سلام برادرم دوسال ازمن کوچکتره هیجده سالشه تو یازده سالگی تشنج کرد و ازهمون موقه خیلی عصبیه زود ازکوره درمیره یکم پرخاشگرشده درضمن هنوزم بیماری ادامه داره و تحت درمانه ودارومصرف میکنه اینطور نیست ک یهو بیوفته غش کنه یا ازهوش بره ..اگرم حمله بهش دس بده خیلی کوچک و گذراس اونم شاید چن ماه ی بار یا حتی سالی ی بار ولی بیماری خیلی تورفتارش تاثیرگذاشته تو دهم مجبورشدترک تحصیل کنه چون درس بهش فشارمیاورد واز همون موقه تاحالا اعتمادبنفسش خییییلی پایین اومده همش غرمیزنه چرا من کاری ندارم با بابا کارمیکنه سرش توحساب کتابو...ولی همش میگه زندگیم چقدربیهوده س هدفی ندارم من کی قرار ه مث مرداشم همش خودشوبادوستاش مقایسه میکنه درضمن توهرکاری بابابا دعوامیکنن روزی چن بارتو خونه دعواداریم به برادر کوچترم ک دوسال ازش کوچتره میگه تو هنوز بچه ای تو بایدکارای منوبکنی من چیزی بهت میگم باید بگی چشم...برادر کوچیکه هم کوتاه نمیاد باز دعوامیشه همش بهمون میگه من دیگ بزرگ شدم بچه نیستم همش میخوادمثل مردا باهاش رفتار کنیم پدرومادرم نمیدونن چطور باهاش رفتارکنن اصلا رفتارمناسبی ندارن برادرم اصلاانتقادپذیرنیست پدرومادرم هم بیشتر بادعوا وصدای بلند از ش انتقاد میکنن اونم فک میکنه دارن شخصیتشو خرد میکنن رابطش با بابا خوب نیست فک میکنه بابا ازش خوشش نمیاد بهش اعتماد نداره بابا هم بعضی وقتا وقتی دعواشون میشه ی حرفایی ک نباید ازدهن میپره تاحالا چن باربابا گفته دیگ خسته شدم ی روز سکته میکنم باید ی مدت برم دورشم ی هوایی عوض کنم این قضیه خیلی رو خونواده اثرگذاشته خیلی عصبیمون میکنه من خودم بارها گریه کردم...داداشم الانم رفته حاضرخدمت شده البته شاید معاف ش بخاطربیماری ولی همین ک وارد هیجده سال شد همش غر میزد چرا نمیرم خودمومعرفی نمیکنم ک بعدش زودتر ی کاری واسه خودم دستوپا کنم ..خودش میگ من ب تنهایی نمیتونم کار کنم باید ی بزرگتری باتجربه هم باهام باشه..خلاصه اینک اکثرا دعوا میشه باهاش حتی سر ی موضوع خیلی ساده نمیدونم چطورباید باهاش رفتارکنیم رفتار والدین بایدچطورباشه ک بیشترازین صدمه نمیبینه خیلی نگرانش هستیم هم من هم مامان...خواهشا کمک کنید ممنون میشم از راهنمایی تو