سلام
یه پسر 18 سالم ! دیشب با بابام بحثم شد … بابامم یه اخلاقی داره … اصلا نمیشه باش حرف زد! حرف فقط حرف خودشه و حرف هیشکیو قبول نداره!
سر ریز و درشت ترین مسائل زندگی 24 ساعت بحث و دعوا داریم! دیگ جرعت نمیکنم جوابشو بدم …
تنها کاری که میکنم اینه که سرمو بگیرم پایینو خود خوری کنم جوری که فشار شدید رو بالا سرم هستو نفسم تنگ میشه … یعنی تموم زندگیم این کارو کردمو افسردگی شدید دارمو ترسیم که قبلن از خودکشی داشتمو اصلا ندارم … حالا سر یه سری مسائل کمثلا حق انتخاب هیچی تو زندگیم دست خودم نیست ! حتی از نظر بابا مامنم نباید هیچ تفریحی و سرگرمی ای داشته باشم! دوست حتی!
اگرم داشتم رابطه نداشته باشم! یه تلفن زدن ساده حتی ! خیلی سخته 18 سال زندگی ادم همش خودخوری کردن باشه و نتونه با یکی حرف بزنه میدونی ؟! اصلا محفل کردن و صحبت کردن با دوستو رفیق یعنی مساوی با ادم کشی و سبک مغزی از نظر بابام! پوستمو میکنه! والا به خدا روانی شدم!
دو دقیقه از نونوایی دیر میام جوری میگن نکنه با دوستات قرار گذاشتی انگار ادم کشتم خونمو میکنن تو شیشه!
حتی رنگ لباسمم اونا باس انتخاب کنن ! خب من دوست دارم تنوع طلب باشمحق انتخاب رنگ لباسمم ندارم!!!! همه چیرو میخوان به ادم تحمیل کنن! یه جو حق انتخاب ندارم سر کوچیکترین مسائل حتی!
گفتم ک تلفن زدن ساده ام حق ندارم!تلفنم زدم باس ریز به ریز حرفایی که زدیمو بهشون تعریف کنم ! دیگه اصلا ازشون خوشم نمیاد چون دیگه روزمرگی شدن چیزی که تو زندگیم زیاد دیدم خونوادمو خونست!خب حق بدین ک ازشون متنفر بشم!
خب یه چیزی مدام جلو چش ادم باشه خب تبدیل میشه به روزمرگی! اقا من ادمم دلم میگیره دوس دارم با یکی حرف بزنم چرا اینا اینجورین!؟
حتی تو حیات خونمونم هستم باس بهشون جواب پس بدم! بیرون که اصلا نمیزارن برم لااقل حالم بهتر شه! یه جایی ام ک میخوان برن منم حتما باس برم ! جایی ام ک نمیخوان برن من نباس برم ! هووووف دارم دیونه میشم از دست اینا ایش!
گوشی مبایلم ک دیگه ندارم! طبیعیه:| 24 ساعت مغزم رو فشار حس میکنم مغزم یه چیزی سنگینی روش داره فشار میاره! خیلی حس مزخرفیه! هر شب کارم گریست … یه بار دوستم اومد خونمون بام حرف بزنه دنیا رو سرم خراب شد! رفتم اجازه بگیرم بابام گفت چه غلطا! حالا من هیچی نگم یعی تو میرفتی؟! میبینی چه توقعاتی؟!اخرشم نزاشت!همین امشب دو دقیقه رفتم بیرون ! دوستامو دیدم یکم صحبت کردم … اومدم خونه زندگیو زهر مارم کردن … بابا من دل دارم میفهمی دل؟!
دوبار اومدم خود کشی کنم ترسیدم … لعنت تو این زندگی همش فلاکته!
الانم دیر اومدم چون میخام برم دانشگاه ک قبول شدم … اومده میگه تنبیهت اینه گوشی بت نگیرم :| حالم ازشون بهم میخوره … به هرکی گفتم 18 سالمه گوشی ندارم اینجوری نگاه میکنه !!! اصن زندگیم مث ادمیزاد نیست … دلم میخواد کلمو بکوبم دیوار!از دست اینا برا انتخاب رشتمم همرو جاها دور زدم از دست اینا خلاص باشم … شرشون کم! 1600 کیلومتر راه دور افتیدم! جهندم! اینا دور برم نباشن!
دیشب انقد بهم فشار اومد که دستام کم کم شروع به مور مور کردن کردم بعد یهویی دستام عضله هاش خودشو جمع میکرد طوری ک اختیارش دست خودم نبود …و بعد پاهام بعدشم به سختی راه رفتم … یکم اعصابم اروم شد خوب شدم !
خواستم بدونم برای چی اینجوری شد عایا حاده یا نه!؟
میمیرم یا نه ؟!
کاکشی زودی میمردم از دستشون خلاص میشدم … انقد تو فشار نباشم … خداااااااااا
هووووووووف
من یه روانیم اینجوری نگاه نکن :|
اندازه یه دختر حق زندگی کردن ندارم ...
متنفر شدم از همه چی ... عقده زندگی کردن دارم ..
یه تفریح کوچیک ! هووووووووووف!
50 صفحه پر حرف برا گفتن دارم... ولی حیف ... نه حوصله دارم نه شما!!!
زندگی مزخرف!