نمایش نتایج: از 1 به 2 از 2

موضوع: افکار تکراری و آزاردهنده من

868
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    شماره عضویت
    6341
    نوشته ها
    7
    تشکـر
    0
    تشکر شده 3 بار در 3 پست
    میزان امتیاز
    0

    افکار تکراری و آزاردهنده من

    سلام
    من یه دختر 17 ساله هستم . خیلی غد و مغرور یه دنده و لجباز قبلن خیلی به اینده امید وارد بودم هم ازدواجم هم درس و ادامه تحصیل الان به ازدواج و این چیزا هیچ امیدی ندارم و به مسئله درسو ادامه تحصیلم خیلی امید وارم ینی میدونم که ادم بزرگی میشم و خیلی کارای بزرگی انجام میدم. خلقیاتم بیشتر پسرونس رفتارام پسرونس .از بروز احساساتم جلو گیری میکنم نمیتونم حرف دلمو بگم با این که تو همه مسائل رک و راستم حرفمو صریح میزنم حتی اگه به ضررم باشه . خیلی زود بغض میکنم و نمیتونم گریه کنم.همه مسائل رو درگیره ذهنم میکنم از دعواهای مامان بابام میترسم از رابطشونم میترسم راستش خونه ما زیاد اتاق نداره و تنها اتاق ماله منو خواهرمه و مامان بابام اتاق ندارن و مجبورن تو نشیمن بخابن .خب اونا هم باید رابطه جنسیشونو حفظ کنن اما بعضی شبا که من تو نشیمن خوابم میبره از ترس این که اونا بخان رابطه داشته باشن نفس کشیدنم یادم میره .من از مسائل جنسی فراریم ولی عکسو فیلمو این چیزا میبینم اما یبارخود ارضایی کردم و دیگه به خودم اجازه خود ارضایی ندادم.مشکل دیگم اینه که به طور اتفاقی یهو صاحب دوست پسر شدم و الان وابستگی شدیدی نسبت بهش پیدا کردم رابطمون اس ام اس و تلفنیه تا حالا هم تو این یکسال اشنایی هموندیدیم چون خیلی از هم فاصله داریم اون بیشتر از تنهاییاش میگه همه چیزش مخالف منه ینی خیلی ارومه ولی من خیلی شیطونو بازی گوش اهل هیجاناتم اهل ریسک کردن ولی اون میترسه از این کارایی که من میکنم . واقعا و قلبن دوسش دارم و نمیدونم چرا بعده یه مدت واقعیت یه سری دوروغ هایی که بهم گفتو فهمیدم بهش بی اعتماد شدم یه لحظه اما بعدن دوباره برگشتیم به حالت قبل ولی از اون روز به بعد هر حرفی که بهم میزنه احساس میکنم دوروغ میگه حتی به خودشم گفتم
    همیشه ترس اینو دارم از هم جدا بشیم یا هر لحظه تصممیم میگیرم بهش بگم از هم جدا بشیم و لی منصرف میشم چنبار بهش گفتم ولیگفت نباید جدا بشیم ینی حرفایی زد که راضی شدم که جدا نشیم حدود یک ماهه به طور اتفاقی خانوادم از رابطه ما خبر دار شدن چن روز کم محلی بهم کردن خیلی زجر کشیدم . شب اول یه نامه نوشتمو اون پسرو معرفی کردم هر چی عقده تو این مدت داشتم نوشتم ولی بعد اون چن روز تصمیم گرفتم دوروغ بگمو بگم که میخاستم باهاشون شوخی کنم اونام ظاهرا قبول کردن ولی باهام حرف زدن .من با مامانم اصلا رفیق نیستم ینی خودش نمیزاره همیشه برداشت منفی داره از هر چیزی کافیه بابام یه حرفی بزنه الم شنگه به پا میکنه اما با بابام خیلی بهتر حرف میزنم ینی اون درکش بیشتره خلاصه اونا باهام حرف زدن به مدت یک هفته با این پسر حرف نزدم اما شبا فقط با بعض و گریه خوابم برد خیلی وابسته هستم بهش بابام بهم گفت قول بده هیچ رابطه ای با کسی نداشه باشی منم قول دادم اما بعده یک هفته شکستمش و از این کارم هر روز دارم عذاب میکشم که چرا اینکارو کردم .به هیچ چیزی اعتقاد ندارم نه نماز میخونم نه به پیغمبرو امام اعتقاد دارم حتی به خدا هم اعتقاد نداشتم ولی چن وقتیه حضورشو حس میکنم که داره همه کارامو میبینه و ازش خجالت میکشم ولی قران میخونم چون حافظ قرانم و حس میکنم ارامش دارم اونم چن وقته نخوندم انگار تو منجلاب گیر کردم یه خواهر دارم از خودم 5 سال کوچیک تره و تازه فهمیدم اونم دوس پسر داره ینی دیگه شکست واقعی خوردم با پسر داییم دوسته و یادمه یبار پسر داییم گفت واسه رسیدن به من هر کاری میکنه و جرات ندارم اینو به خواهرم بگم چون فک میکنه حسودی میکنم و میترسم این پسر بلایی سرش بیاره و هر کاری میکنم راضی شه رابطشو تموم کنه اما به حرفم گوش نمیده و من خیلی میترسم همه اینا چیزایی که گفتم داره دیوونم میکنه هر چی فکر میکنم به هیچ جا نمیرسم و احساس خفگی و سنگینی میکنم به یه مشاوره اساسی نیاز دارم که کمکم کنه ولی نمیتونم به خانواده بگم مشاوره میخام چون میگن چه نیازی داریو اخرش به جایی نمیرسم واسه همین تصمیم گرفتم بیام اینجا واقعا به کمک نیاز دارم نفس کشیدن واسم سخت شده دیگه حس میکنم روحم کثیفه هوای اطرافم کثیفه کمکم کنید فقط .مرسی .........

