نوشته اصلی توسط
ARim
یه وقتایی آدم نمیدونه از کجا شروع کنه یا چی بگه...9 سالم بود که پدرم فوت کرد و با کلی مشکل اعم از مشکلات مالی،تونتیم بگذرونیم و تا الان که 19 سالمه،با همه کم وکاستیا ساختم.مشکل من فقط عشق نیست.پس لطفا کامل بخونید.این حرفارو نمیدونستم به کی یا چجوری بگم.
1 سال و نیم پیش توسط یه آش با دختری دوست شدم به اسم سبا...مه دنیام شده بود.اون موقع خواهرم عقد کرده بود تازه.مادرمم همچنان مجرد مونده بود و کار میکرد...کلا آدم مذهبی ایه و تو شرکت قرآنی هم کار میکنه.یروز که بیرون از خونه بودم،چشام چرخید و یه ماشین آشنا با دو تا آدم آشنا دیدم!خواهر من که 4 ماهه دیگه عروسیش بود،با پسرخالم دست تو دست هم با ماشین از جلو چشام رد شدن!خواهر پاک و معصوم و متاهل من...واقعا برام تراژدی بود.رفتم خونه و بهش زنگ زدم و هرچی فحش از دهنم در اومد به جفتشون گفتم...تا دم خودکشی رفتم اما بخاطره بودن سبا دست برداشتم.بعده یه ساعت اومد خونه و باهام دعوا کرد...که تو زندگیش دخالت نکنم...که به خودش مربوطه...گفت اگه یه نفر از این داستان بویی ببره همه داستانای منو سبارو به خونوادش میگه و آبروشو جلو خونوادش میبره...میترسیدم...میترسیدم عشقم اذیت شه...همه میدونستن!خفه شدم و هیچ حرفی نزدم...
الان که دارم مینویسم دوباره پاکت سیگارم تموم شد و دستام شروع کرد به لرزیدن...دوباره تیکای عصبیم شروع شدن!
دیگه خواهرم برام مثل غریبه ها بود...فقط تو یه خونه زندگی میکردیم...گذشت و عروسی کرد و فهمیدم دیگه سره عقل اومده...خوشجال بودم تازه...ولی هنوز درگیرش بودم.حالا که میدونستم سره عقل اومده همه داستانو به سبا گفتم.توقع داشتم بهم تیکه بندازه...چمیدونم یدفعه طرفه آبجیمو بگیره...خلاصه کاری کنه که نمیخوام.
ولی فقط همدردی کرد...درکم کرد...اونقدر خوب باهام صحبت کرد که کلا فراموش کرده بودم!واقع عاشقش شده بودم
بعده یه مدت منو سبا فهمیدیم همون فامیل مشترکی که دلیل آشنایی ما دوتا شده بود،علاوه بر شوهرش با بهترین رفیق من رابطه جنسی داره!درسته قضیه خواهرم حل شده بود...ولی باورایی که از من ریخته شده بود هیچوقت بر نمیگشت...حالام باورام به رفیقم ریخته بود!کسی که مثل داداشم بود...قیدشو زدم و دیگه طرفش نرفتم.همونطوری که با سبا طرف ان فامیل مشترک دیگه نرفتیم!
خب یه پاکت دیگه خریدم!الان 2 ساعته دارم اینارو تایپ میکنم و بعده هر 30 دقیقه،چند نخ سیگار میکشم وبرای نوشتن ادامه،یه رول ماریجوانا استفاده کردم.
من خیلی پسره ساده و معصومی بودم،ولی دیگه نیستم!
بگذریم
یروز ماه رمضون بود که با مادرم خونه بودیم.یدفعه از حال رفت و من از ترس تا دمه سکته رفتم.تقریبا 11 ماه پیش.آمبولانس اومد و بردیمش بیمارستان و گفتن بخاطره فشار عصبی بهش حمله دست داده.اون روز همه فامیل و آشنا میگفتن تقصیر توئه انقدر حرصش میدی...همش تقصیر توئه.
بخدا من هیچ کاری نکردم...من همیشه اونی بودم که میخواست!بعده 2 روز خوب شد و اومد خونه.چند روز بعد،گوشیش دستم بود تا تلگرامشو درست کنم.
(10 نخ از این پاکتم مونده )
یه پی ام توجهمو جلب کرد.بازش کردم.
پسری به اسم علی،همکار مامانم بود که از خواهرم فقط 3 سال بزرگتر بود!
مامانم صیغش بود.فهمیده طرف با یکی دیگه بوده و به هم ریخته...چه روزی؟ دقیقا همون روزی که من تا دمه سکته رفتم!
بهش پی ام داده بود آره امروز بیمارستانی شدم از کارت...حقت همون کسیه..حیف شبایی که با تو میخوابیدم و هزار تا از این حرفا
دیگه زمین خوردم...دیگه نمیتونستم پا شم...دیگه هیچکس نبود قبولش داشته باشم به جز سبا...از رو بیچارگی بهش اینم گفتم...اولش دلداریم داد...اما خیلی سرد تر از قبل
بعد از 4 ماه بهم گفت من نمیتونم با کسی باشم که همچین خونواده ای داره.با کسی که خیانت دورش پره.با کسی که همه خونوادش بی بند و بارن!
منو مثله یه آشغال از زندگیش انداخت بیرون.آخرم فهمیدم از 2 هفته قبل تموم کردنمون با یه پسر دیگه دوست شده که از 8 سال بزرگتره!اونم هم اسمه خودم!
من بالای صدبار با سبا تو خونه تنها بودم ولی دست به تنش نزدم..چون میدونستم دختره پاکیه
اما بعده چند ماه فهمیدم با هم رابطه ام دارن واصلا از 2 سال قبل دوستیمون باکرگیشو از دست داده بوده
اینارو از همون فامیل مشترکمون شنیدم که حالا با سبا رفیق جون جونی شدن!
من مونمو یه دنیا نا باوری...اعتیاد به قرصای آرام بخش...موادایی مثل حشیش و ماری...
منی که هیچوقت طعمه دودو نکشیده بودم الان روزی دو پاکت سیگار میکشم!
خیلی سخته هیچکسو باور نداشته باشی...هیچکی پیشت نباشه...
واقعا دارم کم میارم!
از وقتی تموم کردیم با هیچکس در این مورد حرف نزدم...دارم دیوونه میشم دیگه