با سلام. دختری بیست و پنج ساله تازه فارغ التحصیل از مقطع کارشناسی ارشد رشته مهندسی مکانیزاسیون کشاورزی و مجرد هستم. مقطع کارشناسی را در دانشگاه تهران گذراندم. همواره درسم خوب بوده و به همین خاطر پیشنهادهای زیادی در مورد همکاری در دروس و پروژه ها از طرف دانشجویان داشته ام. در سال آخر دوره کارشناسی، پسری که همواره از ترم اول به او علاقه داشتم در حین مطالعه برای کنکور کارشناسی ارشد به من پیشنهاد دوستی داد که به دلیل اینکه آن پسر نامزد داشت نپذیرفتم. پس از مدتی اذیت روانی از طرف ایشان که مدام از مشکلات خود با نامزدش برای من میگفت و میگفت به دلیل مسائل خانوادگی مجبور به ازدواج با او هستم و در حالیکه به من ابراز علاقه میکرد و میگفت چون نمیتوانم با تو به دلیل تفاوت فرهنگی ازدواج کنم میخواهم دوست باشیم بالاخره پس از 9 ماه توانستم ایشان را قانع کنم که با نامزد خود ازدواج کرده و از ایشان قول گرفتم که به سرعت عقد کند و مرا فراموش کند و این کار را پس از یک ماه انجام داد. اما طبیعی است که تنهایی پس از رفتن ایشان به همراه دوری از منزل دوره کارشناسی ارشد را در دانشگاه محقق اردبیلی گذراندم، مقداری مرا عذاب میداد اما به دلیل اینکه در آن شرایط تنها فرزند حاضر در خانه بودم ،و هستم، و مادر و پدرم بیش از حد به من تکیه دارند سریع مساله را برای خودم حل کردم و به زندگی عادی بازگشتم. همواره هم خانواده و دوستان در مورد مشکلاتشان با من درد و دل میکردند برای همین اکثرا مجالی برای اینکه درد و دل کنم و از مشکلاتم بگویم نداشته ام. این را هم بگویم که خواهر و برادرم هردو خارج از کشور هستند برای همین خیلی از دوستان برای مسائل مهاجرت از من راهنمایی میگرفتند. زمستان سال گذشته یکی از همکلاسی های پسرم برای مسائل تحصیل در خارج از کشور از من مشورت خواست و پس از راهنمایی من به اصرار گفت که احساس میکنم غمی در دل داری و به هیچ کس نمیگویی. پس از مدتی اصرار از طرف ایشان احساس کردم کسی قوی تر از خودم پیدا کرده ام که بتوانم بدون هیچ قصد و منظوری پاره ای از مشکلاتم را با ایشان در میان بگذارم. مدتی اکثر مشکلاتم را به ایشان میگفتم و تقریبا عادت کرده بودم روزه سکوت بیست و چهار ساله ام را بشکنم. اما پس از مدتی به دلیل مشغولیت های خانوادگی و درسی ایشان رابطه مان بسیار کم شد و دیگر با ایشان هم نتوانستم درد و دل کنم. الان چند ماهی است که واقعا به دنبال یک دوست خوب میگردم تا از تنهایی نجات یابم اما نمیتوانم. زیرا من درباره ازدواجم مشکل اساسی دارم و تقریبا هر موردی پیش می آید به عمل نمیپیوندد و این به طور مثال یکی از مشکلاتیست که دوست دارم از کسی مشورت بگیرم. از طرفی با تکیه فراوانی که دوستان و خانواده ام در مورد مشکلاتشان به من دارند در کنار مشکلات شخصی خودم اعم از تنهایی و بیکاری احساس میکنم واقعا دیگر توان ادامه دادن ندارم اما نمیخواهم پشت کسانی را هم که به من تکیه کرده اند خالی کنم. شادی در زندگی من نیست. با مادر پدرم زندگی میکنم خیلی امکان بیرون رفتن با دوستانم را ندارم کاری هم ندارم که سر کار بروم و کمتر در خانه باشم. شاید ساعتها با پدر و مادرم کنار هم بنشینیم و دریغ از کلمه ای حرف. با اینکه سنشان بالا نیست اما مادرم پس از نازایی خواهرم و مهاجرت خواهر و برادرم دچار مشکل افسردگی شد. زمانی که اردبیل در خوابگاه بودم، با اینکه خیلی نگران خانه بودم اما باز در کنار دوستان گاهی خوش بودم اما تهران که هستم واقعاروزها میشود که من نمیخندم و فقط گریه میکنم. به خاطر همین مسائل پریودهای آزار دهنده ای هم دارم و بسیار در زمان پریود افسرده هستم و گریه میکنم. خلاصه بگویم عمده مشکلات من در وهله اول تنهایی، عدم وجود شادی و بار زیاد مشکلات روی دوشم است. ببخشید از اینکه زیاد حرف زدم با تشکر قبلی از راهنمایی شما واقعا به کمک فوریتان محتاجم احساس میکنم دارم از زندگی عقب میفتم