یه جورایی انگار تو خودم اسیر شدم از خودم متنفر شدم چون تو این ماجرا بودم چون اینقدر اشتباه کردم و ادامه اش دادم تازه دارم باهاش کنار میام ولی بعد یهو میبینم هیچی سر جاش نیست این بغضو گریه ی یهوویی این سرد شدن یهویی این ری اعتمادی و ترسی که دارم نه اینکه نخوام نمیتونم وقتی از درون واقعا دارم میترسم و زجر میکشم نمیتونم اعتماد کنم چون منم اولش به نظرم اون مرد یه اسطوره بود که حتی شاید با بقیه فرق داشت و خیلی بهتر هم بود ولی یهو همه چی صد و هشتاد درجه چرخید یهو شد ادم بده یهو رابطه خراب شد یعنی من به خاطر اعتمادی که بهش کردم خیلیی چیزا رو باختم و بدیش این بود که تموم نمیشد همین طور این اشتباه این باختن ادامه داشت نمیشد از زندگیم کاملا بره بیرون
من باورامو تو این ماجرا از دست دادم دیگه نمیدونم کی ادم خوبیه کی ادم بدیه ! انگار شدم یه بچه که هیچی نمیفهمه فقط مامانشو میشناسه و از غریبه ها دوری میکنه من واقعا میترسم ولی نمیدونم چرا یهویی چرا وقتی همه چیز هم خوبه یهو اون حالت برام پیش میاد و نمیتونم جلوشو بگیرم