میخواستم یه چیزایی که قبلا تو شرایطی شبیه به شرایط شما تجربه کردم و پشت سر گذاشتم رو بگم
دقیقا این افزایش ضربان قلب غیر عادی رو من اون مدت گهگاهی داشتم اما بعد ها نه
و بیخوابی خیلی بدددد
گاهی وقت ها اون روزا یادم میاد تعجب میکنم دختری به حساس بودن من چجوری دووم آوردم!
یعنی فکرش رو کنید یه بار یادمه سه شب متوالی یک دقیقه هم نخوابیده بودم!!!
بعد اون به کنار چشمای شدیدا خواب آلود و دیگه واقعا رمق زیادی برام نمونده بود
البته کلا آدمی هستم که تو هر شرایطی سعی می کنم مشکل رو حل کنم حتی با سختی های زیاااد و کلا مقاومتم در برابر مشکلات و صبرم برای حلشون زیاده
حالا از شانس سومین روز بعد اون شب من امتحان سیستم عامل داشتم
یکی از کتابای حجیم و تخصصی رشته مون ، کامپیوتری ها میدونن کتاب آسونی نیست و منبعشم کتاب اصلی بودش نه جزوه
بعد سختی بزگترش این بود من اون ترم به خاطر اون مشکل خیلی کم و فقط میانترم ها رو یه کوچولو درس میخوندم
بعد از اون بدتر هم این بود استاد اون درسم پسر همسایه مون بود و خب سال ها هم رو میشناختیم و البته هوام رو داشت تو نمره فکر کنم
دیگه بحث آبرو اینا خیلی مهم شده بود برام، حالا منی که تا قبلش رو یه نمره کلی جوش میزدم
دیگه گفتم خدایا فقط کمکم کن جلوی این استاد سرم پایین نشه
خب اون از مشکل من بی خبر بود و انتظار داشت نمره ام خوب شه
با همه ی این ها و رمق خیلی کمی که برام مونده بود رو چند برابر کردم اون روز و نشستم ورق ورق میزدم و با سرعت تمام مطالب رو میسپردم به حافظه ام!
یه امتیاز خوب داشتم این بود که یکی از برادرهام که هم رشته بودیم درس رو قبلا پاس کرده بود
و بهم چیزای مهم رو میگفت و سعی کرد بهم امید بده که تو می تونی آسونه و این چیزا
کلا خوبه یه هم رشته ای تو خونه داشته باشی!
البته این استاد هم خب هم بازی بچگی داداش هام بود و سال ها بود خونواده ها هم رو میشناختن و انصافا پسر خوبی هم هست و من مثل برادرهام بهش احترام میذارم همیشه
خلاصه اون روز دیگه گفتم خدایا میدونی که شرایطمو کمکم کن که من پیش این استادا غرورم نشکنه
بعد شبش اومدم بخوابم دیدم با اینکه خوابم میاد ولی خوابم نمیبره
چند تا روش رو امتحان کردم و سعی کردم با خودم مهربون باشم و به خواب بردم دیدم فایده نداشت!
صلوات فرستادم از خدا کمک خواستم شمرده ام اما هیچ کدوم باعث نشد بخوابم!
ساعت به ساعت گوشی رو چک میکردم ثانیه ها با سرعت میگذشتن و خواب به چشمای من نمیومد
لامصب با اینکه سخت میگذشت ولی من منتظر بودم دیر بگذره که من بتونم یه کم بخوابم که یه جون داشته باشم برای امتحانم
اما دریغ از خوابی که نمیومد و نمیومد!
بعد نیمه شب که داشتم همش سعی می کردم بخوابم
دیدم ضربان قلبم به شدت بالا رفته! حالا من دراز کشیده بودم و نصف شب بود و حنی کتاب هم دستم نبود
توی حالت خواب بودم
خیلی تعجب کردم
دستم رو گذاشتم روی قلبم انگاری کلی راه رو دویده بودم که قلبم اون مدلی تند میزد!
