاهی رو با بیمارها مطابقت بده و برای همین عوارض پیش میاد یعنی نمیدونه کدوم داروی گیاهی رو باید به کدوم بیمار تجویز کنه.

    بنظرتون میشه عسل رو برای هر بیمار ( بیمارهای مختلف ) تجویز کرد؟
    نمیدونم منظورتون از طب مدرن چیه!
    طب صنعتی؟
    بهرحال همین طب سنتی هم اگر با دنیای امروز پیش نره نمیتونه جوابگو باشه و خودشم احتیاج به آپدیت داره
    مسلما تخصص طب سنتی با صنعتی فرق میکنه
    همونطور که متخصص قلب نمیتونه برای بیمار اوتیسم دارو بده...
    کسی هم که تخصصش داروهای گیاهی باشه خیلی بهتر میتونه تشخیص بده و تجویز کنه!
    اما در مورد سوالتون
    من تخصصی ندارم ولی با توجه به چیزی که توی قرآن خوندم فکر میکنم عسل شفای همه‌ی بیماری‌هاست.
    ولی دقیقا نمیتونم بگم چون مطالعه‌ای نداشتم

  75. بالا | پست 5146

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........

    نقل قول نوشته اصلی توسط Tarah4 نمایش پست ها
    اره واقعا اصفهان شهر زیبای خداست البته این روزا حال زاینده رودش خوب نیست قدیما میشد به بهانه اب رفت مخ زد ولی الان به سختی
    جاهایی مثل میدان نقش جهان ، پل خاجو ، سی و سه پل و ... رو دیدن کردی ؟!
    ههه جالبه شب های 5 شنبه و جمعه جوونا دور هم زیر پل ها جمع میشن اواز میخونن و شادی میکنن مردم هم دورشون جمع میشن و همراهی میکنن

    سلام
    با اینکه شهرش توی منطقه ی زیاد خوش آب و هوایی نیست و جزو مناطق کوهستانی و سرسبز نیستش
    ولی خیلی روش کار شده و خیلی سرسبز هست شهرش
    زاینده رود هم بله واقعاااا آدم با دیدن اون خشکی های وسیع ناراحت میشه
    البته یه بار دیگه که ما رفته بودیم آب رو باز کرده بودن و زیبایی پل ها چندین برابر شده بود
    وقتی منظره ی پل توی آب نقش میندازه خیلیی زیباست
    یه بار وقت غروب داشتیم اونجا عکس میگرفتیم
    من رفتم تو آب و لباسام خیس شده بود
    حالا شبش هم خونه ی یکی از اقوام مادرم که فولاد شهر زندگی میکنن دعوت بودیم



    بله اینجاها رو که گفتید همه رفتیم، نقش جهان، میدان امام، آتشگاه، منارجنبان، چهارباغ، صفه، پل ها ، باغ گل ها، باغ پرندگان و ...
    چون برادرم اون موقع اونجا زندگی میکرد خیلی از جاهای دیدنی اصفهان رو بلد بود
    چند بار با دوچرخه میدان نقش جهان رو دور زدم و خیلی لذت بردم

    انعکاس هم رفته بودیم، خیلی باحال بود
    همه مون یه چیزایی میگفتیم که صدای انعکاسش رو بشنویم
    با اینکه هوا گرم بود و موقع ظهر بود ولی ما اصلا باکمون نبود و خیلی خوش بودیم با هم اونجا
    برادرم با صدای بلند آواز میخوند
    بعد آدمایی که اونجا بودن استقبال کردن و براش دست میزدن
    من هم خجالتم میشد بلند آواز بخونم دیگه زیر لب همراهی میکردم!

    یه روز هم فاصله ی پل خواجو و سی و سه پل بود فکر کنم رو من و برادرم قدم میزدیم و خیلی خوش گذشت عصر بود
    برادرم دست منو گرفته بود قدم میزدیم مسیر رو
    بعضی دخترا رد میشدن زیر چشمی بهمون نگاه میکردن!
    برادرم میخندید گفت از نگاهشون تعجب نکن لابد نمیدونن ما خواهر و برادریم!

    اون قسمت هم هست که صدا رو میشه از گوشه ها مثل تلفن رد و بدل کرد
    اونجارو هم من خیلی دوس داشتم
    صفه هم قشنگ بود


    بله دقیقا وقت غروب و شب که میشد اونجا شلوغ میشد
    و آواز خوندن آقایون مسن و گیتار زدن جوون ها فضا رو خیلی با ضفا میکرد
    توریست ها هم زیاد بودن اونجا
    یادش به خیر برادرم منو مجبور کرد باهاشون انگلیسی حرف زدم و با هم عکس گرفتیم
    یکی از آقایون هم با موبایل خودش عکس دسته جمعی گرفت
    از فرانسه بودن فکر کنم ولی انگلیسی رو راحت حرف میزدن.