  2. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    تیم مشاوره
    تاریخ عضویت
    Aug 2014
    شماره عضویت
    5400
    نوشته ها
    698
    تشکـر
    99
    تشکر شده 657 بار در 378 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : همه مشکلات موجود تو زندگیم

    عزیزم فکر کردن و تلقینات طوری دنیارو برات تغییر داده که خودت رو در مقابل همه چی مسئول میبینی

    و گاهی مرز بین خیال و واقعیت رو گم کردی ...

    به هرحال هر انسانی در مرحله ای به نقطه ای میرسه که باید خودش رو به دنیایی ماورایی وصل کنه

    تا بتونه ازش انرژی بگیره .... و ادامه بده ...

    به همین خاطر خدارو با تمام وجود حس کردی و این مورد مثبتیه که وجود داره ...

    در ضمن باید با خواهرت رفیق و دوست جون جونی بشی تا بتونی در کنارش باشی و اعتمادشو جلب کنی

    در مورد نصیحت کردن باید غیرمستقیم و بطور نقل قول بگی تا فکر نکنه نسبت بهش موضع گرفتی

    در مورد اون دوست تلفنی که امیدوارم قطع شده باشه و یا لااقل در همین حد مسیج باقی بمونه

    در هر سحی که باشه وابستگی زیادی به وجود میاره طوری که با وجود اینکه هنوز ندیدیش ، احساس نیاز و دلبستگی داری

    بهتره دست و پاتو از این بندهای دست و پاگیر باز کنی و اگه واقعا" میخوای موفق و بزرگ بشی

    چند سالی رو فارغ از این حرفا و مسئله ها با جدیت درس بخون و سطح اطلاعات رو هم بالا ببر ...

    تا هم برای خودت بتونی انتخاب درست داشته باشی و هم رابه ات با خدا بهتر بشه

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد