با سلام و وقت بخیر خدمت دوستان عزیز
مطلبی که میخونین شاید یکم عجیب باشه ولی عین واقعیته.
من فارغ التحصیل رشته الکترونیک هستم از کودکی به رشته ام و کارم علاقه ی زیادی دارم و تا به امروز سعی کردم که جزء بهترین ها در رشته ی خودم باشم.متاسفانه در کودکی زندگی سختی داشته ام چون بهترین روزهای زندگیم که همان دوران کودکی بود ، در اختلافات شدید خانوادگی سپری شد و از آن دوران کلی زخم های روحی و جسمی در من باقیمانده است.حسرت های فراوان و .....
در نهایت مساله فوق باعث جدایی والدین من شد ( وقتی من 9 ساله بودم) و من تا سالها ، تا زمانی که کمی بزرگتر شوم (16 ساله) ، سختی زیادی کشیدم تا بتوانم مادرم را زود زود ببینم. در این دوران ها مسائل عاطفی زیادی در من پدید آمد مانند وابستگی های عاطفی شدید به سگ و به یکی از اقوام دور که یک سال از من بزرگتر بود ، کاراکتر های کارتونی و ... که متاسفانه تقریبا همگی دست نیافتنی بودند یا دستیابی به آنها خلاف عرف بود و باز حسرت در من شکل می گرفت.
بعنوان مثال زمانی که من 15 ساله بودم عاشق یک کاراکتر تبلیغاتی شده بودم و سعی می کردم زود زود بروم و تصویر او را ببینم.کلی گریه می کردم . غصه می خوردم که نمی توانم آن پسر بچه خردسال را از نزدیک ببینم.بغلش کنم و به او بگویم که دوستش دارم.
دوران ها به سختی سپری شدند و زمان مرحم ناتوانی بر زخم های من می شد. دورانی بود که من مجددا وابستگی شدید به سگ پیدا کرده بودم ولی این بار با این تفاوت که نمی توانستم رفتار های طبیعی او را (مانند رفتار جنسی او با سگ دیگر ) را تحمل کنم و عذاب می کشیدم و فکر کردن در مورد این مساله مرا به شدت آزار می داد. در این دوران به نزد یک مشاور رفتم که من و خانواده ی مرا خوب می شناخت و از پیشینه ی من به خوبی آگاه بود. او تشخیص وسواس فکری را داد و در آن دوران سرترالین تجویز کرد که البته من استفاده نکردم.
حدود یک سال پیش بود که من با دیدن یک تیزر تبلیغاتی تلویزیونی احساس کردم که به نوعی به کاراکتر خردسال تیزر عاطفه و احساس پیدا کرده ام. سعی کردم که مدتی از تلویزیون دوری کنم اما این مساله کار خود را کرده بود. من ناخواسته هرگاه این تیزر پخش می شد به تمام وجود به آن پسر خردسال نگاه می کردم و از این که او را می توانستنم ببینم خوشحال بودم. مدتی گذشت و این تیزر از چرخه ی تیزر های تبلیغاتی خارج شد . حسی مرا به دنبال این تیزر می برد. مدت ها گذشت و من این تیزر را از اینترنت پیدا کردم و زود زود نگاهش می کردم. خیلی خوشحال بودم که می توانم این پسر بچه را باز هم ببینم.( به او وابستگی عاطفی پیدا کرده بودم نه حس دیگر)
او شد تمام دنیای من . پسرم . فرزندم ، کسی که من با تمام وجودم او را می پرستیدم و دوستش داشتم. کسی که من به خاطر خوشبختیش حاضر هستم هر کاری که از دستم برمی آمد برایش انجام دهم.
متاسفانه خیلی نگران فرزندم بودم. نگران این که نکند او هم مانند من شرایط دشواری در زندگی بگذراند. شما می دانید که انسان حاضر است بزرگترین دشواری ها را در زندگی بکشد ولی نگذارد که فرزندش در زندگی حتی اندکی سختی بکشد. حاضر است بمیرد ولی خاری در دست فرزندش فرو نرود.نگران این بودم که نکند اختلافات خانوادگی در زندگی او هم وجود داشته باشد.
نکند از سلامتی کامل برخوردار نباشد و هزاران نگرانی دیگر.....
شاید خیلی از شماها بگین که وقتی که تو پدر آن بچه نیستی پس چرا این قدر نگران و وابسته ی او هستی ؟ به نظر من پدر بودن صرفا به وجود یک رابطه ی ژنتیکی برنمی گردد ، بلکه تعهدات و وظایف و احساس مسئولیت است که فردی را پدر می کند.
بالاخره بعد از سه ماه و کلی کلنجار رفتن با خود راجع به این که این کار را بکنم یا نه ( هر روز از صبح تا شب با استرس در اتاقم راه می رفتم و فکر می کردم که آیا ـماس بگیرم یا نه ، هر روز از شدت استرس ، گریه می کردم و غصه می خوردم )، این مساله باعث شد که من با نهایت دشواری با شرکت سازنده ی تیزر تماس بگیرم و بعد از این که فرد امینی را در آن شرکت پیدا کردم ، مساله را برایش بازگو کردم و از او خواستم که به من کمک کند.حداقل بتوانم آن پسربچه را هرچند کوتاه ولی از دور ببینم تا دلم آرام بگیرد.اما چون مساله کمی غیر عادی بود ، ایشان به من گفنتد که سعی خواهند کرد که کمکم کنند.گفتند که حتما با یک مشاور صحبت کنم.
من هم نزد مشاور رفتم و بعد از چند جلسه ، ایشان باز همان تشخیص قبلی را دادند. وسواس و این حس را به اعتیاد و وابستگی یک فرد معتاد به مواد مخدر تشبیه کردند.
حال نزدیک 9 ماه است که روزانه سرترالین با دوز 200mg و آریپیپرازول با دوز 12.5 مصرف می کنم ولی هنوز حالم بهتر نشده است.البته نگرانی هایم کمتر شده است ولی وابستگی عاطفی شدید من به فرزندم کمتر نشده است و هنوز هم دوست دارم او را از نزدیک ببینم ، بغلش کنم و به او بگویم که چقدر دوستش دارم. به او بگویم که چقدر دلتنگ دیدارش بودم.در حق او پدری کنم . مراقبش باشم و حامی و پشتیبان او باشم .
در عین حال ترسیدم که تماس با شرکت تبلیغاتی را دنبال کنم چون مساله کمی غیر قابل باور می باشد و من هم ترسیدم که نکند فکر های دیگری راجع به من بکنند. در عین حال نکند این تماس من باعث ایجاد ناآرامی در زندگی عزیزترینم شود.
نمی دانم چرا عموم به این مساله به زشت ترین وجه ممکن نگاه می کند. با بیرحمی آن را زیر سوال می برند و .....
کار من هم به گونه ای است که چون با تجهیزات پزشکی و بیمارستانی سر و کار دارم ( مخصوصا تجهیزات پزشکی برای نوزادان و کودکان ) ، لذا همیشه به یاد او هستم و همواره دلتنگ.این دلتنگی مرا آزار می دهد.هر کودکی که می بینم ، به یاد او می افتم و دلتنگ تر می شوم.هر روز با خیال او زندگی می کنم و هر شب در خیالم پسر کوچولویم را بغل کرده و کنار خودم می خوابانم.اما امان از دلتنگی.............
گاهی به این فکر می افتم که ای کاش متاهل بودم و می توانستم کودکی را به سرپرستی قبول کنم تا جای عزیز دلم را در زندگی بگیرد و دلتنگیهایم برطرف شود.
این دلتنگی مرا به شدت آزار می دهد.
این که شاید هرگز نتوانم فرزندم را ببینم. کودکی او را ببینم و ..............
لطفا مرا راهنمایی کنید.