سال قبل برای حل مشکلاتی که در زندگیم داشتم به یک مشاور مراجعه نمودم، مشاور زبر دستی بود و باعث شد خیلی از گره های زندگیمون باز بشه، با کمکش به من و همسرم زندگی مشترکمون تقریبا از بن بستی که توش گرفتار بودیم در اومد.
کمکم کرد که بتونم جرئت بچه دار شدن رو داشته باشم و خیلی کمک های دیگه...
همه چی خوب پیش می رفت تا اینکه متوجه شدم شدیدا گرفتار و وابسته ی نشستن توی اون دفتر شده ام، ترسیده بودم! انگار ترک کردن عادت مراجعه به دفتر اون مشاور غیر ممکن می نمود. حتی سعی کردم به روانشناس دیگری مراجعه کنم اما با همه دعوایم می شد و نهایتا خودم رو توی اون دفتر پیدا می کردم.
یکبار که حسابی داغون بودم بهش گفتم که از این همه وابستگی به این دفتر می ترسم، بهونه گیری می کردم که هیچی درست نمیشه و این پروسه مراجعه و مشاوره تا قیام قیامت ادامه خواهد داشت...
بهم گفت وابستگی به پروسه ی درمان چیز طبیعیه اما اگر میان درمانگر و مراجع ارتباطی باشه و یا وابستگی باشه، بده. مطمئنا با شناختی که از خودم داشتم، من علاقه مند به خودش نبودم و فقط معتاد صحبت کردن و شنیده شدن توسط اون بودم، نهایتا بهم اطمینان داد که هیچ چیز مهمی نیست که من بخوام ازش بترسم و هر وقت نخوام می تونم که نیام به اون دفتر...
عصبانی شده بودم حس می کردم دردم رو نمی فهمه بهش گفتم که امیدوارم اینقدر جرئتش رو داشته باشم که نیام به این دفتر و رفتم.
و سعی کردم با پاک کردن تمام راه های ارتباطی جلوی بازگشتنم به اون دفتر رو بگیرم
یادم نمیاد چرا ولی ۱ ماه بعد به خاطر مصرف قارچ جادویی مجبور (یا مختار) به اون مرکز مراجعه کردم
اما اتفاقات همین جا تموم نشد چند شب بعد بدون مصرف هیچ مخدری دچار توهم شدم و یک ماه بعد توی خواب رانندگی کردم و دو مرتبه خواب گردی داشتم (در حالیکه صحبش هیچ چیز به خاطر نداشتم)
نهایتا وقتی این رفتار رو خطرناک دیدیم به یک روانشناس معرفیم کرد:
حس خیلی بدی داشتم!!!
حس می کردم داره پام رو از اون دفتر می بره و من آمادگیش رو نداشتم، قبل از رفتن به دفتر روانشناس دوم یکبار دیگه بهش مراجعه کردم
بعد از سه ساعت طفره رفتن و صحبت درباره ی مسائل دیگه بالاخره با این سوال که "من چرا قارچ مصرف کردم؟" بحث رو باز کردم بهم گفت "اشتباه من بوده و تو به خاطر اینکه به اینجا وابسته شده بودی قارچ مصرف کردی". یه چیز تو این مایه ها که من تقصیر داشتم و اشتباه کردم و اینا...
ازش دلخور بودم،
با اینکه انگار از روز قبل می دونستم که این حرف رو می زنه باز امیدوار بودم بگه هیچ چیز مهمی نیست
خلاصه که تصمیم گرفتم به روانشناس دوم مراجعه کنم و پروسه درمان اون که به همراهی یه متخصص مغز و اعصاب قصد درمان خوابگردی هایم را داشتند ادامه بدهم ( که البته به خاطر تاثیر بد دارو درمانی با مشورت پزشکی دیگر دارو ها رو قطع کردم) و تصمیم گرفتم دیگر به اون دفتر مراجعه نکنم
اما الان که یک ماه از اون ملاقات میگذره انگار این میل حضور در اون دفتر و صحبت کردن داره تمام وجودم رو می خوره تمرکزم رو از دست داده ام و هر بار که چشم هام رو می بندم خودم رو تو اون دفتر تصور می کنم، بدجوری بهم ریخته ام و نمی دونم چه کار باید بکنم