سلام
من مشکل بزرگی برایم پیش آمده لطفا کمکم کنید
4سال با پسری دوست بودم . اوایلش قصد ازدواج نداشتیم . اما بعد از ۳سال بهم پیشنهاد ازدواج دادو قرار شد مدتی فرصت بدیم به هم تا از نظر مالی به حدی برسیم تا توان انجام مخارج زندگی اولیه داشته باشیم .
اما چند ماه بعد عموی من که در کشور خارج زندگی میکند وقتی فهمید قصد ازدواج داریم پیشنهاد کرد کمکم میکنه از نظر مالی تا ما زودتر ازدواج کنیم
منم به دلیل اعتماد که داشتم به نامزدم مطرح کرد و خلی خوشحال شد که قرار بهمون کمک بشه . اما چندین ماه طول کشید و فقط امروز و فردا کرد و خبری نشد از کمک (البته اینم بگم که خانواده من درجریان نبودن و خانواده اون تا حدودی درجریان بودن)
تا اینکه من بهم ثابت شد که عموم مارو سرکار گذاشته و قرار نیست کمکی بکنه . حقیقتا روم نشد راستشو بگم میترسیدم از اون طرف هم از طرف نامزدم تو فشار قرار گرفتم که عموت چرا کمک نمیکنه
منم واقعا خیلی تو فشار بودم هم میترسیدم و هم روم نمیشد راستشو بگم برای همین بزرگترین اشتباه زندگیم آغاز شد
مجبور شدم یه داستان ساختگی بوجود بیارم که دروغ های عموم رو به عمم گفتم که دستش رو بشه و حالا عمم میخواد کمک کنه
نیتم فقط این بود که این داستان به وجود بیارم و بعد بگم پشیمون شدن نمیدن نمیدونم چرا این کار کردم
دروغ اول که شروع شد کلی دروغ پشتش اومد و بار گناهم سنگین تر
با یه آقای مومن مشورت کردم که چطوری راستشو بگم به نامزدم اما باز نتونستم فقط خدا خدا میکردم که خودش بفهمه
این پسر با دست خالی اومد به خاستگاری من نامزد شدیم
حالا یه ۲ هفته ی هست تمام ماجرا نامزدم فهمید و من همرو گفتم و از همه بدتر اینه هم خانواده من و هم خانواده اون همرو فهمیدن
لطفا بهم کمک کنید خیلی حالم خرابه