من قبلا چندتا تاپیک گذاشته بودم راجع به تنهایی و انزوای شدیدی ک از بچگیداشتم و الانم بیشتر. داخل ایران زندگی نمیکنم و این قضیه رو بدتر میکنه و با اینکه تویایران هم آدمها خاصیت چندانی جز چند ماهی یه بار یاد کردن ازم ندارن اما بهرحالحس میکنم بودن در غربت به این موضوع دامن میزنه
دوستان توصیه کردند به متخصص مراجعه کنم که قبل از پروازم وقت شد با دکتر فاطمی ۲ جلسه مشاوره داشته باشم اما گرچه ک ایشون خیلی متبهر و متخصص هستند در تشخیص شخصیت آدمها و روحیات درونیشون ولی واقعا هیچ کاری از پیش نبردن و جز یاد آوری بدترین خاطرات زمان کودکی و نوجوانیم هیچ تاثیر دیگه ای رو حس نمیکنم.
اینجا تو تاپیکای قبلی چند نفر به من گفتند قطعا وارد فاز افسردگی شدم، در این مورد از ایشون پرسیدم و گفتند خیر.
شاید هم مشکل من خیلی حاده و با این وقت های کم اصلا درست نمیشه.
توی این مدت همش به این رسیدم که آدمها حداقل به من بدبخت که میرسن فقط از مهربونیا و محبت من سو استفاده خواهند کرد و صرفا من رو برای خودشون نگه میدارن که روز مبادا لازمشون بشم!!!!!
خواهش میکنم دوستان کمکم کنید واقعا دارم خل میشم الان دیگه هفته ای ۲ بار قشنگ باید سیر بشینم گریه کنم تا آروم شم تازه بعضی اوقات (مثل الان!) دیگه گریه هم آرومم نمیکنه بلکه بدتر هم میکنه تا یه انتقاد مسخره کوچیک ازم میکنن میپرم به همه. مدام خاطرات تلخ گذشته های دور و نزدیک تو خلوتم خودبخود برام مرور میشه و مدام دنبال سناریو های درست کننده اون موقعیت ها هستم و همش هم انگار یکی از یکی بدتره. کلا هیچ حسی رو نمیتونم اونجور ک درونم هست منتقل کنم! دوست داشتن، خشم، خوشحالی،.... چون آدمها هزارررر کهکشان ازم دورن!
لعنت لعنت لعنت به این تشویش و این زندگی اجباری سراسر پوچی برای موجودات بدبختی مثل من! و برای بقیه پر معنا و شاد و عاااالیییییی!!!!! برام دعا کنید بتونم ادامه بدم و از غصه نمیرم....