یه نگا به خودت می ندازی و می بینی فرسنگها با اونی که توی ذهنته فاصله داری. یه عقابی که ته یه چاه توی قفسه... اینکه بود و نبودت برای کسی فرقی نداشته باشه خیلی عذاب آوره. اینکه کار مفیدی برای دنیایی که توش هستی انجام ندادی. اینکه فقط زندگی رو تحمل کنی که بگذره... اینکه خیلی به خودکشی فکر کنی به اینکه خودتو از این زندگی نکبتی خلاص کنی. اینکه قواعد خودتو، خودت زیر پا بذاری... اینکه از دیدن خودت توی آینه حالت بهم بخوره... اینکه برای تنبیه خودت یه ماشین برداری و موهاتو از ته بزنی تا زشتی درونت و بیرونت یکی بشه... اینکه فقط دائما کتابای مختلفی رو توی خیلی از زمینه ها بخونی ولی این کتابا هیچ ما به ازای بیرونی، روی رفتارت نداشته باشه... همه ی اینا شده این آشغالی که الان هستم: یه پسر بیست و یکساله ی لنگ در هوا که دستش به هیچ جا بند نیست...