خلاصه گاهی سعی کردم نفس کشیدنم رو آروم کنم یا آب بخورم یا افکار مثبت رو بیارم تو ذهنم که قلبم آروم بشه
یعنی واقعا همون شب ها بود که عاجزانه و خالصانه از خدا کمک میخواستم
شاید قبل اون تمام سال هایی که نماز میخوندم و همیشه سعی کردم خدا رو کنارم احساس کنم
به اون احساس نزدیکی نبود برام!
کلا اون ماجرا و تموم سختی ها و تبعاتی که برام داشت یه پوئن مثبتش همین بود بعد از اون ایمانم خیلی به خدا قوی شده بود
و کلا اون مدت چون گاهی واقعا احساس تنهایی دیهپگه کلافه ام میکرد
و بیرون که میرفتم کسی پیشنهاد میداد با اینکه واقعا نیاز داشتم یکی آرومم کنه ولی هیچ کسی رو قبول نکردم! فقط خدا رو میخواستم که کنارم باشه
دیگه نمازهام رو با کلی حضور قلب میخوندم! حالا جدا از چند روزی که واقعا بهم فشار میومد و چند روز کلا نماز هم نخوندم
چون با خودم میگفتم لابد خدا منو دوس نداره حالا برم نماز بخونم که چی بگم!
ولی بعد چند روز دیگه دلم طاقت نیاورد گفتم خدایا دوسم داشته باشی یا نداشته باشی من نمی تونم باهات قهر باشم و نمازامو میخونم دیگه بقیه اش دست خودت!
گاهی وقت ها وقتی خودت رو توی یه دریای طوفانی از مشکلات میبینی کوچیکترین نشونه از سمت خدا برات میشه یه روزنه ی امید خیلی بزرگ!
حتی حس اینکه فکر کنی خدا هنوز دوستت داره و بهت امید داره
اینجوری پاهات رمق میگیره برای ادامه دادن و تسلیم نشدن
دیگه گاهی فکر خودکشی به سرم میزد، اما فکرش حال و روز داغونم رو داغون تر میکرد
منی که همیشه میگفتم آدم های ضعیف خودکشی میکنن
و اصلا هیچوقت فکر نمیکردم یه جایی تو زندگی خودم به این کار فکر کنم!
اما باز هم دیدم واقعا از ته دلم راضی نیستم
اصلا برنامه ی زندگی من مثل خیلی از آدم ها توش قرار خودکشی نذاشته بودم
میخواستم یه زندگی سالم برای خودم درست کنم و با سعادت از دنیا برم نه حقارت و ضعیفی!
خلاصه خیلی شرایط سختی بود
همون روزها بود که حس می کردم من دیگه اون ادم قبلنا نیستم و نمیشه هم برگردم به اون حال و روز خوب گذشته!
و جالب اینجا بود برادر بزرگم وقتی سیل اشک های من رو میدید ،فکر می کرد پای کسی تو زندگی من در میونه!
نمی دونست مشکلم چیه
ولی وقتی دید حرفا و راهنمایی هاش جواب نداد دیگه به مادرم گفت بهتره زودتر ببریمش پیش یه روانپزشک!!!
بعد گفتم خدای من چی روانپزشک!!!!!! مگه من چمه منو ببرید روانپزشک و با قاطعیت گفتم نمیام بمیرم هم نمیام!
عین یه بچه ای که در حد مرگ از آمپول زدن میترسه و فرار میکنه!
خب اون موقع ها من با توجه به شرایط محیطی که توش بزرگ شدم
فکر می کردم روانپزشک برای آدم های دیونه است! و یا کسی که مشکل خیلی بزرگ و غیر قابل حلی داره میره پیش روانپزشک!
غافل از اینکه بعدها فکر کردم اگه یه روانپزشک کنارم بود شاید اون حجم بالا فشار روحی و روانی بهم نمیومد
و زودتر هم حالم خوب میشد
حالا حرف زدن برادرم از روانپزشک همانا، جاری شدن بی محابای سیل اشک های من همانا!
دیگه از جون و دل اشک میریختم!
بعد گفتم خدایا من پیش روانپزشک نمیرم تو از همه ی دکترها بهتر میدونی پس کمکم کن
وقتی که اون روز برای امتحان رفتم دوستام چشمام رو دیدن که قرمز شده بود و معلوم بود شب قبل نخوابیدم
گفتن معلومه شب تا صبح رو بکوب پای کتاب بودی!