    آتشگاه هم رفته بودیم
    حالا ما صندل پاشنه بلند با مشقت راه رو بالا رفتیم
    بعد یه پسر دختر جوون بودن که پسره ظاهرا ایرانی نبود
    ، اون باالا رمانتیک شده بودن و داشتن اصفهان رو نگاه میکردن!
    چقدر ما خجالت کشیدیم و منتظر شدیم که بالاخره بیان بیرون از اونجا که ما راحت بریم داخل
    یادش به خیر چقدر هم خندیدیم!

    چهارباغش هم زیباست
    وقتی به آسمون نگاه میکنی اینقدر درختا سر به فلک کشیدن و اون بالا دست به دست هم دادن به آسونی آسمون پیدا نبود!
    برادرم میگفت قدمت درختای اونجا خیلی بالاست
    دور زدن خیابون های چهار باغ خیلی حال میداد

    یه بار هم با برادرم دانشگاهش رفته بودیم
    حالا دانشگاهشون پسرونه بود من فقط دختر اونجا بودم
    تعجب میکردن من رو میدیدن بعضی هاشون

    یه سری هم توی پارک بودیم و منتظر بودیم برادرم و دوستش امتحانشون رو بدن
    نزدیک پارک یه مجتمع مس************ی بود و چند تا خانوم اومدن پیش ما و دور هم چایی میخوردیم
    جالب اونجا بود چندتاشون هم کرمونشاهی بودن!
    کلی هم تعارف کردن که بریم خونه شون
    بعد که برادرم برگشت گفت چه خبره مهمونی راه انداختید
    بعد گفت خدا شانس بده هر روز اینجا میومدیم هیشکی نمیومد احوال بپرسه!



    حالا برادرم می گفت چه روزایی که از غربت دم غروب میومدم جاهای دیدنی شهر یا تنها یا با دوستام
    و می گفت اون موقع ها براش تکراری بوده و زیاد خوش نمیگذشته
    اما با ما که میومد بهش خیلی خوش میگذشت، میگفت اصفهان که سهله ، بهشت هم تنهایی صفا نداره
    شب ها هم معمولا اخر شب دیر وقت برمیگشتیم
    ما استراحت میکردیم ، داداشم طفلی میرفت ماشین رو سوختش رو اوکی کنه که فردا ما معطل نباشیم!
    حدود سه اینا میومد خونه بعد هفت صبح قبل از بیدار شدن ما میرفت نون تازه میخرید و صبونه رو آماده میکرد
    مستقل زندگی کردن ازش یه آدم مستقل و زرنگ ساخته بود
    واقعا مسافرت رفتن با همچین آدمایی خیلی حال میده، دوباره دلم هوای اصفهان رو کرد!
    حرفام طولانی شد یاد سفرنامه ی به سوی اصفهان افتادم!
    ویرایش توسط یلدا 25 : 06-03-2018 در ساعت 07:35 PM

  76. بالا | پست 5147


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    May 2016
    شماره عضویت
    27944
    نوشته ها
    4,023
    تشکـر
    3,916
    تشکر شده 2,513 بار در 1,691 پست
    میزان امتیاز
    13

    پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........

    نقل قول نوشته اصلی توسط رزمریم نمایش پست ها
    نمیدونم منظورتون از طب مدرن چیه!
    طب صنعتی؟
    بهرحال همین طب سنتی هم اگر با دنیای امروز پیش نره نمیتونه جوابگو باشه و خودشم احتیاج به آپدیت داره
    مسلما تخصص طب سنتی با صنعتی فرق میکنه
    همونطور که متخصص قلب نمیتونه برای بیمار اوتیسم دارو بده...
    کسی هم که تخصصش داروهای گیاهی باشه خیلی بهتر میتونه تشخیص بده و تجویز کنه!
    اما در مورد سوالتون
    من تخصصی ندارم ولی با توجه به چیزی که توی قرآن خوندم فکر میکنم عسل شفای همه‌ی بیماری‌هاست.
    ولی دقیقا نمیتونم بگم چون مطالعه‌ای نداشتم
    منظورم از طب مدرن همین روش درمانی هست که در جامعه وجود داره.

    لازم نیست طب سنتی با دنیای امروز پیش بره بلکه در واقع برعکس این گفته شما هست که صحت داره یعنی دنیای امروز باید برگرده و از طب سنتی استفاده کنه که خود غربیها برگشتن ولی نابغه های ما انکارش میکنن .

    طب مدرن ابزارهایی که برا کار درست کرده و استفاده میکنه واقعا خوبه اما ایرادش در تشخیص بیماریها و تجویز داروهای شیمیائیه، یعنی دکترهاش برا تشخیص بیماری از آزمایشگاه استفاده میکنن که اگه یه روز برق نباشه الاف میشن و داروهایی هم که میدن اکثراً درمان کننده نیست و فقط نقش مسکن داره و در عمل بیمار رو تا دم مرگ با همین داروهای شیمیایی مشایعت میکنن که هم پول بیمار هدر میره و هم خودش درمان نمیشه.

