سلام من دختری 13 ساله هستم و برای این به این سایت اومدم چون پدر و مادرم میگن روانشناس فقط برای دیوونه هاست. من از وقتی بچه بودم حدودا 5 ساله بودم عاشق کتاب بودم و روزم رو با کتاب خوندن شروع میکردم ولی مشکل این بودش که من یکبار وقتی نه سالم بود تو آزمون Times شرکت کردم و هفدهم کشور شدم پدر و مادرم هم به مناسبت این موضوع به من کتابی دادند که درمورد بدن انسان بود . توی این کتاب در مورد به وجود اومدن جنین , اسپرم و تخمک , توضیح داده بود و از اونجا که من بخاطر ترس هایی که داشتم نه سالگیم به بلوغ رسیده بودم (وقتی هشت سالم بود پام لای چرخ دوچرخه گیر میکنه و چرخ دوچرخه هم داشته تند میچرخیده از اون به بعد من همیشه ترس از دوچرخه داشتم و همیشه دوست داشتم وقتی جایی نشستم پامو جمع کنم و شبا هم کابوس میبینم) میدونستم که تخمک در بدن زن و اسپرم در بدن مرد و من میدونستم که بدن زن چه شکلیه و بدن مرد چه شکلیه چون برادر کوچیکم و چند بار بابام (هم که حواسش به حوله حمامش نبود وقتی از حمام در اومده بود ) رو دیده بودم و میدونستم مرد چه شکلیه بخاطر همین حدس زدم که اونی که درازه میره توی اونی که سوراخه ! یه مدت باورم نمیشد تا این که یکماه بعد بابا و مامانم رو دیدم ! البته اون ها هیچوقت نفهمیدن ! اینطوری شد که من فهمیدم توی نه سالگیم ! و از همه سخت تر این بود که تظاهر کنم هیچی نمیدونم و دایی های منم عادت داشتند شوخی زیاد کنند و من تازه داشتم متوجه منظور شوخی هاشون میشدم و بعد برام سخت بود که نخندم توی ده سالگیم پام توی پله برقی هم گیر میکنه و از اون به بعد هر شب خواب اون همه جیغ و داد و شیون که اون موقع بود رو میدیدم و بعد از این موضوع هم پدر و مادرم من رو به روانشناس نبردند. بعد از اون توی خواب هام میدیدم برهنه ام و دارم تعقیب میشم و پام لای دوچرخه یا پله برقی گیر میکنه گاهی اوقات هم میدیدم که پای یه دختر 5 ساله توی پله برقی گیر میکنه و من فقط میخوام قبل از گیر کردن اون فرار کنم , گاهی اوقات هم خواب میبینم که دختر عموم من میزنه ( دختر عموی من توی دوران بچگی من همیشه زیر چشم های من بادمجون میکاشته !) و باید بگم پدر من خیلی دست و بزن داره و من رو میزنه و ما هر هفته هر شب دعوا داریم مثلا من دارم خیلی آروم براش توضیح میدم که چرا عصبانیم که یکدفعی میزنه گوشم و وقتی به این موضوع فکر میکنم گریه ام میگیره ولی وقتی بعد از یک ساعت بعد متوجه اشتباهش میشه و عذرخواهی میکنه موقعی شده که دیگه دارم از ترس و استرس مثل بید میلرزم ولی بهش الکی میگپ که بخشیدمت چون روی زبونم نمیاد " نبخشیدمت"! من تا حالا این موضوع رو پیش هیچکس نگفتم ولی دیگه برام داره سخت میشه و الان ها دیگه شب ها کابوس میبینم مامانم و بابام با هم دارند با هم حرف میزنند و یکدفعه بابام میزنه زیر گوشم و بعد بهم میگه الان یه کاریت میکنم دیگه آدم شی ! و بعد شروع میکنه بهم تجاوز کردن اون هم از راه نادرستش! یعنی از راهی که حرامه و از پشت! اینو هم اضافه کنم که من و بابام از بچگیم با هم خوب نبودیم و من پدرم رو بیشتر اوقات نمیدیدم بخاطر کارش! شبا همش میبینم بابام داره بهم تجاوز میکنه یا یکی دیگه داره بهم تجاوز میکنه و من فقط داد میزنم و قرمز میشم و گریه میکنم ولی اون فرد هم منو هی میزنه! دیگه طاقتم طاق شده و همش از این که شبا ناله کنم و بلرزم و شبا از خواب بیدار بشم میترسم و بدم میاد . همش از این که تا بابام شروع میکنه به حرف زدن من سریع میلرزم و میترسم بدم میاد . میخوام راحت شم ! حالا از هر راهی ! خودکشی ! بهترین راهه چون گزینه دوم ازدواجه که من دلم نمیخواد با این که درسم خیلی خوبه و مثلا تیزهوشان رفتم توی سیزده سالگیم ازدواج کنم ! از این که فشار خونم 15 باشه بدم میاد ! از این که تیک عصبی داشته باشم و نمره استرسم از 50 , 44 باشه بدم میاد ! شما چه راهی رو پیشنهاد میدید؟ فقط راهی باشه که بتونم سریع تر خودم رو نجات بدم !