نمی دونستم چی بگم با تموم غم هایی که تو دلم بود لبخند زدم گفتم خب شب امتحانی بودن اینجوریه دیگه!
گاهی با اینکه دلت از کل عالم و آدم هاش گرفته ولی دوس نداری غرورت آسیب ببینه و دم بزنی از غصه هات!
اما آخر ترم جالب اینجا بود نه تنها سیستم عامل رو نیفتادم بلکه همه ی درس های اون ترمم رو در کمال تعجب خودم و خونواده ام پاس کردم
و وقتی بهشون نمره ها رو میگفتم همون برادرم که هم رشته ام بود بیشتر از بقیه تعجب کرد
گفت راستش من درسته کمکت کردم و سعی کردم بهت امید بدم، ولی فکرنمیکردم یه واحد هم بتونی پاس کنی!
دیگه اونجا بود توانایی من به اون اندازه و اون شکل برای خودم و خونواده ام ثابت شد و اعتماد به نفس و عزت نفسم هم بیشتر شد
فکر کنم اون ها هم باورشون شده بود من آدمی نیستم اونقدر در مقابل مشکلات دووم بیارم و بتونم کارامو انجام بدم!
و فهمیدن دختر لوسشون گاهی که پاش بیفته به سخت ترین مشکلات هم غلبه میکنه!
جالب تر این بود معدلم از ترمای دیگه هم بیشتر شده بود!!!!
البته باید اعتراف کنم برای درس آنالیز ریاضی بود فکر کنم یه سوال رو که حسم میگفتم این تو امتحان میاد رو رو یه برگه نوشتم و همراه خودم با کلییی دلشوره
و استرس بردم سالن امتحان و با خودم گفتم خدایا ببخشید میدونم کارم درست نیست ولی اصلا تحمل اینکه ترم دیگه این کتاب تکراری رو پاس کنم و پیش دوستام دوباره دستم باشه رو ندارم!
اونجا اولین بارم بود فکر کنم تقلب کردم سر آزمون! بچه مثبت و تقلب!؟
حالا بماند برگه ی امتحان رو که که یه نگاه انداختم دیدم دقیقا همون سوالی که مد نظرم بود رو جزوشون هست!
دیگه با کلی استرس و ترس و لرز صورتمم فکر کنم داد میزد که میخوام تقلب کنم، بالاخره تونستم بنویسم جواب رو
البته نصفه اش رو خودم بلد بودم ولی چون آنالیز ریاضی کلا درس خیلی سخت و پیچیده ای بود کلی زمان میبرد تمرین کنی یاد بگیری که من طول ترم نمیتونستم بخونمش و تمرکز کنم
ولی دیگه خدا واقعا برام سنگ تموم گذاشت و اعتمادم رو جواب داد
توی اون تاریکی ها که حس کردم فقط من تنها موندم روی این زمین خاکی!
دستمو گرفت و بلندم کرد، منم قول دادم بند ه ی خوبی براش باشم
دیگه درس هام رو که پاس کردم باعث شد خیلی توی روحیه ام اثر بذاره
و کم کم خوابم مثل قبل دوباره منظم شد ، فکر کنم از شب بعد امتحان همون سیستم عامل بود که دیگه تونستم دوسه ساعت بخوابم
و کم کم توی یه مدت مشکلاتم حل شد و دوباره حالم مثل قبل ها خوب شد.
الان مدت ها از اون روزا میگذره و حرفای شما رو که خوندم یادشون افتادم.
فقط یادتون باشه هیچوقت تو زندگی تو هر مشکل و حال سختی که هستید
فکر نکنید دیگه حل نمیشه و این آخر خطه
فقط کافیه با تلاش و امید و کمک خداوند ادامه بدید
اون موقع است که میبینید براتون به خوبی حل میشه.
امیدوارم بتونید بهترین روزها و آروم ترین خواب ها رو از این به بعد تجربه کنید.
چقدررر طولانی شد پست!