    اگه یک نفر پوستش کهیر زده باشه میشه بهش عسل تجویز کرد ؟
    مطمئناً جواب منفیه چون عوارض میده.
    چرا؟
    اینجاست که بحث شیرین و ساده مزاج شناسی پیش میاد. انسانها و غذاها و داروها دارای مزاج گرم و سرد هستن. انسانی که پوستش کهیر زده معلوم میشه گرمیش زیاد شده و چون خود عسل گرم کننده است نمیشه به این بیمار عسل تجویز کرد چون حالشو بد میکنه و به اصطلاح عوارض میده. اینجاست که طب مدرن چون مزاجها رو نمیشناسه میگه داروهای گیاهی هم عوارض دارن(هر داروی گیاهی رو برا هر بیماری تجویز میکنن بدون توجه به مزاج بیمار) در صورتی که اینطور نیست و پزشک طب سنتی میدونه نباید به آدم گرم مزاج عسل تجویز کنه بلکه بجاش سرکه یا سکنجبینی که سرکه اش زیادتره تجویز میکنن.
    چرا سرکه؟
    چون سرکه مزاجش سرده و از شدت گرمی بیمار میکاهه و در نتیجه بدون عارضه ای کهیرها خوب میشن. البته به بیمار فصد هم میزنن.
    پس اگه مزاجها رو بشناسیم غذاها و داروها رو بجا استفاده میکنیم و تعادل و سلامتیمون حفظ میشه.
    برای کسانی که بیماریشون از زیاد شدن سردی باشه عسل داروی مناسبی هست مثل کسانی که استرس و ناراحتی گوارشی دارن.
    یه نفر که سردیش زیاد شده در واقع مثل اینه که بگیم گرمیش کم شده و برای جبران بهش داروهای گرم مزاج میدیم تا کمبود گرمیش جبران بشه و حالش خوب شه.
    ویرایش توسط Experience : 06-03-2018 در ساعت 11:44 PM

  77. بالا | پست 5148

    عنوان کاربر
    کاربر محروم
    تاریخ عضویت
    Sep 2016
    شماره عضویت
    30886
    نوشته ها
    1,578
    تشکـر
    1,236
    تشکر شده 2,029 بار در 1,083 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........

    روحم خسته اس و سفر لازم ... فکرکنم برای ارتحال هالیدی، شمال لازم شدم

  78. 2 کاربران زیر از siavash_en بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  79. بالا | پست 5149


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    May 2016
    شماره عضویت
    27944
    نوشته ها
    4,023
    تشکـر
    3,916
    تشکر شده 2,513 بار در 1,691 پست
    میزان امتیاز
    13

    پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........

    نقل قول نوشته اصلی توسط رزمریم نمایش پست ها
    نمیدونم منظورتون از طب مدرن چیه!
    طب صنعتی؟
    بهرحال همین طب سنتی هم اگر با دنیای امروز پیش نره نمیتونه جوابگو باشه و خودشم احتیاج به آپدیت داره
    مسلما تخصص طب سنتی با صنعتی فرق میکنه
    همونطور که متخصص قلب نمیتونه برای بیمار اوتیسم دارو بده...
    کسی هم که تخصصش داروهای گیاهی باشه خیلی بهتر میتونه تشخیص بده و تجویز کنه!
    اما در مورد سوالتون
    من تخصصی ندارم ولی با توجه به چیزی که توی قرآن خوندم فکر میکنم عسل شفای همه‌ی بیماری‌هاست.
    ولی دقیقا نمیتونم بگم چون مطالعه‌ای نداشتم
    سخنرانی دکتر خیراندیش پدر طب سنتی ایران در مورد دلیل بیماریها:
    https://www.aparat.com/v/rJNTE/%D8%B...7%D8%A7_%D9%88

  80. کاربران زیر از Experience بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  81. بالا | پست 5150


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    May 2016
    شماره عضویت
    27944
    نوشته ها
    4,023
    تشکـر
    3,916
    تشکر شده 2,513 بار در 1,691 پست
    میزان امتیاز
    13

    پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........

    نقل قول نوشته اصلی توسط siavash_en نمایش پست ها
    روحم خسته اس و سفر لازم ... فکرکنم برای ارتحال هالیدی، شمال لازم شدم
    درسته یه مسافرت میتونه مفید باشه.

    خوردن انگور هم توصیه شده.

  82. کاربران زیر از Experience بابت این پست مفید تشکر کرده اند


صفحه 103 از 165 ... 35393101102103104105113153 ...

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 67 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 67 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد